پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر شاه ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر شاه ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر شاه ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر شاه ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
۸
تا نگاه میرفت بیابان بود. بیابان پشت بیابان و هر بیابان، هزار چاک بر سینه.
کاروانی به رنگ بیابان که در نگاه مسافرانش چیزی نبود، جز چند بوته خار اینسو و
آنسو و سرابهایی که بیابان را محاصره کرده بودند. کاروان آرام آرام صحرا را
میپیمود. آفتاب انگار همه گرما و حرارت خود را فقط در این بیابان بر سر کاروانیان
میریخت. کاروان در سکوت پیش میرفت. کسی نای سخن گفتن نداشت. گاه سخن نامفهوم یکی از
کاروانیان به گوش میرسید.
یساکار با دستمال عرق سر و صورتش را گرفت و گفت: «در این قحطی، صمغ به چه کارشان
میآید. گمان میبری مصریان که انبارهایشان از آزوقه پر است، حاضرند با ما که کالای
کم ارزشی داریم معامله کنند. انبارهایشان پر است، چشمهایشان که کور نیست.»
زوبین آهی کشید و گفت: «میگویند عزیز مصر مردی نیککردار و خداپرست است. با همه از
راه احسان معامله میکند. امیدمان به کرم اوست، وگرنه خودمان هم میدانیم صمغ کالای
مناسبی برای معامله در این سالهای خشکسالی نیست.»
او منتظر ماند تا سخنی از برادرش بشوند. یساکار ساکت بود. زوبین سر برگرداند و رد
نگاه یساکار را گرفت. چاه! یک چاه، دلوی! پاره و خشک کنار آن افتاده بود.
زوبین سالهای بسیار دور را به یاد آورد. سه روز در اطراف چاه کمین کرده بودند تا
بالاخره کاروانی از راه رسیده بود. کاروانی عازم مصر بود. کنار راه توقف کرده بود و
چند نفر برای کشیدن آب از چاه آمده بودند. آنها دلو را به چاه انداخته بودند. هنگام
بالا کشیدن، دلو بسیار سنگین بود. به هر زحمتی بود آن را بالا آورده بودند و همه از
تعجب فریاد کشیده بودند. پسری چون ماه، در چاه چه میکرد؟ کاروانیان نیز هر کدام از
تعجب چیزی گفته بود: «آدم است یا فرشته؟»
ـ شاید هم از جنیان.
ـ بخت به ما رو کرده است.
ـ غلامی به این زیبایی از چاه بیرون آوردن نشانه خوبی است.
در آن شلوغی پسران یعقوب خود را به آن ها رسانده بودند. یهودا به سراغ یوسف رفته
بود: «هی، یوسف، خوب گوش کن، مبادا راز برادران را فاش کنی. هرچه آنها گفتند تایید
کن، وگرنه آنها تو را میکشند. چون آنها خبر مرگ تو را به یعقوب دادهاند و برای
اینکه رسوا نشوند، برای هر کار بدی آمادهاند.»
برادران هر کدام سخنی گفتند: «این کودک غلام ما بود، ولی از دست ما فرار کرد. او
زندگی در صحرا را دوست ندارد.»
ـ فقط همین عیب کوچک را دارد.
ـ و یک عیب کوچک دیگر. بسیار دروغگوست و چند بار فرار کرده و چه دروغها که به مردم
نگفته است.
ـ امروز فرار کرده و در چاه پنهان شده. بسیار دنبال او گشتیم.
ـ و چون گریزپا و دروغگوست، تصمیم گرفتهایم به هر قیمتی که شده از دستش خلاص شویم.
ـ ولی باید بسیار مراقبش باشید و به حرفها و ادعاهایش گوش نکنید.
مالک، رئیس کاروان از یوسف پرسیده بود: «اینها راست میگویند؟»
یوسف جواب داده بود: «خُب، اینها بزرگتر از من هستند، ولی من تقصیری ندارم.»
مالک گفته بود: «حاضرم او را بخرم، ولی بیست درهم بیشتر نمیدهم.»
یوسف را بیست درهم فروخته بودند و ده برادر ایستاده بودند و دور شدن کاروان را
تماشا کرده بودند.
زوبین سر برگرداند و به دیگر برادران نگاه کرد. یک لحظه نگاهها گره خورد. همه سر به
زیر افکندند. بیرون دروازههای شهر، همچون کنعان بود. بیابانهای خشک، کشتزارهای
سوخته، چاههای بیآب، ولی با گذر از دروازه و قدم گذاشتن در شهر، همه مسافران با بهت
و حیرت به اطراف خود نگاه میکردند.
شمعون گفت: «انگار دنیایی دیگر است.»
یساکار گفت: «بالاخره چهرهای که خنده بر لب داشته باشد، دیدیم. داشتم فراموش میکردم
خندیدن چگونه است.»
یهودا گفت: «مگر میشود بر اثر دیدن خوابی و تعبیر درست آن، این همه پیشرفت کرده
باشند. به چهرههایشان نگاه کنید، همه خوشحال و شاداباند، نه غم نان دارند و نه غم
آب.»
لاوی گفت: «ابتدا باید جایی برای اطراق پیدا کنیم و بعد برویم برای نامنویسی.»
جاد پرسید: «نامنویسی؟»
لاوی پاسخ داد: «همه کسانی که از خارج به مصر میآیند، برای گرفتن آزوقه باید
نامنویسی کنند تا عزیز مصر آنها را بررسی کند.»
زبولون خندید: «حتماً برای اینکه کسی دو بار آزوقه نگیرد.»
و دیگران سر تکان دادند.
مأمور فهرست را دو دستی به طرف عزیز گرفت. عزیز طومار را گرفت و مأمور تعظیم کرد و
چند قدم به عقب برگشت. عزیز طومار را گشود و از بالای طومار یک به یک نامها را از
نظر گذراند. مأمور منتظر بود. مثل هر روز بعد از بررسی عزیز طومار را به او بدهد و
بگوید: «مثل همیشه، هر نفر یک بار شتر.» ناگهان احساس کرد که عزیز تکانی خورد. او
روی تخت جابهجا شد و به بخشی از طومار زل زد. مدتی طولانی گذشت، ولی هنوز عزیز چشم
دوخته بود به طومار. مأمور چند بار پا به پا شد. چندبار بیاختیار سرفه کرد تا
سرانجام عزیز سر بلند کرد. با اشاره، مأمور را فراخواند. مامور جلو رفت. عزیز طومار
را جلوی او گرفت و گفت: «این ده نفر را… .» مأمور نگاه کرد. اولین اسم لاوی بود و
آخرین آن نفتالی. همانهایی که با کاروان کنعان آمده بودند. عزیز ادامه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 