پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۵

خورشید که سر زد، مرد به راه افتاد. آهسته قدم بر می داشت. چهره ای آرام و مهربان
داشت؛ با خالی زیبا بر گونه راست. تنها سفر می کرد. در دست راستش گل سرخی بود. قدم
که بر می داشت، موهای نرم و لطیف سرش چون خرمنی موج می زد. به آرامی از کوه پایین
آمد. از دشت سرسبز گذشت. خورشید که کاملاً از پشت کوه بیرون آمد، گام در جاده
گذاشت. سال ها بود که کسی در آن جاده قدم نگذاشته بود. مرد گل سرخ را بویید و به
راه افتاد. با هر گامی که بر می داشت، جای پاهایش بر زمین نقش می بست.

جاده پر پیچ و خم بود و پر از قلوه سنگ. مرد آهسته پیش می رفت. به تپه ای رسید؛
تپه ای خاکستری رنگ. بالا رفت. در دامنه تپه یک دهکده بود، دهکده ای با چند خانه
کوچک و گِلی. خلوت و ساکت به نظر می رسید. مرد نفس عمیقی کشید و سرازیر شد.

به اولین کوچه که رسید، صدای ناله ای شنید. از چند کوچه گذشت. به طرف صدا رفت. آخر
کوچه، زنی زیر درختِ انبه، کنار جاده نشسته بود و گریه می کرد. مرد جلوتر رفت.
کودکی روی دستان زن بود. گونه هایش سرخ بود و تب داشت. به سختی نفس می کشید. زن
گریه و زاری می کرد و کمک می خواست. منتظر شوهرش بود که رفته بود دارو بگیرد؛ ولی
برنگشته بود. زن تا مرد را دید، برخاست و با التماس گفت: «پسرم، پسرم دارد
می میرد.»

مرد زانو زد. پسربچه را گرفت. کودک در تب می سوخت. لحظه ای چشمان بی رمقش را باز
کرد و بست. مرد دستی به پیشانی پسرک کشید و مادرش را دل داری داد. از گلی که همراه
داشت، برگی جدا کرد و گذاشت روی لب های خشک کودک. پسرک عطسه ای کرد. مرد او را
بوسید و به مادرش داد و گفت: «خوب خواهد شد!»

مادر احساس کرد تب کودکش کم تر شده است. او را در آغوش گرفت و بوسید. پسرش چشمانش
را آرام باز کرد. می خواست بخندد.

زن به یاد مرد افتاد. سر بلند کرد تا از او تشکر کند؛ ولی او رفته بود. برخاست و
دور تنه کلفت درخت گشت. کسی نبود. فقط جای گام های مرد روی خاک های سرد کوچه مانده
بود. زن به سوی کوچه دوید، ولی مردِ گل به دست را ندید. پسرش خندید و او برگشت به
خانه.

برگ گل سرخ، بوی خوشی داشت. چند روز گذشت. پسرک خوب شد. برگ گل هنوز تر و تازه بود.
زن آن را در پیاله چینی گذاشت و برای یادگاری، لبه تاقچه، رو به روی پنجره گذاشت.
آرزو کرد باری دیگر مرد را ببیند.

مرد گل به دست از کنار پنجره گذشت. رفت و رفت. از دهکده دور شد. روز به نیمه رسیده
بود. خورشید می تابید و می تابید. مرد خسته شده بود. دانه های درشت عرق، روی
پیشانی اش می درخشید؛ ولی او پیش می رفت.

از لابه لای چند تپه قهوه ای عبور کرد؛ تپه ها شبیه قافله خوابیده شتری بودند. مرد
به جاده ای رسید که از وسط دشتی می گذشت. دو سوی جاده گندم کاشته شده بود. بوته ها
زرد بودند و خوشه نداشتند. شاخه های درختان اطراف جاده هم خشک و بی برگ بودند. هیچ
صدایی، حتی آواز پرنده ای به گوش نمی رسید. کمی دورتر، جوانی روی پشته ای نشسته بود
و با حسرت به بوته های زرد بی خوشه خیره شده بود. مرد آهسته پیش رفت. صدای گنگ و
نامفهومی از پشت صخره روبه رویی به گوش می رسید. مرد نزدیک جوان ایستاد. سایه اش
روی جوان افتاد. جوان سربلند کرد. مرد ناآشنا بود. پرسید: «از کدام آبادی آمده ای؟»

مرد خندید. جوان آهی کشید و به گل سرخ چشم دوخت.

مرد گفت: «صدای چیست؟»

جوان برخاست. به جاده آمد و گفت: «چند سال است که قحطی و خشک سالی ما را بیچاره
کرده است.»

همان طور که پیش می رفتند، ادامه داد: «مردم آمده اند دعا کنند تا شاید باران
ببارد.»

صخره سیاه را دور زدند و به سوی جمعیت رفتند. کودکان جلوتر از همه نشسته بودند.
پیرمردی صحبت می کرد و اشک می ریخت. مردم روستا، با دیدن مرد برخاستند. همه به گل
سرخی خیره شده بودند که در دست او بود. بزرگ روستا که ریشِ سفیدِ بلندی داشت، پیش
آمد. از زیر مژه های خاکستری اش به مرد نگاه کرد و با شگفتی گفت: «این گل زیبا و
باطراوت از کدام آبادی است؟»

مرد فقط لبخند زد. خم شد و گل را در دهانه کاریز، روی شن های خشک و داغ گذاشت. قنات
قطره ای آب نداشت. پیرمرد گفت: «اگر امسال هم باران نبارد، همه ما می میریم! ایا تو
می توانی به ما کمک کنی؟»

مرد مژه های مشکی و ابریشمی اش را روی هم گذاشت. چشمانش را که بست، خال گونه اش
نمایان تر شد. همه پشت سر او صف کشیدند. مرد دستانش را بلند کرد. دستانی سفید و
لطیف داشت. زیر لب زمزمه ای کرد و سر بر خاک گذاشت. همه صورت بر خاک خشک و سوزان
گذاشتند. صدای گریه ای بلند شد. بغض ریش سفیدِ روستا ترکید. بعد ناله و گریه دیگران
اوج گرفت.

همه اشک می ریختند و از خدا کمک می خواستند. چند لحظه گذشت. نسیم خنکی وزید. مدتی
بعد، ابری هوا را تیره کرد. اولین قطره باران که افتاد، مرد برخاست. گل سرخ را
برداشت. برگ نازکی جدا کرد و کنار سنگ سفید، جلو کاریز گذاشت و به راه افتاد.

مردم هنوز سر بر نداشته بودند. فکر می کردند، مرد گل به دست دعا می خواند. مرد دور
شده بود که باران تند بارید. بوته های گندم زیر قطره های پر آب خم و راست می شدند و
او آهسته دور می شد. وقتی پشت صخره پیچید، صدای شادی مردم را شنید.

مردم که در جست وجوی مرد بودند، فقط جای گام های خیس او را دیدند که پر از آب زلال
باران شده بود و چون بلور می درخشید و تا دوردست ادامه داشت. از مرد جوان فقط برگ
گل سرخی مانده بود.

مرد در صحرا پیش می رفت که صدای هیاهویی شنید. گرد و غباری از پشت تپه ای به هوا بر
می خاست. صدای همهمه بلندتر می شد. مرد با شتاب بیش تری گام برداشت. از باریکه راه
دامنه تپه بالا رفت. وقتی روی تپه رسید، جمعیت بسیاری را دید که بار و بُنه بر دوش،
با عجله به تپه نزدیک می شدند.

مرد در سایه تک درخت انجیر، بالای تپه ایستاد. عده زیادی بودند. کهن سال بودند و
خردسال. چند زن سوار گاریی بودند که به گاو لاغرِ سیاهی بسته شده بود.

پیرمردی بزغاله ای را دنبال خود می کشید. دختر بچه هایی را دید که لابه لای جمعیت
می لولیدند. صدایی شنید.

ـ عجله کنید! خواهند رسید!

زنی را دید که در جست وجوی کسی بود. یک لحظه گاریی آمد. بعد جیغی بلند شد. وقتی همه
به دامنه تپه رسیدند، مرد دست بلند کرد و گفت: «کجا می روید؟»

سیل جمعیت از حرکت ایستاد. پیرمردی که عصایی داشت، به پشت سر اشاره کرد و گفت:
«فرار می کنیم.»

مرد ناراحت شد. پرسید: «چرا؟»

ـ از دست فرمانروا.

مرد گل سرخ را بالا آورد. کمی پایین رفت و گفت: «کمی روشن تر صحبت کنید، شاید
بتوانم به شما کمک کنم.»

پیرمردِ عصا به دست، جلو آمد و گفت: «جوانان ما کشته شده اند. دار و ندارمان را
سربازانِ فرمانروا گرفته اند. فقط ما مانده ایم.»

به زنان و مردان پیر و بچه ها اشاره کرد.

ـ چرا؟

ـ فرمانروای ما همیشه در حال جنگ است.

ـ جنگ برای چه؟

پیرمرد با تأسف گفت: «ما هم نمی دانیم.»

ـ برگردید به شهر، من با او صحبت خواهم کرد.

ـ به شهر بازگردیم؟ هرگز!

ـ فرمانروا هیچ یک از ما را زنده نخواهد گذاشت.

ـ می گوید ما خیانت کار هستیم.

مردِ گل به دست گفت: «این بیابان خشک و بی انتهاست. به کجا می خواهید بروید؟»

همهمه ای میان جمعیت اوج گرفت. هر کس چیزی می گفت. پیرمرد کمی با مرد گل به دست
صحبت کرد. بعد به طرف مردم برگشت. آن ها را ساکت کرد و گفت: «این مرد راست می گوید.
ما اگر در خانه و کاشانه خود بمیریم، بهتر است که در بیابان زنده زنده جان بدهیم و
خوراک لاشخورها شویم.»

ـ شاید این مرد جاسوس فرمانروا باشد.

مرد خندید و سری تکان داد. پیرمرد با ناراحتی گفت: «او از راه دوری آمده است.
نمی بینید چهره اش چه قدر خسته است. او امیدوار است صلح و آرامش را برقرار کند.»

زنی فریاد زد: «من شوهر و فرزندانم را از دست داده ام. دیگر چیزی ندارم. حاضرم
برگردم و با فرمانروا بجنگم.»

هیاهویی در صحرا پیچید. بعضی ها غُر می زدند. گروهی از فرمانروا می ترسیدند. مرد گل
به دست کنار پیرمرد ایستاد و کمی صحبت کرد. حرف های او به همه آرامش می بخشید؛ ولی
گروهی تصمیم نداشتند برگردند. پیرمرد گفت: «یا پیروز می شویم و به خانه های مان بر
می گردیم یا در سایه دیوارهای شهرمان کشته می شویم.»

بعد دنبال مرد راه افتاد. جمعیت تپه را دور زدند. فقط عده کمی بودند که نمی دانستند
چه کار کنند. هر چه به شهر نزدیک تر می شدند، ترس آن ها بیش تر می شد.

در انتهای جاده، گرد و غباری بلند شده بود که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. زمین
می لرزید. از میان گردباد، چند سوار بیرون جهیدند. آن ها با شتاب پیش می آمدند.
خشمگین بودند. صدای گریه چند دختربچه بلند شد. زن ها با نگرانی به مرد گل به دست
نگاه می کردند. فرمانده سواران که نزدیک شد، با دیدن مرد گفت: «این غریبه کیست؟
همین مرد شما را به شورش واداشته.»

وقتی سربازان رسیدند، ادامه داد: «شهر ما جای یک مشت شورشی نیست. فرمانروا به شما
نیازی ندارد.»

مردِ گل به دست گفت: «این ها پدرها و مادرهای شما هستند.»

ـ ما پدر و مادری نداریم. همه را تیرباران کنید.

مردِ گل به دست جلو رفت. دستش را بالا آورد. گل سرخ درخشید. سربازان که آماده بودند
شلیک کنند، کمی عقب رفتند.

ـ چرا معطل اید؟

مرد خندید. با شلیک اولین گلوله، مِه سبز رنگی به هوا برخاست. مرد باز هم خندید.
گلوله ها که از لوله تفنگ ها بیرون آمدند، شبیه گل سفید شدند و پیچ و تاب خوردند و
جمعیت را گل باران کردند.

فرمانده با خشم گفت: «این مرد جادوگر است. آن ها را به توپ ببندید.»

صدای غرش توپ ها بلند شد. گلوله به زمین نرسیده، تکه تکه می شد. بوی خوش شکلات و
شیرینی فضا را پر کرده بود. بچه ها دنبال شکلات ها می دویدند. هر گلوله توپی که
شلیک می شد، غذای بیش تری بر سر جمعیت می ریخت. آن ها با هیجان فریاد می زدند.
فرمانده که ترسیده بود، دستور عقب نشینی داد. جمعیت شاد و خوش حال، دنبال مردِ گل
سرخ به دست، به سوی سربازان می رفتند. مرد از آن ها خواست آسیبی به فرزندان خود
نرسانند. سربازان عقب رفتند. پشت سر آن ها، سیل جمعیت وارد شهر شد.

خانه های شهر رو به خرابی بودند. برگ درختان کنار خیابانها خشک و زرد شده بود.
جوی ها بوی لجن می داد.

سربازان لباس آهنین به تن داشتند. در صفهای منظم ایستاده بودند. آماده بودند، اما
جرأت نداشتند به سوی مرد شلیک کنند. همه محو تماشای گل سرخ او شده بودند. فرمانده
که با چهره ای رنگ پریده نزدیک فرمانروا بود، به مرد اشاره کرد و گفت: «هر چه شلیک
کردیم، فایده ای نداشت.»

مرد با اطمینان پیش می آمد. لباس سفید بلندی که به تن داشت او را باشکوه تر نشان
می داد. با هر گام، لبه های لباسش پیچ و تاب می خورد. فرمانروا نگاه از گامهای او
بر نمی داشت. فکر کرد: «هر کس هست وقت خوبی رسید.» می توانست با همراهی او همه جا
را فتح کند و بر دشمنانش پیروز شود. اندیشید باید با او دوست شوم تا بتوانم از
توانایی اش استفاده کنم. از اینکه می دید اسلحه های دشمنانش شلیک نخواهند کرد، از
خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. گفت: «ساعتی بعد همراه میهمانان به سوی میدان جنگ
خواهیم رفت. او خسته است.»

سربازها تعجب کرده بودند. مگر مرد چه کسی بود؟ حتماً پیک مهمی بود. فرمانروا او را
به سمت قصرش راهنمایی کرد.

وقتی درهای چوبی و قهوه ای قصر بسته شد، فرمانده نفسی کشید و رفت لبه سکو نشست.
نگاهها به طرف قصر بود.

صدای گامهای مرد در تالار کاخ طنین انداز بود. سنگین و باوقار قدم بر می داشت. گویی
جای پایش بر مرمرهای سرخ کف تالار باقی می ماند. فرمانروا به گل سرخ نگاهی انداخت و
گفت: «گل زیبایی است؛ به رنگ خون است.»

مرد فقط لبخندی زد. فرمانروا به چهره او دقیق شد و گفت: «مرد زیرک و باهوشی به نظر
می ایی. آن طور که فرمانده می گفت با دست خالی، سربازان او را عقب رانده ای.» فکر
می کنم اگر با هم باشیم، هیچ نیرویی نخواهد توانست در برابر ما مقاومت کند. احساس
می کنم تو برای فرماندهی در جنگ لایق تری.»

مرد گلش را بویید. عطر آن در کاخ پراکنده شد. گفت: «جنگ؟ چرا جنگ؟»

ـ برای صلح و آرامش! فکر نمی کنی اگر یک نفر در دنیا حکومت کند، همه در آرامش زندگی
خواهند کرد. فرصت مناسبی است با نیرویی که تو داری موفق خواهیم شد.

مرد به سوی پنجره رفت. نرده فولادی بزرگی پشت پنجره نصب شده بود. سربازان خسته،
آماده حرکت بودند. گفت: «ایا تو به مردم شهر و دیار خودت توجه کرده ای؟ ایا با دقت
به چشمان سربازانت نگاه کرده ای؟

فرمانروا قهقهه ای زد. به سوی پنجره آمد. گل سرخ مرد در آفتاب زیباتر می نمود. گفت:
«تا به حال چنین گل سرخی ندیده ام. بده آن را ببویم.»

مرد دوباره تبسمی کرد و برگی کَند و گفت: «بیش از این مال تو نیست.»

فرمانروا با خشم برگ را انداخت و گفت: «بیش از نصف جهان از من است.»

مرد باز خندید. فرمانروا صورتش سرخ شد و گفت: «مرا مسخره می کنی؟ زندانهای ترسناک
من پر از اسیران جنگی است.»

ـ مگر نمی خواهی پیروز شوی؟

فرمانروا کمی آرام شد. به توانایی مرد نیاز داشت. با خوشحالی گفت: «آخرین جنگم
خواهد بود.»

ـ از کجا می دانی؟

سکوت بر تالار قصر سایه انداخت. مرد خم شد، برگ گل را برداشت و کف دست گوشت آلود
فرمانروا گذاشت و گفت: «این برگ راهنمای تو خواهد بود.»

فرمانروا برگ را بویید. عطر ملایمی داشت. تا به حال گلی چنین نبوییده بود. چشمانش
را بست. احساس می کرد نیرویی تازه در وجودش شکل می گیرد. چشمانش را که باز کرد مرد
را خندان دید؛ اما این بار ناراحت نشد. گفت: «تو می گویی چکار کنیم؟»

ـ زندگی دوباره ببخش!

ـ در هر صورت ما باید پیروز شویم.

ـ من به تو کمک می کنم.

فرمانروا خندید. مرد درباره خرابی شهر و ناراحتی مردم صحبت می کرد. فرمانروا گاه
چهره درهم می کشید و گاه تبسم می کرد. لحظه ها به سرعت سپری می شدند. حرفهای مرد
تازگی داشت.

خورشید قِل می خورد و از شهر دور می شد. سربازها که نشسته بودند، منتظر بودند
ببینند چه می شود. وقتی پرده جلو پنجره کنار رفت، مرد را دیدند که به آنها اشاره
می کرد و چیزی به فرمانروا می گفت و او سر تکان می داد. همه نگران بودند.

فرمانروا نگاهی به بیرون انداخت. هوا رو به تاریکی بود. گفت: اگر ما دیر بجنبیم،
دشمن حمله خواهد کرد.»

مرد گفت: «اگر ما با هم متحد شویم، …»

فرمانروا خندید و ادامه داد: «و دوست.»

فرمانروا برگ گل را روی میز گذاشت. وقتی دید هوا تاریک شده است، فرمانده را صدا زد
و از او خواست سربازان را امشب مرخص کند و ادامه داد: «به خاطر متحد جدیدمان، امشب
جشن باشکوهی برپا کنید.»

لحظه ای بعد فریاد خوشحالی سربازان از پشت پنجره به گوش رسید. مرد به فرمانروا
لبخند زد و گفت: «تو به مردم شهر خودت فکر کرده ای؟ ایا یک بار در خیابان هایش قدم
زده ای؟»

فرمانروا شانه بالا انداخت و گفت: «این حرفها باشد برای بعد. امشب جشن داریم.»

شب، همه در جنب و جوش بودند. به دستور فرمانروا، همه مردم شهر مهمان او بودند. شهر
نورباران می شد. چراغهای رنگارنگ، شهر را چون باغ پر میوه ای کرده بود. فرمانروا
می خواست هر طور شده دل مرد نا آشنا را به دست بیاورد. با نیروی جادویی او، دیگر
کسی نمی توانست در برابرش مقاومت کند؛ اما در اوج شادی مردم، مرد شهر را ترک کرد.

نیمه شب، وقتی مردم، خندان به خانه هایشان رفتند و فرمانروا به خود آمد، از مهمان
پرسید؛ ولی کسی از او خبری نداشت. تمام شهر را گشتند، اثری از او نیافتند. سپیده دم
که کمی باران باریده بود، جای پاهای او را بر سنگفرش خیابان دیدند که زیر نور مهتاب
می درخشید.

مرد از شهر بیرون رفته بود. عده ای تا رودخانه گامهای او را دنبال کردند؛ اما خبری
از او نیافتند. چند روز بعد دختر بچه ای می گفت که جای پای او را روی آب زلال رود
دیده است؛ اما کسی حرف او را باور نکرد.

ـ من باید بروم آن مرد را پیدا کنم، مادر!

ـ جاده پر از راهزن و حیوان درنده است.

ـ من دیگر قوی شده ام. باید بروم.

پسر اصرار می کرد و مادر نمی پذیرفت. زن نگاهی به قیافه پسرش انداخت. کشیده و خوش
اندام بود. چشمان آبی اش می درخشید. پسرش تا به حال هر سال از او می خواست، قصه
سالها پیش را تعریف کند؛ قصه مردی با گل سرخ؛ اما حالا که پانزده سالش شده بود،
تصمیم داشت برود و از او که جانش را نجات داده تشکر کند. مادر گفت:

ـ صبر کن، شاید دوباره بیاید!

پسر گفت حریری را که برگ گل در آن بود از لبه پنجره برداشت و بویید. برگ هنوز تازه
بود. پسر چشمانش را بست و سعی کرد مرد را در ذهنش تصور کند؛ اما نتوانست. صدای
بره ای که کنج حیاط بود، بلند شد. پسر گفت: «بره را پیشکش او می کنم.»

ـ درست است که او تو را از مرگ نجات داده، اما معلوم نیست کجاست!

چشم به کوچه دوخت. کوچه ای که سالها پیش مرد از آن گذشته بود. درخت انبه هم خشک شده
بود. جز چند جای پا نمانده بود که وقتی باران می بارید می درخشید. پسر باز اصرار
کرد. مادر با اندوه آهی کشید. حریر را گرفت و به چشمانش مالید و آن را به بازوی
پسرش بست. پسر لبخند زد.

اول بهار بود. باران ملایمی می بارید. ابر آن قدر نازک بود که پرتو خورشید آن را
برق انداخته بود. پسر رفت. ریسمان بره را از میخ باز کرد و به گردن حیوان گره زد.
بره چندبار بع بع کرد. پسر گفت: «این هم خوشحال است.»

ـ بگو تمام دارایی ما همین بود.

پیشانی پسرش را بوسید. وقتی او به راه افتاد، ادامه داد: «یادت باشد، او پیراهن
سفید بلندی به تن دارد با گل سرخی در دست.»

پسرک در اولین روز بهار قدم در جاده گذاشت. بره به دنبالش می دوید؛ چابک و سبک.
مادرش دست به تنه درخت گذاشته بود و اشک می ریخت و دعا می کرد.

پسرک رفت و رفت. بره پشت سرش جست و خیز می کرد. از میان چند تپه گذشتند و به یک
دوراهی رسیدند. یک طرف جاده ای خشک بود و سمت دیگر جاده ای سرسبز. با خود گفت:
«حتماً مرد از جاده سبز رفته است.» درست حدس زده بود. کمی که جلوتر رفت، سبزه ها
خیس شبنم بودند. جای گامهایی شبیه رد قدمهای جلو خانه شان را دید.

قدم تند کرد. از دور، دشت سرسبزی نمایان شد. تپه ای را دور زد. بره بع بع کرد. پسرک
خوشحال به زمینها نگاه کرد. بوته های شاداب گندم، در دو طرف جاده کج و راست می شدند
و در نسیم می رقصیدند. چهچهه بلبلان و آواز خوش قناریها به گوش می رسید. صخره سیاه
را که پشت سر گذاشت، قمریی که بالای درخت توپ بود، نزدیک قنات شروع به خواندن کرد.

پسرک به سوی کاریز رفت. تشنه بود. آب زلال و شفافی روان بود. نشست. بره پوزه بر آب
گذاشت. پسرک دست و صورتش را شست. مشتی آب نوشید. آب بوی برگ گل را می داد. کمی فکر
کرد. دوباره آب خورد. فوری پارچه را از بازویش باز کرد و برگ را بیرون آورد و
بویید. با خوشحالی فریاد زد: «او را پیدا کردم. همین نزدیکی است.»

قمری روی درخت پرواز کرد و رفت. پسرک برخاست. ریسمان را گرفت و با شتاب به سوی
روستایی که بالای تپه بود، دوید.

ـ دیگر کسی او را ندید.

ـ نگفت کجا می رود؟

پسرک ناامید شده بود. به راه افتاد تا از روستا بیرون برود. پیرمردی گفت: «خسته ای.
بمان کمی استراحت کن.»

ـ نه! باید زود بروم او را پیدا کنم. مادرم چشم به راه است.

مردم روستا دور پسرک جمع شده بودند. هر کس چیزی می گفت. سالها پیش، مرد آمده و رفته
بود. مردی گفت: «کم کم داشتیم مرد گل به دست را فراموش می کردیم.»

ـ خوب است ما هم کسی را بفرستیم تا از او تشکر کند.

همه ساکت شدند و به جوان نگاه کردند. چشمان جوان می درخشید. معلوم نبود مرد کجا
رفته بود. جوان کنار پسرک ایستاد. بره پاهای او را بویید. کسی چیزی نمی گفت. جوان،
شجاع ترین مرد روستا بود. بازوانی قوی داشت. گفت: «من هم می روم.»

چند نفر آه کشیدند. ریش سفید روستا گفت: «حالا که تو تصمیم داری بروی با این پسر
پیدایش کنی، من اسب سفید و قوی ام را به شما می دهم. راه طولانی است.»

هر کس می خواست چیزی به جوان بدهد تا هدیه ببرد؛ اما ریش سفید روستا گفت که راه
سختی در پیش دارند. جوان خندید. پیرزنی با سینی اسپند و کُندُر آمد. بوی خوش در
میدان روستا پیچید. جوان، فرزند پیرزن بود. پیشانی او را بوسید. می خواستند راه
بیفتند که ریش سفید آبادی گفت: «راستی، او نشانه ای برای ما گذاشته. آن را با خود
ببرید.»

بعد کسی را فرستاد تا برود برگ گل را بیاورد. برگ سرخ در تُنگ بلوری کوچکی بود.
پیرمرد گرد و غبار تنگ را پاک کرد و در آن را باز کرد. بوی عطر بلند شد. پسرک پارچه
حریرش را باز کرد و گفت: «او به مادر من هم یکی داده است.»

همه سرک کشیدند. می خواستند بپرسند چرا به او گل داده است که ریش سفید تُنگ را به
جوان داد و گفت: «زودتر راه بیفتید، وگرنه هوا گرم می شود.»

چند کاسه آب پشت سرشان ریخته شد. بره که ترسیده بود، بع بعی کرد و چند بار بالا و
پایین جست. همه خندیدند. از آخرین کوچه که گذشتند، هنوز صدای خنده می آمد.

به طرف کاریز رفتند. مردمی که روی پشت بامها رفته بودند برایشان دست تکان می دادند.
نشستند و نوشیدند. پسرک گفت: «بوی گل سرخ می دهد.»

جوان سری تکان داد. برخاست و گفت: «او از این راه رفته بود.»

کنار صخره سیاه، سوار اسب شدند. بره بع بع کرد. پسرک گفت: «تو بهتر است پیاده
بیایی.»

رفتند و رفتند. هوا گرم شده بود. گرسنه و تشنه بودند. بیابان بی انتها بود. هیچ
اثری از مرد نبود. بیابان خشک و بی علف بود. فقط کنار جاده گاهی سبزه هایی دیده
می شدند که وقتی در باد تکان می خوردند، پسرک حس می کرد جای قدمی است.

ـ تو فکر می کنی آن مرد چه کسی بوده است؟

ـ مادرم می گفت که او نجات دهنده است. می گفت وقتی نفس می کشید، احساس می کرده که
هوا بهاری می شود.

ـ تو او را دیده ای؟

ـ نه!

ـ برای چه می خواهی پیدایش کنی؟

پسرک آهی کشید. صحبت می کردند و جلو می رفتند. به تپه ای رسیدند. خسته و ناامید شده
بودند. جوان گفت: «کاش کسی را می دیدیم! شاید از او خبری می داشت.»

از باریکه راه مارپیچ تپه بالا رفتند. پسرک از خوشحالی فریادی کشید. بره که روی
زانوانش بود بع بعی کرد. پسرک گفت: «پیدایش کردیم.» و به چهره خندان جوان نگاه کرد.

پایین تپه، کمی دورتر، شهر سرسبزی دیده می شد.

ـ شهر آن مرد است!

جوان با رضایت لبخندی زد. بره که بوی علف تازه احساس کرده بود، آرام نمی گرفت. پسرک
بره را روی زمین گذاشت. بره شروع کرد به دویدن. بالا و پایین می پرید، دور خود
می چرخید و پیش می رفت. اسب هم شیهه کشید. از تپه سرازیر شدند. حس می کردند جای پای
مرد اطراف جاده دیده می شود. جوان ضربه ای به پهلوی اسب زد. اسب سم بر زمین کوبید و
به دنبال بره تاخت.

درختانِ تنومند سرو و چنار شاداب بودند. آب زلالی در جویها روان بود. درهای خانه ها
از تمیزی برق می زدند. شهر زیبایی بود. مردم آن شاد و سرحال بودند. می گفتند و
می خندیدند. جوان گفت: «مطمئن هستم این شهرِ همان مرد است.»

از کوچه باریکی گذشتند و وارد خیابان سنگفرش شدند. جلو یک گل فروشی ایستادند. دختری
با دسته گلِ یاسی در دست بیرون آمد و رفت.

پسرک از اسب پیاده شد و پیش رفت.

ـ گل می خواهی، پسرم!

ـ ما در جستجوی مردی هستیم که خالی مشکی…

پیرمرد گل فروش به گلهای رز نگاه کرد. پسرک خندید و گفت: «اینجاست؟»

پیرمرد با حسرت آه کشید و گفت: «اینجا؟»

ـ خانه اش کجاست؟

ـ شبی مهمان ما بود؛ اما فرمانروا او را…

ـ او را کشت؟

ـ نه، فرزندم! بهتر است از خودش بپرسید.

و نشانی کاخ را به آنها داد.

جوان هم پیاده شد. با هم وارد کوچه دراز و باریکی شدند. دیوارهای کوچه پوشیده از
شمشاد بود. پسرک سنگ صیقلی خیسی را نشان داد و گفت: «جای پا»

پس مرد از همان کوچه گذشته بود. با شتاب کوچه را طی کردند. به میدان بزرگی رسیدند.
چند اسب و کالسکه، در آفتاب بهاری ایستاده بودند. سایه های بلند کاج به دیوار کاخ
فرمانروا می رسید. رنگین کمان زیبایی، زیر قطره های فواره بلند وسط میدان بر هوا
نقش بسته بود. جوان گفت: «شهر رؤیاها.»

به طرف دیگر میدان رفتند. بره بع بع کرد. پسرک گفت: «من بویی شبیه برگ گلم حس
می کنم.»

جوان پوزه اسبش را که هوا را می بویید، نوازش کرد و گفت: «شاید در کاخ فرمانروا
باشد.» و به سمت در کاخ رفتند.

فرمانروا از پشت پنجره پسرک و جوان را دید که به کاخ نزدیک می شدند. ناآشنا به نظر
می رسیدند. جوان را دید که به کاخ اشاره می کرد. معلوم بود دنبال کسی یا چیزی
هستند. آهی کشید. امید داشت یک بار دیگر مرد گل سرخ به دست را ببیند. هر روز از پشت
پنجره به خیابان نگاه می کرد. عده زیادی را برای پیدا کردن مرد فرستاده بود؛ اما
هیچ نشانی از او نیافته بودند. یکباره فکری در ذهنش جرقه زد: «نکند از جانب او آمده
باشند.» پنجره را باز کرد. بوی آشنایی حس کرد. به قاب روی میز نگاه کرد. بوی برگ گل
بود. فریاد زد. صدایش می لرزید. فاصله زیاد بود و آن دو متوجه نمی شدند. فوری
نگهبان مخصوص را خواست. آن دو را نشان داد و گفت: «آنها را پیش من بیاورید.»

لحظات به کندی سپری می شد. فرمانروا قدم می زد. می رفت و می آمد. در که باز شد،
فرمانروا به طرف آنها رفت. پسرک بره اش را آورده بود. نگهبان می خواست چیزی بگوید
که فرمانروا گفت: «از کجا می ایید؟ از طرف او آمده اید؟»

ـ چه کسی؟

پسرک گفت: «ما در جستجوی مردی هستیم که برگ گل را در قابی طلایی دید.»

به طرف میز رفت. آن را برداشت و گفت: «او اینجاست؟»

فرمانروا قاب زرین را گرفت. به نرمی به برگ گل دست کشید. آن را بویید و با اندوه
گفت: «یعنی شما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.