پاورپوینت کامل پیامبران پنهان (۵)پیامبر قوم لجوج (۵) ۱۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیامبران پنهان (۵)پیامبر قوم لجوج (۵) ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیامبران پنهان (۵)پیامبر قوم لجوج (۵) ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیامبران پنهان (۵)پیامبر قوم لجوج (۵) ۱۷ اسلاید در PowerPoint :

۳۴

عروج موسی (ع)

موسی (ع) شنید: «سلام بر تو ای هم سخن خدا!»

نگاه کرد. مردی بلند بالا، چهارشانه، با گیسوانی ریخته بر شانه ها، روبه روی او
ایستاده بود.

ـ و علیکم السلام. تو کیستی؟

مرد پاسخ گفت: «من فرشته مرگم.»

ـ برای چه آمده ای؟

ـ آمده ام تا روحت را بگیرم.

موسی (ع) نگاهی به او کرد و پرسید: «روحم را از کجای بدنم خارج می کنی؟»

عزراییل گفت: «از دهانت.»

موسی (ع) گفت: «چگونه چنین می کنی، با این که با این دهان با خدایم گفت وگو
کرده ام؟»

ملک الموت گفت: «پس از دست هایت شروع می کنم.»

موسی (ع) گفت: «چرا از دست هایم، با این که تورات را با این دست ها گرفته ام؟»

فرشته مرگ گفت: «از پاهایت.»

موسی (ع) باز پرسید: «چگونه چنین می کنی، با این که من با پاهایم به کوه طور
رفته ام و با خدا راز و نیاز کرده ام؟»

عزراییل گفت: «پس از چشم هایت.»

موسی (ع) پاسخ داد: «چرا از چشم هایم، با این که همیشه به رحمت حق چشم دوخته ام؟»

ملک الموت گفت: «پس از گوش هایت شروع می کنم.»

موسی (ع) گفت: «چگونه چنین می کنی، با این که سخن خداوند را با گوش هایم شنیده ام؟»

خداوند به عزراییل وحی کرد: «روح موسی (ع) را نگیر تا وقتی که خودش بخواهد.»

مرد برگشت و به راه افتاد و ناگهان دیگر نبود.

یوشع (ع) به موسی (ع) نگاه می کرد. موسی (ع) به سوی دروازه شهر می رفت. نگاه یوشع
تا دروازه شهر و کمی دورتر از دروازه پی موسی (ع) رفت. موسی (ع) دور و دورتر شد.

در ابتدای بازار مردانی دور هم جمع شده بودند.

ـ چند روزی است که کسی موسی (ع) را ندیده.

ـ کسی دیگر فرمان نمی دهد و مجبور نیستیم به پندهایش گوش دهیم.

چند نفر خندیدند.

ـ شاید رفته تا توراتی دیگر برای ما بیاورد.

و باز خنده های دیگر.

ـ من که می گویم همین نزدیکی ها پنهان شده.

و باز خنده های مردم.

ـ شما درباره پیامبر خدا چنین صحبت می کنید؟

ـ شرم کنید.

ـ ما که چیزی نگفتیم. فقط مزاحی کوچک بود.

ـ حالا مگر چه شده؟

ـ پیامبری که شما را نجات داد، به شما عزت داد، به شما…

ـ بس کن. باز هم پند!

ـ چه کسی او را به جمع ما راه داد.

ـ چرا از سخن حق روی گردانید.

ـ راست می گوید.

ـ به شما مربوط نیست.

و مردان با هم درآویختند.

موسی (ع) در راه می رفت. از دور مردی را دید. به راهش ادامه داد. مرد انگار سر جایش
ایستاده بود. موسی (ع) نزدیک تر شد. دقت کرد. انگار مرد مشغول کاری روی زمین بود.
نزدیک او رسید. پیرمردی بود که زمین را می کند. موسی (ع) سلام کرد. پیرمرد پاسخ
گفت. موسی (ع) به حفره نگاه کرد. انگار قبر بود. قبری که هنوز کنده نشده بود. موسی
(ع) گفت: «ایا می خواهی تو را کمک کنم؟»

پیرمرد گفت: «آری.»

و موسی (ع) نزدیک پیرمرد آمد و مشغول کار شد.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.