پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید (۲) ۴۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید (۲) ۴۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید (۲) ۴۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آن مرد با آفتاب می اید (۲) ۴۰ اسلاید در PowerPoint :
۳
خانه های شهر رو به خرابی بودند. برگ درختان کنار خیابان ها خشک و زرد شده بود.
جوی ها بوی لجن می داد. سربازان لباس آهنین به تن داشتند و در صف های منظم ایستاده
بودند. آماده بودند، اما جرأت نداشتند به سوی مرد شلیک کنند. همه محو تماشای گل سرخ
او شده بودند. فرمانده که با چهره ای رنگ پریده نزدیک فرمانروا بود، به مرد اشاره
کرد و گفت: «هر چه شلیک کردیم، فایده ای نداشت.»
مرد با اطمینان پیش می آمد. لباس سفید بلندی که به تن داشت او را باشکوه تر نشان
می داد. با هر گام، لبه های لباسش پیچ و تاب می خورد. فرمانروا نگاه از گام های او
برنمی داشت. فکر کرد: «هر کس هست وقت خوبی رسیده.» می توانست با همراهی او همه جا
را فتح کند و بر دشمنانش پیروز شود. اندیشید باید با او دوست شوم تا بتوانم از
توانایی اش استفاده کنم. از این که می دید اسلحه های دشمنانش شلیک نخواهند کرد، از
خوش حالی در پوست خود نمی گنجید. گفت: «ساعتی بعد همراه میهمانان به سوی میدان جنگ
خواهیم رفت. او خسته است.»
سربازها تعجب کرده بودند. مگر مرد چه کسی بود؟ حتماً پیک مهمی بود. فرمانروا او را
به سمت قصرش راهنمایی کرد. وقتی درهای چوبی و قهوه ای قصر بسته شد، فرمانده نفسی
کشید و رفت لبه سکو نشست. نگاه ها به طرف قصر بود.
صدای گام های مرد در تالار کاخ طنین انداز بود. سنگین و باوقار قدم برمی داشت. گویی
جای پایش بر مرمرهای سرخ کف تالار باقی می ماند. فرمانروا به گل سرخ نگاهی انداخت و
گفت: «گل زیبایی است؛ به رنگ خون است.»
مرد فقط لبخندی زد. فرمانروا به چهره او دقیق شد و گفت: «مرد زیرک و باهوشی به نظر
می ایی. آن طور که فرمانده می گفت با دست خالی، سربازان او را عقب رانده ای. فکر
می کنم اگر با هم باشیم، هیچ نیرویی نخواهد توانست در برابر ما مقاومت کند. احساس
می کنم تو برای فرماندهی در جنگ لایق تری.»
مرد گلش را بویید. عطر آن در کاخ پراکنده شد. گفت: «جنگ؟ چرا جنگ؟»
ـ برای صلح و آرامش! فکر نمی کنی اگر یک نفر در دنیا حکومت کند، همه در آرامش زندگی
خواهند کرد؟ فرصت مناسبی است. با نیرویی که تو داری موفق خواهیم شد.
مرد به سوی پنجره رفت. نرده فولادی بزرگی پشت پنجره نصب شده بود. سربازان خسته،
آماده حرکت بودند. گفت: «ایا تو به مردم شهر و دیار خودت توجه کرده ای؟ ایا با دقت
به چشمان سربازانت نگاه کرده ای؟»
فرمانروا قهقهه ای زد. به سوی پنجره آمد. گل سرخ مرد در آفتاب زیباتر می نمود. گفت:
«تا به حال چنین گل سرخی ندیده ام. بده آن را ببویم.»
مرد دوباره تبسمی کرد و برگی کَند و گفت: «بیش از این مال تو نیست.»
فرمانروا با خشم برگ را انداخت و گفت: «بیش از نصف جهان برای من است.»
مرد باز خندید. فرمانروا صورتش سرخ شد و گفت: «مرا مسخره می کنی؟ زندان های ترسناک
من پر از اسیران جنگی است.»
ـ مگر نمی خواهی پیروز شوی؟
فرمانروا کمی آرام شد. به توانایی مرد نیاز داشت. با خوش حالی گفت: «آخرین جنگم
خواهد بود.»
ـ از کجا می دانی؟
سکوت بر تالار قصر سایه انداخت. مرد خم شد، برگ گل را برداشت و کف دست گوشت آلود
فرمانروا گذاشت و گفت: «این برگ راهنمای تو خواهد بود.»
فرمانروا برگ را بویید. عطر ملایمی داشت. تا به حال چنین گلی نبوییده بود. چشمانش
را بست. احساس می کرد نیرویی تازه در وجودش شکل می گیرد. چشمانش را که باز کرد، مرد
را خندان دید، ولی این بار ناراحت نشد. گفت: «تو می گویی چه کار کنیم؟»
ـ زندگی دوباره ببخش!
ـ در هر صورت ما باید پیروز شویم.
ـ من به تو کمک می کنم.
فرمانروا خندید. مرد درباره خرابی شهر و ناراحتی مردم صحبت می کرد. فرمانروا گاه
چهره درهم می کشید و گاه تبسم می کرد. لحظه ها به سرعت سپری می شد. حرف های مرد
تازگی داشت.
خورشید قِل می خورد و از شهر دور می شد. سربازها نشسته بودند و منتظر بودند ببینند
چه می شود. وقتی پرده جلو پنجره کنار رفت، مرد را دیدند که به آن ها اشاره می کرد و
چیزی به فرمانروا می گفت و او سر تکان می داد. همه نگران بودند. فرمانروا نگاهی به
بیرون انداخت. هوا رو به تاریکی بود. گفت: «اگر ما دیر بجنبیم، دشمن حمله خواهد
کرد.»
مرد گفت: «اگر ما با هم متحد شویم… .»
فرمانروا خندید و ادامه داد: «و دوست.»
فرمانروا برگ گل را روی میز گذاشت. وقتی دید هوا تاریک شده است، فرمانده را صدا زد
و از او خواست سربازان را امشب مرخص کند و ادامه داد: «به خاطر متحد جدیدمان، جشن
باشکوهی برپا کنید.»
لحظه ای بعد فریاد خوشحالی سربازان از پشت پنجره به گوش رسید. مرد به فرمانروا
لبخند زد و گفت: «تو به مردم شهر خودت فکر کرده ای؟ ایا یک بار در خیابان هایش قدم
زده ای؟»
فرمانروا شانه بالا انداخت و گفت: «این حرف ها باشد برای بعد. امشب جشن داریم.»
شب، همه در جنب و جوش بودند. به دستور فرمانروا، همه مردم شهر مهمان او بودند. شهر
نورباران می شد. چراغ های رنگارنگ، شهر را چون باغ پر میوه ای کرده بود. فرمانروا
می خواست هر طور شده دل مرد ناآشنا را به دست بیاورد. با نیروی جادویی او، دیگر کسی
نمی توانست در برابرش مقاومت کند، ولی در اوج شادی مردم، مرد شهر را ترک کرد.
نیمه شب، وقتی مردم، خندان به خانه هایشان رفتند، فرمانروا به خود آمد و از مهمان
پرسید، ولی کسی از او خبر نداشت. تمام شهر را گشتند، اثری از او نیافتند. سپیده دم
که کمی باران باریده بود، جای پاهای او را بر سنگفرش خیابان دیدند که زیر نور مهتاب
می درخشید.
مرد از شهر بیرون رفته بود. عده ای تا رودخانه گام های او را دنبال کردند، ولی خبری
از او نیافتند. چند روز بعد دختر بچه ای می گفت که جای پای او را روی آب زلال رود
دیده است، ولی کسی حرف او را باور نکرد.
ـ من باید بروم آن مرد را پیدا کنم، مادر!
ـ جاده پر از راهزن و حیوان درنده است.
ـ من دیگر قوی شده ام. باید بروم.
پسر اصرار می کرد و مادر نمی پذیرفت. زن نگاهی به قیافه پسرش انداخت. کشیده و خوش
اندام بود. چشمان آبی اش می درخشید. پسرش همیشه از او می خواست، قصه سال ها پیش را
تعریف کند؛ قصه مردی با گل سرخ؛ ولی حالا که پانزده سالش شده بود، تصمیم داشت برود
و از او که جانش را نجات داده، تشکر کند. مادر گفت:
ـ صبر کن، شاید دوباره بیاید
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 