پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
۱۵
نرگس نشسته بود لب حوض. پاهایش را در آب خنک حوض فرو برده بود و به پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint و
مرمری وسط حوض نگاه می کرد. قوها رو به روی هم بال هایشان را باز کرده بودند و با
نوکشان توی حوض آب می ریختند. صدای نوار از بیرون خانه می آمد:
عید محبان آمد
نیمه شعبان آمد
سر و صدای بچه های کوچه با صدای نوار قاطی شده بود. آن روز صبح وقتی نرگس با مادر
برای خرید بیرون رفته بودند، حوضی را دیدند که بچه های محل درست کرده بودند. وسط
حوض پل خیلی بزرگی بود. از روی پل ماشین های پلاستیکی در حال گذشتن بودند. صدف ها
و گوش ماهی ها توی آب حوض، زیر نور چراغانی می درخشیدند.
گل محمدی مهدی یا مهدی!
فروغ ایزدی مهدی یا مهدی!
نرگس با صدای نوار می خواند. صدایش با صدای شرشر آبی که از دهان قوها بیرون می
ریخت، قاطی شده بود. حتماً حالا هم مثل صبح بچه ها حرف می زدند می خندیدند و به
کسانی که دور حوض جمع شده بودند و شیرینی و شکلات تعارف می کردند. خوش به حال
شان!
نرگس دوست داشت جای آن ها باشد. نرگس همان طور که به قوها نگاه می کرد، پاهایش را
در آب تکان می داد. چه قدر بچه های محل قوها را دوست داشتند. هر وقت بابا در خانه
را چهار طاق باز می کرد و می خواست ماشینش را بیاورد توی خانه پارک کند، بچه ها
توی حیاط سرک می کشیدند و با حسرت پاورپوینت کامل قوهای سفید ۴۷ اسلاید در PowerPoint را نگاه می کردند. نرگس دستش را در آب
فرو برد و آن را پر از آب کرد و به طرف قوها پاشید. نوار می خواند:خوش آمد خوش آمد
مهدی صاحب الزمان (عج)
نرگس همان طور که به قوها خیره شده بود، ناگهان فکری به ذهنش رسید. از جا بلند شد
رفت توی اتاق. باید فکرش را با مادر در میان می گذاشت.
در خانه چهار طاق باز بود. همه بچه های محل ریخته بودند توی خانه و دور حوض جمع شده
بودند و به قوها نگاه می کردند. بوی اسفند همه جا را پر کرده بود. مامان سینی شربت
را جلوی بچه ها می گرفت. یکی از بچه ها داد زد: «برای تعجیل فرج آقا امام زمان
صلوات!»
نرگس همراه بچه ها فریاد زد: «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.»
وُی بسم الله
وُی بسم الله
ـ خُب این هم روستای شما. بیا پایین.
این را راننده گفت و بعد اتوبوس را آرام کشید کنار آسفالت.
نصرالله گفت: «آقای راننده! شب است، تاریک است، سرماست. یک وقت گرگی، شغالی، خدای
نکرده گربه ای می خوردش! ببرش توی ده!»
راننده قاه قاه خندید و گفت: «مگر بچه است، ترس چیه. خدای ناکرده برای خودش مردی
شده. کسی که توی جبهه مثل شیره، حالا از سگ می ترسه! ها»
و بعد رو به من کرد و گفت: « دِ یالا بیا پایین! نکند راستی راستی می ترسی. ها!»
نگاه چپی به راننده انداختم. خودم را صاف گرفتم. در اتوبوس را باز کردم و مثل
گنجشکی پریدم پایین و راه افتادم طرف روستا.
هوای بیرون اتوبوس خیلی سرد بود. سرما سنگ را می ترکاند. کلاهم را کشیدم روی گوش
هایم. دست هایم را هل دادم کنج جیب هایم و پا تند کردم. از سر آسفالت تا روستا دو
کیلومتر راه بود. دور و بر جاده، پر از باغ و صحرا بود. از گوشه گوشه باغ ها صدای
عوعوی سگ و شغال می آمد. اول خودم را سفت گرفتم و با خودم گفتم: «رزمنده که از صدای
سگ و شغال نمی ترسد.» اما از ته دل، ترس برم داشته بود. با خودم حرف می زدم و تند
تند راه می رفتم که یک دفعه با صدای سگی سه متر از جا کنده شدم. نزدیک بود زهره ام
آب شود. سگی کنار جاده خوابیده بود. وقتی رسیدم کنارش، یک دفعه از جایش پرید و نگاه
به پشت سرم و سرعتم را بیش تر کردم. چیزی نمانده بود که از ترس غش کنم. نفسم داشت
بند می آمد. قلبم خودش را جمع می کرد و محکم می خورد به سینه ام.
نزدیک روستا که رسیدم، دل شوره ام بیشتر شد. توی روستا بدتر از باغ ها بود. هر خانه
و آغل برای خودش چند سگ داشت. با خودم گفتم: «حالا که رفتم توی ده، با سگ ها چه
کار کنم! فکر می کنند من دزدم! غریبه ام. اول پارس و بعد حمله و کَلکَم را می
کنند!» هزار فکر ناجور آمد توی ذهنم. دیگر پاهایم جلو نمی رفت. هنوز به ده نرسیده
بودم که سگ ها شروع کردند به پارس کردن. اول سگ های حاج قلی چوپان، و بعد سگ های
دیگر. بس که می ترسیدم، با خودم گفتم: «خوب است چند تا سنگ بردارم که اگر سگ ها
حمله کردند، بزنم توی سرشان!» دولا شدم و توی تاریکی که چشم چشم را نمی دید، مشت
هایم را پر از سنگ و خاک کردم و راه افتادم. اولین خانه، خانه حاج قلی چوپان بود.
یواش از کنار دیوار آغل حاج قلی می رفتم که یک وقت نزدیک بود از ترس غش کنم. سگ
های حاج قلی بودند. اول پارس و بعد حمله کردند. سگ هایی چاق و خپل. وقتی به طرفم
حمله کردند، هر چه سنگ توی مشت هایم داشتم، پراندم طرفشان اما فایده ای نداشت.
دیدم حالاست که تکه پاره ام کنند. جیغ و داد کردم و ساکم را به طرفشان پرت کردم که
دیدم در خانه حاج قلی باز شد و دو نفر جلو خانه ظاهر شدند. در دست هر کدام شان یک
چوب بود. حاج قلی و پسرش احمد بودند. مرا که دیدند، به طرفم حمله ور شدند و با هم
داد می زدند و می گفتند: «های دزد بی همه چیز! های دزد، های دزد!» تا آمدم به خودم
بیایم و بگویم منم، مراد پسر کل رحیم؛ که دیدم ماهیچه پایم آتیش گرفت. چوب دومی هم
آمد روی رانم. داد زدم: «آهای حاج قلی! منم. پسر کل رحیم. از جبهه می ایم. چه کار
می کنید.»
داشتم خودم را معرفی می کردم که سومین ضربه محکم تر آمد روی کمرم. نفسم توی سینه ام
گیر کرد. اول هنی کردم و بعد ولو شدم روی زمین. نیمه بی هوش بودم که دیدم حاج قلی
داد زد: «پسره خل و چل چه کار می کنی؟ کشتیش! پسر مردم را کشتی!»
بعد چوبش را پرت کرد آن طرف و دوید به طرفم. کنارم نشست. کله ام را گرفت توی بغلش و
حالا ماچ نکن و کی ماچ کنُ و هی هم می گفت: «مراد! تویی! پسر این وقت شب کجا بودی؟
ها! طوریت که نشد؟ جاییت که نشکست! ها!»
از زیر ماچ های حاج قلی که بدتر از صد تا خمپاره بود، خودم را بیرون کشیدم و گفتم:
« نه چیزی نشد!» احمد پسرش مثل بشکه ای افتاد رویم. سرم را کشید توی بغلش و بدتر
از حاج قلی ماچم کرد و گفت: «ها! مراد! تویی! کی آمدی؟ کجا بودی؟»
لجم در آمده بود. می خواستم چوبش را بگیرم و محکم بکوبم به کله اش و بعد بگویم: «
زهرمارو کی آمدی؟ مگر کوری! خُب همین حالا آمدم! همین حالا که شما له و لورده ام
کردید!» دوباره خودم را از دست احمد نجات دادم و با زور ایستادم. پاهایم می
سوختند. نامرد صاف زده بود روی زخم پایم. انگار فهمیده بود.
پاهایم ترکش خورده بود. زخم سر باز کرده بود. توی تاریکی ساکم را پیدا کردم و راه
افتادم. حاج قلی گفت: «آهای مراد! شب است! مزاحم پدر و مادرت نشو! بیا برویم خانه
ما! احمد هم تنهاست! کرسی اش پر از آتش است!»
گفتم: «نه مزاحم تان نمی شوم!» و بعد توی دلم گفتم: «راست می گوید. الان همه خواب
اند! بهتر است همین جا، پشت در بخوابم! اما نه، از سرما یخ می زنم!» کمی فکر کردم.
به کله ام زور آوردم تا فکری به سرم زد. خوش حال شدم و با خودم گفتم:«عجب کله ای
داری مراد! عجب فکر خوبی کردی! از درخت سنجد کنار دیوار آغل بالا می روم. کمی خم می
شوم. می پرم روی بام آغل و بعد می پرم توی آغل و… .»
ساکم را روی شانه ام انداختم و رفتم طرف درخت سنجد. خواستم از درخت بالا بروم اما
نشد. پای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 