پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر پادشاه (۵) ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر پادشاه (۵) ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر پادشاه (۵) ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبران پنهان ;از چاه تا قصر پادشاه (۵) ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

۱۰

شمعون به یاد پدر بود. او به ریش پدر که خیسِ اشک شده بود و چهره شکسته و ناله هایش
فکر می کرد.

ـ [چنین نیست] بلکه نفس های شما کاری [نادرست] را در نظرتان آراسته است. پس [صبر
من] صبری نیکوست [و بدون بی تابی باید صبر کنم] امید است خدا همه آنان [سه نفر] را
به من [باز] گرداند که او دانا و حکیم است.

این را یعقوب در جواب پسران گفته بود. وقتی آن ها سر به زیر گرفته، قصه دزدی
بنیامین را تعریف کرده بودند، پدر گریسته بود.

انگار کنعان وسعت گذشته را نداشت و هوای آن بر سینه پسران اسراییل سنگینی می کرد.
انگار این بار آزوقه زودتر تمام شده بود. وضع پدر هم نگران کننده بود. کار یعقوب،
گریه و نیایش بود. هیچ کس نمی دانست چه کار کند و چگونه پدر را آرام کند. بالاخره
تصمیم گرفتند نزد پدر بروند. رفتند و پدر را گریان دیدند. این بار با هم به پدر
گفتند: «به خدا تو آن قدر از یوسف یاد می کنی [و به یاد او اشک می ریزی] تا از دنیا
بروی یا بیمار شوی.»

کاش نمی گفتند. یعقوب تک تک فرزندان را نگاه کرد. نگاه یعقوب آن ها را آزرد.
فرزندان سر به زیر افکندند، مانند دفعه های پیش. او آهی کشید و گفت: «من شکایت
پریشانی و اندوه دل را فقط به خدایم می گویم، و از [لطف] خداوند چیزی می دانم که
شما نمی دانید.»

ـ دیگر چاره ای نیست. باید رفت.

ـ کجا؟

ـ هر جا به جز کنعان.

ـ گمان می کردیم با پنهان کردن یوسف، او را از یاد می برد. غافل از آن که به هر
کدام از ما نگاه می کند، به یاد یوسف می افتد.

ـ آزوقه ها نیز تمام شده.

ـ ما که دیگر چیزی برای مبادله نداریم.

ـ در سفرهای قبل هم، آزوقه ای که گرفتیم، بسیار بیش تر از کالای مان بود.

ـ این بار هم شاید عزیز… .

ـ شاید یهودا نظر عزیز را تغییر داده یا دست کم او را نرم تر کرده.

پسران یعقوب آن چه داشتند، بار کردند و برای خداحافظی نزد پدر رفتند. پدر نامه ای
به دست شمعون داد و گفت: «ای پسران من بروید دنبال یوسف و برادرش و از رحمت [و لطف]
خداوند مایوس نباشید که به جز مردمان کافر کسی از رحمت خدا مایوس نمی شود.»

این سخن را به گونه ای گفت که پسران همگی با هم چشم گفتند، ولی چگونه؟ نمی شد به
پدر با این حال و وضع گفت: «یوسف، پس از پنجاه سال… !»

دوباره کاروان، صدای زنگوله شتران، راه مصر، آفتاب داغ، یأس و سراب. برادران هر
کدام گذشته را مرور می کردند: یوسف، یعقوب، چاه، کاروان، فروش یوسف، مصر، عزیز مصر،
بنیامین، یعقوب، پیمانه شاهی، محاصره سربازان، یهودا، کنعان و … .

ـ پس چرا نمی رسیم؟

ـ چه راه درازی!

ـ پس این خشک سالی کی به پایان می رسد؟

هرچه به دروازه های مصر نزدیک تر می شدند، نگرانی فرزندان یعقوب بیش تر می شد.
یساکار به لاوی گفت: «اگر عزیز مصر بخواهد طبقِ حساب دیگران به ما آزوقه دهد، چیزی
نصیب مان نمی شود.»

لاوی پاسخ داد: «بعید می دانم.»

روبین گفت: «خوش بین نباش. بنیامین را فراموش کرده اید. ما برادران اوییم.»

با دیدن عزیز، دوباره امید به قلب های بنی اسراییل بازگشت. عزیز مثل همیشه با رویی
گشاده از آن ها استقبال کرد. خوش آمد گفت و حال پدرشان را جویا شد و احوال تک تک
آن ها را پرسید و آن ها پاسخ گفتند: «خاندان مان گرفتار قحطی شدند. متأسفانه از شدت
گرفتاری و سختی زندگی نتوانسته ایم کالای چشم گیری تهیه کنیم و کالای ناچیزی
آورده ایم، تنها امیدمان به لطف و بزرگواری توست و امیدواریم تو کرم فرموده و به
بضاعت ناچیز ما نگاه نکنی و پیمانه ما را کامل کنی. عزیزا! امید ما را به نومیدی
بَدَل مکن و همان طور که امیدواریم، پیمانه ما را کامل گردان و به ما احسان فرما که
خداوند بزرگ، احسان کنندگان را پاداشی نیکو دهد.»

چین به پیشانی عزیز افتاد. عزیز به چهره برادران نگاه کرد. انگار بسیار پیرتر از
سفر پیش شده بودند. او به گوشه ای از سالن خیره شد و مدتی گذشت.

ـ عزیز به چه فکر می کند؟

ـ انگار عزیز با خود سخن می گوید؟

ـ مگر ما چیز بدی گفتیم.

سرانجام شمعون قدم پیش گذاشت و دست هایش را به سوی عزیز دراز کرد: «نامه ای است از
پدرمان. او بهترین سلام ها را … .»

عزیز نامه را از دست شمعون گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت. سپس گشود و مقابل صورت
گرفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. این نامه ای است به عزیز دادگستر مصر و کسی که
پیمانه را در معامله کامل دهد، از طرف یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل الرحمان.»

کسی اشک های عزیز را از پشت نامه نمی دید.

«… ای عزیز بدان ما خاندانی هستیم که پیوسته بلا و آزمایش از جانب خدا به سوی ما
شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختی بیازماید.»

کسی لرزش دست ها و صدای تپش قلب عزیز را نمی شنید.

«… مصیبت های پی در پی رسیده. پسری داشتم که نامش یوسف بود. دل خوشی ام او بود.
از من خواستند او را همراه ایشان برای بازی به صحرا بفرستم. صبح همراه شان رفتم و
بدرقه شان کردم و شام ، گریه کنان پیش من آمدند و پیراهنش را به خونی دروغین رنگین
کرده و اظهار داشتند گرگ او را خورده است. از فراقش گریه ها کردم. او برادری داشت
که من دلم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.