پاورپوینت کامل پیامبران پنهان;مثل آدم، قبل از احمد ۶۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پیامبران پنهان;مثل آدم، قبل از احمد ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبران پنهان;مثل آدم، قبل از احمد ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبران پنهان;مثل آدم، قبل از احمد ۶۶ اسلاید در PowerPoint :
۱۶
یکی از کاهنان که روبروی پیلاطس ایستاده بود گفت: «امنیت شهر را از بین برده. آسایش
مردم را بهم زده» پیلاطس لبخندی زد و گفت: «آسایش مردم یا شما را؟» و بعد گاز محکمی
به سیب سرخ توی دستش زد.
کاهن دوم گفت: «باعث چند دستگی بین مردم شده»
پیلاطس با دهان پر لبخندی زد و سر تکان داد.
کاهن سوم گفت: «شهر را به آشوب کشیده، شهر را فلج کرده»
پیلاطس گفت: «اما چنین به نظر نمیرسد!» و گازی دیگر به سیب زد.
سر کاهنان گفت: «باور بفرمایید وجود او خطر بزرگی است هم برای شما هم برای جناب
قیصر» و منتظر ماند تا تاثیر حرفش را ببیند.
پیلاطس گاز دیگری به سیب زد و برای چند لحظه خیره شد به سر کاهنان و سپس دیگر
کاهنان را از نظر گذراند. ناگهان از روی تخت برخاست و شروع به قدم زدن کردن. مقابل
هر کاهن مکثی کوتاه میکرد. سراپایش را ورانداز مینمود تا اینکه مقابل سر کاهنان
رسید ایستاد: «پس گفتی خطر بزرگی است برای ما و جناب قیصر.»
سر کاهنان گفت: «بله، قربان»
پیلاطس با خنده گفت: «و خطری برای شما ندارد؟»
سر کاهنان گفت: «خب … البته…»
پیلاطس دوباره پشت به کاهنان شروع به قدم زدن کرد: «شما، شما یهودیان … هر خواستم
به جناب قیصر توضیح دهم چه موجوداتی هستید نتوانستم. یعنی زبان قاصر است.»
ناگهان به طرف کاهنان برگشت: «ایا کسی هست که شما را دقیقاً آنچه هستید بشناسد و
بشناساند؟» و قهقهه زد. سرکاهنان سرخ شد. یکی از کاهنان لب گزید. دیگری دستهایش را
به هم مالید و سومی انگار بخواهد چیزی بگوید دهانش باز و بسته شد.
بعد از چند لحظه پیلاطس که هنوز میخندید ادامه داد: «و اما در مورد این ناصری که
گفتید: گوشها و چشمهای ما همه جا هستند و خبرها را قبل از شما و دقیقتر از شما برای
ما میآورند. البته خودم هم او را دیدهام و از دور سخنان او را شنیدهام. بعضی از
حرفهایش را نمیفهمم مثل بندگی، یکتاپرستی. اما آنهایی را که میفهمم چیزهای خوبی
است: کمک به فقیران، مهربانی کردن، ظلم نکردن، دروغ نگفتن، دستگیری از ضعیفان. در
چهرهاش نیز شرارتی ندیدم. بر عکس پاکی عجیب و مقدسی مشاهده کردم. به هر حال من با
دین او یا آنچه او آورده و بدان دعوت میکند کاری ندارم. همچنان که طبق قرارمان با
دین شما هم کاری ندارم. برای جناب قیصر و من امنیت و آسایش بیتالمقدس مهم است. و بر
خلاف گزارش شما هیچ آشوبی در شهر مشاهده نشده. مردم حتی پیروان عیسای ناصری با نشاط
و سرزندهتر از قبل به کار و زندگی مشغولند و این چیز بدی نیست.
پیلاطس به طرف تخت خود رفت و نشست و با خندهای که هنوز از چهرهاش محو نشده بود گفت:
«اگر شما از اینکه مردم گروه گروه به او میگروند و دور او جمع میشوند و به شما پشت
میکنند ناراحتید خب کاری کنید تا مثل گذشته به شما علاقهمند شوند و برای شما قربانی
و نذر بیاورند. اصلاً ببینید او چه میگوید. شما هم همان را بگویید» و دوباره قهقهه
زد.
مرد به بالا نگاه کرد و گفت: «پسرم، فقط همین یکبار. قول میدهم. دیگری جلوی مردم
شرمنده نمیشوی» اصلاً دیگر احتیاجی نیست، اگر….
پسر گفت: «هنوز که او نیامده است. چرا این همه عجله میکنی پدر؟ اصلاً شاید خودش به
سراغت آمد. همانطور که در آبادیهای دیگر…
مرد گفت: «اگر تو هم مثل من سالها خفت و خواری میکشیدی…. اصلاً خودم میروم. این
مرتبه آخر هم تحمل میکنم. بعد از این من هم مثل همه میشوم. فقط خدا کند راست گفته
باشند.» مرد دو دستش را ستون کرد و خودش را روی زمین کشید. پسر با سرعت به طرف آمد:
«من که چیزی نگفتم. منظور من این بود که … بیا، بیا…»
دستهای پدر را دور گردنش حلقه کرد و گفت: «خودت را محکم بگیر تا بلند شوم» و به
سختی همراه با پدر از زمین برخاست. چند لحظه ایستاد. بعد چند قدم به سختی برداشت و
به راه افتاد. بیرون از خانه مردی را دیدند که به طرف آنها میدود و فریاد میزد:
«ایمان بیاورید به خدا، ایمان بیاورید به عیسی مسیح پیغمبر بزرگ خدا. او هر ناممکن
را به اذن خدا ممکن میسازد … آهای مردم نگاه کنید من شمعونِ کور هستم. حالا
میبینم مثل شما، عیسی مرا شفا داد…»
مرد به پدر و پسر که رسید ایستاد. خنده بر لب داشت. رو به پدر گفت: تو باید «شمای»
باشی و این هم پسرت. مگر نه؟ چون ما در این آبادی فقط یک فلج به سن و سال تو داریم.
و دست کشید به چشمهایش و خندید.
شمای هم خندید و گفت: «بله، بله، تو شفا یافتی شمعون کُ…»
شمعون گفت: «حالا دیگر شمعون بینا هستم.» و باز خندید و دستهایش را به سوی آسمان
بالا برد و چیزهایی زیر لب گفت. شمای پرسید: او کجاست؟ عیسی کجاست؟
شمعون گفت: «حالا دیگر باید وارد آبادی شده باشد. من بیرون از آبادی نزد او و
یارانش رفتم. او …
شمای منتظر نماند به پسرش گفت: «عجله کن پسرم، عجله کن. خدا خیر فراوان به تو بدهد.
شمعون بینا ایستاد و به آنها نگاه کرد و آهسته گفت: «حق با آنهاست. عجله داشتند»
لبخند زد و دوباره صدایش را بلند کرد: «آهای مردم ایمان بیاورید به خدای عیسی و
موسی…» و دوید.
شمای دستی به پاهایش کشید. ابتدا پای راستش را بلند کرد و سپس پای چپش را. خندید و
شنید کسی گفت: «ای رسول خدا! به ما خبر بده که پایان دنیا چگونه است و کی خواهد
بود؟»
شِمای سر بلند کرد و به چهره مهربان طبیب خود نگاه کرد. مسیح گفت: «به شما خبر
میدهم که بعد از من پیامبری خواهد آمد که نام او احمد (ص) است، یکی از فرزندان او
حجت خدا بر انسانها خواهد بود. او پس از آنکه زمین پر از ظلم و جور شد قیام میکند و
جهان را پر از عدل و داد مینماید. من در زمان او از آسمان فرود میایم و ظهور من
نشان ظهور قیامت خواهد بود.»
سرکاهنان که جلوی میز نشسته بود گفت: «مسیحا از نسل اسماعیل است؟» و با مشت روی میز
کوبید: «او کافر است. او از دین موسی خارج شده است. همه ما میدانیم که پیامبر آخر
زمان از نسل اسحاق است. اما او میگوید از نسل اسماعیل است. او میخواهد فرزندان
اسحاق را نابود کند.»
کاهنی که سمت راست او نشسته بود پرسید: اگر اسماعیلها قدرت بگیرند؟»
کاهن دیگر گفت: همین حالا هم درآمد هیکل به یک دهم گذشته رسیده است. مردم اعتمادشان
را به ما از دست دادهاند. دیگر کسی برای هیکل قربانی نمیکند و نذر نمیآورد.
کاهنی گفت: ما را به گدایی میکشاند.
یکی از کاهنان که سمت چپ میز نشسته بود گفت: مردم دیگر احتیاجی به نذر کردن برای ما
ندارند هرچه میخواهند از عیسای ناصری میگیرند. او کورمادرزاد را شفا میدهد. جذامی
را خوب میکند. فلج زمینگیر را سالم میکند و حتی مرده را … زنده.
دیگری گفت: معجزات او سحرهای ما را باطل کرده.
صدای کوبش در هیکل برخاست و به دنبال آن چند لحظه سکوت. اما سرکاهنان سکوت را شکست.
باید قدرت او را از بین ببریم. باید عظمت و قداست او را بشکنیم. باید تا میتوانیم
به او تهمت بزنیم. باید کارهای او را سحر بنامیم. او را بیدین بخوانیم و معجزاتش را
به قدرت شیطان نسبت دهیم. حتی، حتی درباره مادرش، مریم دختر عمران…
مردی وارد شد. صدای پایش را که شنیدند همه سر برگرداندند. مرد تعظیمی کرد و لبخندی
زد. سرکاهنان چند لحظه نگاهش کرد و گفت: «از تو هم کاری برنیامد یهودا اسخریوطی»
یکی از کاهنان در گوش بغل دستیاش گفت: «چه شباهتی عجیبی است بین این مرد و عیسای
ناصری!» بغل دستی به تائید سر تکان داد.
مرد دوباره لبخند زد: قرار شد به من فرصت دهید جناب…
مرد دستی به بدن جوانی که روی بستر افتاده بود کشید. پسر تکانی خورد. سر بلند کرد.
بلند شد و نشست. همهمهای در جمعیت پیچید. مرد سر به آسمان بلند کرد. لبخند زد و زیر
لب چیزی گفت. رو به جمعیت نمود. دست بلند کرد. هنوز همهمه بود. مرد به صدای بلند
گفت: «ای مردم، شفا از خدا و به اذن خداست.»
مرد دوم پارچهای را از صورت مردی که روبرویش ایستاده بود برداشت. بعضی سر
برگرداندند. بعضی چهره درهم کشیدند. مرد به صورت خورده شده مرد جذامی دست کشید: «به
نام خداوند قادر…» انگار پوست صورت جذامی کش آمد. رنگش برگشت. انگار از اول صورتی
سالمی بوده. مردم آهسته آهسته به آن دو نزدیک شدند. همهمه بلند و بلندتر شد. مرد
دور خود چرخید و گفت: «ایمان بیاورید به خدای یکتا. ما فرستادگان عیسی مسیح هستیم.
پیامبر خدا»
مرد اولی گفت: «سخن عیسی مسیح این است: ای مردم! خداوند پروردگار من و شما است، او
را بپرستید، نه من و نه چیز دیگر را. این است راه راست»
دومی گفت: «پروردگار شما یکی است. نه پدری دارد، نه مادری و نه فرزندی.»
اولی تاکید کرد: نه فرزندی.
کاهن فریاد زد: او ساحر است. و من هشدار میدهم کسانی که از او پیروی میکنند و به
دنبال او میروند از دین موسی خارج شده و کافر گشتهاند.
مردی از میان جمعیت فریاد زد: اگر او ساحر است پس چرا چیزی برای خود نمیخواهد؟
کسی تائید کرد: راست میگوید.
و کسان دیگر.
چهره کاهن برافروخته شد. از شقیقههاش به ردیف قطرات عرق سرازیر بود. داد زد: «او
قلبهای شما را میخواهد. او خود شیطان است.»
کسی از میان جمعیت فریاد زد: «شیطان نیرویش را در راه خیر و سلامت و برکت مردم مصرف
نمیکند.»
دیگری گفت: «شیطان مدام از خدا نمیگوید.»
مردی دیگر گفت: «شیطان به اذن خدا مرده را زنده نمیکند. بیماران را شفا نمیدهد.»
مردی فریاد زد: «شما خود شیطانید.»
و سنگی به طرف کاهن پرتاب کرد. سنگ به پیشانی کاهن خورد. کاهن فریادی کشید و دستها
بر پیشانی خم شد. دو کاهن دیگر عقب عقب رفتند. نگاهبانان هیکل چند قدم جلو آمدند.
باران سنگ باریدن گرفت. کاهنان و نگاهبانان هیکل به طرف هیکل دویدند و وارد هیکل
شده و در را پشت سر خود بستند. در سنگباران شد.
سرکاهنان گفت: «ایا هنوز هم نسبت به قصد او تردید دارید جناب پیلاطس؟»
یکی از کاهنان گفت: او خود را پادشاه یهود مینامد.
پیلاطس چینی به پیشانی داد و گفت: «واقعاً. چنین ادعایی کرده است؟»
کاهن گفت: اِ اِ اِ…
سرکاهنان به کمکش آمد: پس گمان میکنی این معجز… سحرها و جادوها برای چیست؟
کاهن دیگری گفت: «برای اینکه پادشاهی خود را به مردم بقبولاند.»
کاهن سوم گفت: «او همه را طلسم کرده.»
کاهن اول گفت: «هر روز بر پیروانش افزوده میگردد.»
سرکاهنان گفت: هر لحظه در جایی از شهر آشوبی بپا میخزد.
کاهن دوم گفت: بی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 