پاورپوینت کامل به دنبال نشانه ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل به دنبال نشانه ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به دنبال نشانه ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل به دنبال نشانه ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۶

قرار بود آن روز پیش امام عسکری (ع) بروم. آخر امام کسی را فرستاده بود که مرا با
خبر کند، برای مأموریتی آماده شوم. به دستور امام پیش ایشان رفتم تا ببینم چه وقت
باید بروم.

او بیمار بود و در بستر خوابیده بود. تا مرا دید، جوابِ سلامم را داد و به سختی در
بسترش نشست. من دو زانو نشستم، و منتظر شدم تا امام بگوید که باید چکار کنم. کنار
امام چند نامه بود، امام خواست خم شود و نامهها را بردارد که من جلو رفتم تا نامهها
را به او بدهم. امام هم با سر تشکر کرد و نامهها را نگرفت و اشاره کرد که کنارش
بنشینم. نشستم و به نامهها که در دستم بود، نگاهی کردم. امام گفت: «این نامهها را
به شهر مدائن برسان. وقتی که از سفر برگردی، صدای گریه و زاری از خانهام میشنوی. آن
روز که پانزده روز از سفر تو گذشته، من از دنیا میروم.»

سر به زیر گرفتم و لحظهای ساکت شدم. اشک در چشمهایم نشست و بغض راه گلویم را گرفت.
یاد خاطرههای خوشی افتادم که با امام داشتم. داشتم با خودم میگفتم کاش از این ماجرا
بیخبر بودم، کاش امام آدمِ دیگری را برای این مأموریت میفرستاد و من اینجا نمیآمدم،
که ناگهان سؤالی به ذهنم رسید. سر بالا کردم و بدون معطلی پرسیدم: «پس از شما چه
کسی امام ماست؟»

امام گفت: «همان کسی که جواب نامههایم را از تو میخواهد.»

پرسیدم: «میشود نشانهی دیگری هم بدهید؟»

امام گفت: «کسی که نماز میت را برایم به جا میآورد، راهنمای پیروان من است.»

باز پرسیدم: «اگر نشانهی دیگری… .»

امام نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: «کسی که بداند چه چیزی در کیسه است.»

سوالهایم یکی دو تا نبود. باز خواستم بپرسم، کدام کیسه و چه چیزی در آن کیسه است،
اما جرئت نکردم. اصلاً حال امام خوب نبود. پلکهایش سنگین شده بود و رنگ به چهره
نداشت. با آنکه خداحافظی با امام خیلی سخت بود، اما چارهای نبود. صورت امام را
بوسیدم و با چشمِ گریان به خانهام رفتم.

از سفر که برگشتم، به خانهام نرفتم. آن قدر نگران بودم که تند سمت خانهی امام عسکری
(ع) رفتم. دلهرهام به اندازهای بود که در طول سفر، هر وقت که میخوابیدم، خوابهای
بدی میدیدم. گوشهایم را تیز کرده بودم و کوچهها را یکی پس از دیگری پشت سر
میگذاشتم. همانطور که امام گفته بود، صدای ناله را از خانهاش شنیدم. دست به دیوار
گرفتم و ایستادم. چشمهایم سیاهی رفت. مثل این بود که تازه خبرِ درگذشتِ ایشان را
شنیده بودم.

از دور جعفر، برادر امام را دیدم که جلوی خانه ایستاده و دست به پیشانی گرفته. مردم
دورش جمع شده بودند و به او تسلیت میگفتند. با خودم گفتم بعید است او جانشین امام
باشد. از کنار جعفر که رد شدم، به او تسلیت گفتم و وارد خانهی امام شدم. جعفر از من
چیزی نپرسید و من به هم روی خودم نیاوردم. از جعفر دور نشده بودم که صدای خادم
امام را شنیدم که به جعفر گفت: «بیا و نمازِ میت را بخوان.»

جعفر نگاهی به اطرافش کرد و دنبال خادم رفت. انگار توقع نداشت کسی به او بگوید که
نماز را بخواند. وارد اتاق که شد، صدای نالهی مردم بلند شد. من هم خودم را برای
خواندن نماز آماده کردم، اما بیشتر منتظر بودم ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد. آخر
بعید میدانستم جعفر همان کسی باشد که امام به من گفته بود. جعفر از میان مردم گذشت
و مقابل جنازه ایستاد. تا خواست تکبیر بگوید، کودکی گندمگون و خوشسیما، عبای او را
گرفت و گفت: «من باید نماز بخوانم. من از تو شایستهترم.»

من نیمرخ جعفر را میدیدم. رنگش که پرید، خوب پیدا بود. برای چند لحظه به کودک خیره
شد. حرفی نزد. کودک هم چیزی نگفت. سپس جعفر رو به جمعیت کرد که با تعجب آنها را
نگاه میکردند. من از همه به جعفر و آن کودک، نزدیکتر بودم. جعفر ناچار شد که برود.
معلوم بود که نمیخواهد برود. آن کودک روبهروی جنازهی امام ایستاد و من نشانهی اول
را شناختم. بعد از آنکه امام را کنار پدرش دفن کردند، من به خانهی امام آمدم و زیر
سایهی درختی نشستم. صدای شیههی اسب پیچید. سر برگرداندم، دیدم چند مرد جلو در
ایستادند و اجازه میخواهند که وارد شوند. عرب نبودند. از چهرهشان میشد فهمید. با
این وجود خیلی خوب میتوانستند به زبان ما حرف بزنند. خادمی پیش آنها رفت. فاصلهام
زیاد بود و نمیفهمیدم چه میگویند. بلند شدم و تا نزدیکیهای آنها رفتم. شنیدم که یکی
از آنها گفت: «ما از ایران آمدیم.»

خادم گفت: «خوش آمدید، از کدام شهر؟»

ـ «از قم آمدیم.»

از قم آمده بودند. این خیلی خوشحالی داشت. آنها میتوانستند مرا با مولایم آشنا
کنند. خواستم خدمتی به آنها بکنم، افسارِ اسبشان را گرفتم و بردم که سیرابشان کنم.
هنوز قمیها به اتاق نرفته بودند که برایشان شربتی خنک بردم. سرِ صحبت را خواستم باز
کنم که یکی از آنها صدای نالهای را شنید که از اتاقی به گوش رسید. گفت: «چه خبر
است؟»

خادم گفت: «امروز امام از دنیا رفتند.»

من گفتم: «ما الان از سر مزار ایشان برگشتیم.»

قمیها به هم نگاه کردند. یکی از آنها بر سرش زد و آرام گفت: «کاش زودتر میرس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.