پاورپوینت کامل اشهد ان علی ولی الله ۲۵ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل اشهد ان علی ولی الله ۲۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اشهد ان علی ولی الله ۲۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل اشهد ان علی ولی الله ۲۵ اسلاید در PowerPoint :

۶

نمازش که تمام شد، به حیاط آمد. از میان انبوه ستارگان درخشانی که تا ساعتی قبل
آسمان را چراغانی کرده بودند، جز تعداد انگشت شماری باقی نمانده بود.

تمام شب چشم روی هم نگذاشته بود. فکر قاسم لحظه ای او را رها نمی کرد. صدای آواز
نعمان، سرکرده غلامانش از اصطبل به گوش می رسید. روی اولین پله ایوان نشست. از چند
شب پیش، آشوب عجیبی، روحش را می آزرد. از طرفی نگران دین و ایین اجدادش بود و از
سوی دیگر، فکر قاسم، دوست چندین ساله اش بود. از دست دادن هر کدام از این ها برایش
دشوار بود. با تمام وجود آرزو می کرد اتفاقی بیفتد که بتواند مثل قبل، هر دو را
داشته باشد.

به دیوار تکیه داد و دستش را در جیب دشداشه اش فرو کرد و کاغذ تا خورده ای را بیرون
آورد. چند جای کاغذ به خاطر باز و بسته شدن های زیاد، از بین رفته بود. آرام آن را
باز کرد و خواند: «هفده رجب».

بارها این دو کلمه را خوانده بود و پس از کلی سبک و سنگین کردن افکارش، به خود امید
داده بود که آن نامه صحت ندارد، اما هر بار یک علامت سؤال بزرگ، افکارش را پریشان
می کرد: «قاسم بن علا و دروغ؟»

به پنجره اصطبل چشم دوخت. صدای نعمان در بین شیهه اسب ها گم شده بود. سعی کرد بهتر
گوش کند تا بتواند باز صدای او را بشنود، اما بی فایده بود.

به سال ها قبل برگشت. همان وقتی که تازه به الران آمده بود. سرمایه ای داشت و
دنبال کار مناسبی می گشت. آن وقت پس از کلی گشتن و پرس و جو، مغازه ای در همسایگی
قاسم خریده بود. چون ناصبی متعصب و سر سختی بود، تا می توانست از شیعیان دوری می
کرد، اما پس از مدت کوتاهی، اخلاق و رفتار شایسته قاسم، چنان مجذوبش کرد که بیشتر
اوقاتش را با او می گذراند. در عرض چند سال کار و بارش رونق گرفت و آن مغازه اش را
فروخت و از تجار معروف آذربایجان شد، اما رابطه اش با قاسم، نه تنها از بین نرفت،
بلکه رفته رفته با او صمیمی تر شد.

بوی آتش و نان، تازه از خانه همسایه اش بلند شده بود. نفس عمیقی کشید و آن بوی خوش
را همراه نسیم مطبوع صبح گاهی استشمام کرد.

به یاد آن صبح عجیب و به یاد ماندنی افتاد. درست یک هفته پس از رسیدن همان نامه.
قاسم از شب قبلش در تب شدیدی می سوخت. او به همراه دو نفر دیگر از دوستان قاسم،
تمام شب را بالای سرش نشسته بود و دعا می کرد. نزدیکی های صبح، قاسم یک دفعه
برخاست و یک به یک ائمه را صدا کرد. بار سوم به «یا موسی یا علی» که رسید، یک باره
مژه هایش از هم باز شدند و چیزی از میان دو چشمش خارج شد و در یک چشم بر هم زدن،
شفا گرفت و در سن ۱۱۷ سالگی پس از ۳۷ سال، دوباره بینایی اش را به دست آورد. هر
وقت به یاد این ماجرا می افتاد یا برای کسی تعریف می کرد، شور و هیجان عجیبی سراسر
وجودش را فرا می گرفت و از این که آن صبح همراه قاسم بود، احساس غرور می کرد.

آهسته از پله ها پایین آمد و کنار چاه آب رفت. دلو را پایین انداخت. صدای افتادن
دلو بر خوردش با آب، در چاه پیچید. آرام آرام طناب را بالا کشید. صدایی از درونش
بلند شد: « اگر حق با قاسم باشد چه؟»

لرزه ای به تنش افتاد و یک باره طناب از دستش رها شد و دلو ته چاه افتاد. به خودش
آمد. دوباره طناب را بالا کشید. آب دلو را درون سطل خالی کرد و کنارش نشست. تصویر
لرزانی از صورتش در آب نمایان شد. صدای قاسم هنوز در گوشش بود: «عبدالرحمن. دوست
خوب من!»

می خواهم به حرمت دوستی مان، سرّی را برای تو فاش کنم که اعلانش جایز نیست. دوستانم
مخالف این بودند که من نامه مولایم صاحب الزمان (عج) را به تو نشان دهم، اما من به
خاطر محبتم به تو و تلاشم برای هدایت تو، این نامه را نشانت می دهم.

ـ «ارباب… ارباب.»

سرش را بالا آورد. نعمان با نگرانی رو به رویش ایستاده بود. آب دهانش را قورت داد
و گفت: «ارباب حالتان خوب است.»

چند مشت آب به صورتش زد و گفت: «آری! تو برو به کاره