پاورپوینت کامل شبی با صدای زنجره ۳۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شبی با صدای زنجره ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شبی با صدای زنجره ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شبی با صدای زنجره ۳۹ اسلاید در PowerPoint :

۴

کوچه سیاه پوش بود و پر از بوی آش و شله زرد. شب عاشورا از راه می رسید و بوی
غذاهای نذری در فضا پیچیده بود. سید‎ ‎علی اکبر، آهسته قدم برمی داشت. هوا گرم بود
و هرم داغی از کوچه ها بلند می شد. دل سید گرفته بود و می خواست گوشه ای بنشیند و
با کسی حرف بزند. چیزی توی دلش سنگینی می کرد. همان طور که به طرف حرم حضرت
معصومه(س) می رفت، به یاد هم کلاسی اش افتاد. هر وقت تنها بود، با محمد جایی می
رفت. راهش را کج کرد. تا غروب وقت زیادی نمانده بود. فقط لبه دیوارهای کاهگلی
اُخرایی رنگ بود. از زیر گذر گذشت. نزدیک خانه آن ها بود که پشیمان شد. شب عاشورا
بود. شاید محمد کار داشت. می خواست برگردد برود حرم که دوستش، محمد را دید. سیاه
پوش بود و در دستش سینی گردی با کاسه چینی در آن بود. وقتی سید علی را دید، سلام
کرد. سید جوابش را داد. محمد گفت: «خواهر که نداشته باشی، تو باید آش نذری ببری.»
نزدیک تر شد و ادامه داد: « شانس تو. یکی از همسایه ها نبود.» پیاله را برداشت و
گفت: «تا از دهن نیفتاده زحمتش را بکش.»

و پرسید: «برای امتحان خوانده ای؟»

ـ نه بابا. دلم گرفته. می خواهم بزنم بیرون.

ـ کجا؟

ـ شاید حرم یا مسجد جمکران.

ـ مثل پارسال برویم نماز عاشورا.

پارسال با هم رفته بودند جمکران برای خواندن نماز. فکر خوبی بود. سری تکان داد.
محمد فوری رفت تو. وقتی برگشت، دید دوستش هنوز آش را نخورده. پرسید: «چرا
نخوردی؟»

ـ میل ندارم.

سید پیاله را به پیرزنی داد که پا کشان جلو می آمد. گفت: «ننه جان! این آش نذری
امام حسین(ع) است. نوش جان کن.» پیرزن نشست روی پله جلو در چوبی. محمد گفت:
«خوردی، کاسه اش را بده به همین خانه… .»

محمد پاشنه اش را ور کشید و هر دو به راه افتادند. از میان سر درهای کاهگلی و بلند
محله یخچال قاضی، کوچه ها تاریک تر به نظر می رسید. بوی کاه و گل آب خورده، بینی
را قلقلک می داد. چراغ برقی که نبش کوچه بود، چون پیاله کم نوری به زردی می زد.
کوچه های سیاه پوش، تاریک تر به نظر می رسید. هرم داغی که از دیوار بیرون می زد، به
خوبی حس می شد. گرمایی خفه کننده. سید احساس می کرد هیاهویی می شنود. غروب عاشورا،
هرم داغ زمین، گُرپ گُرپ سُم اسب ها و صدای گریه دخترکی که از پنجره مشبک شنیده می
شد. یک لحظه دخترکی را دید که گوشه پیراهنش آتش گرفته بود.

ـ کجا می روی، سید؟

صدای محمد بود. به خود آمد. جلو حرم بودند. مغازه ها بسته بود. سید گفت: «یک لحظه
حس کردم تو… .»

ادامه نداد.

ـ حالا چطور برویم جمکران. غروب است و ماشین نیست.

خیابان خلوت بود. صدای عزاداری عده ای از حرم به گوش می رسید که با لهجه سوزناک
ترکی نوحه می خواندند.

ـ پیاده می رویم.

ـ پیاده؟

ـ با دوچرخه چه طوره؟

ـ دوچرخه از کجا؟

ـ پول داری؟

محمد دست برد توی جیب. سر تکان داد. وقتی سید راهش را به طرف خیابان ساحلی کج کرد،
همه چیز را فهمید. آن طرف پل آهنچی دوچرخه کرایه می دادند.

ـ تا مش اکبر نبسته برویم دوچرخه ای کرایه کنیم.

و دویدند. سید نگران بود. وقتی رسیدند، مش اکبر دوچرخه هایش را برده بود تو. فقط یک
دوچرخه آلمانی مانده بود که پشت در چوبی، به دیوار تکیه داشت و فقط زنگ آن برق می
زد.

سیدعلی اکبر سلام کرد. مش اکبر هن هن کنان پا بیرون گذاشت. گردنش را کج کرد. از
گوشه چشم نگاهی به آن دو کرد. کم سن و سال نبودند، اما فکر کرد: « هر چه باشد،
هنوز بچه اند.» ولی قیافه شان شبیه ولگردها نبود.

ـ یک دوچرخه می خواهیم.

پیرمرد دست به باهون در گرفت. پنجه های پهن چهار شاخی اش را توی گیوه جابه جا کرد.
سید یک لحظه انگشت کوچک پای پیرمرد را دید که تکان خورد و خزید توی کفش. صدای
پیرمرد گلویش را خراشید.

ـ پول که دارید؟

ـ پس مجانی؟ این را محمد گفت. حالا کدام دوچرخه را می خواهید. یک دوچرخه که ما دو
نفر را بکشد. پیرمرد ریش ژولیده اش را خاراند. سر تکان داد و گفت: «حالا که دیر
است. فردا هم که تعطیل… .»

ـ کرایه اش را می دهیم.

پیرمرد مکثی کرد. بد نبود. دوچرخه که می خواست توی دکانش خاک بخورد. این روزها که
مشتری نداشت، اما اگر می رفتند و دیگر برنمی گشتند… . دوباره با دقت آن دو را
ورانداز کرد. پرسید: «پسر کی هستید؟»

ـ من نوه ابوتراب قزوینی هستم.

پیرمرد پدر او را می شناخت. برای آن که مطمئن شود، گفت: «خانه تان کجاست؟»

ـ یخچال قاضی.

پیرمرد چند بار سرفه کرد و گفت: «اما صبح زود… .»

ـ قبل از این که هیأت ها بیایند تو خیابان… .

ـ پس این دوچرخه آلمانی را ببرید. هم لاستیک هایش سالم تر است، هم تنه اش محکم.

مش اکبر همان طور که با دستمال غبار دسته براق دوچرخه را می گرفت، ادامه داد: «اما
کرایه اش پنج تومانه.» محمد با تعجب گفت: «بنز که نیست!»

ـ یک ساعت که نیست. تا صبح می خواهید بروید دله گری؟ بیچاره اش می کنید.

ـ این حرفا چیه پدر! می خواهیم برویم جمکران.

ـ باشه. به خاطر جد این سید سه تومان و پنج هزار.

پس از کلی چانه زدن، پیرمرد را با سه تومان راضی کردند. سید پرید روی زین. محمد
نشست جلو. پیرمرد به لاستیک دوچرخه نگاه کرد. فکر کرد: «پدر صاحاب دوچرخه در می
اید.» هوا هنوز تاریک نشده بود. خیابان اصلی کمی شلوغ بود. تک و توکی ماشین بود و
درشکه زهوار در رفته ای که این روزها کم تر به چشم می خورد. سید علی اکبر از زیر
گذرخان رکاب زد و پیچید توی خیابان چهارمردان. خیابان خلوت تر بود. چند طلبه به
طرف مدرسه رضویه می رفتند. زیر لب گفت: «یا امام رضا.» و رکاب را فشار داد و
لاستیک دوچرخه از آسفالت کنده شد و تو جاده خاکی افتاد. کمی دورتر، بیمارستان تازه
ساز دیده می شد و بعدش باغ های انار و انجیر. جاده از میان باغ ها می گذشت. نسیم
خنکی از دو طرف می وزید و همراه با بوی رطوبت و انار و انجیر دل چسب بود. انارها
در روشنی غروب چون قندیل های سرخی بر شاخه های نازک سنگینی می کرد. باغ ها را که
پشت سر گذاشتند، محمد گفت: «خسته

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.