پاورپوینت کامل مهمان مسجد سهله ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مهمان مسجد سهله ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مهمان مسجد سهله ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مهمان مسجد سهله ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
۸
گفت: «توی تاریکی؟»
گفتم: «مگر تاریکی چه عیبی دارد؟ تازه توی تاریکی که انسان بهتر با خدا خلوت می کند
و مرادش را صدا می زند!»
باران بی محابا نخ های نقره ای اش را به تن زمین می دوخت. صدای شُرشُر ناودان های
سفالی، آهنگ دل نشینی به گوش کوچه های خلوت می ریخت. توی کوچه کسی نبود. بوی خام
کاه گِل، حالتی خاص به آدم می داد. گویی دل را از هوای تازه پر می کرد.
دوباره توی گوشم چیزی گفت. عبایم را بیش تر به خودم پیچیدم و کلاهم را تا بیخ گوش
هایم کشیدم. دست بردار نبود. او که بود؟ خیالاتی شده بودم. بغض خشکی در گلو داشتم.
انگار او می گفت توی این باران و رعد و برق خوف ناک، از خانه بیرون زده ای که چه؟
امشب نشد یک شب دیگر، تو معذوری محمود!
با وسوسه به خودم گفتم: «عجب فکری! راستی نکند امشب شب موعود نباشد!» بعد خودم را
دلداری دادم که: «خُب شاید هم نباشد.» و انگار او با پوزخند و استقبال، توی گوشم
نجوا کرد که: «بله، شاید هم نباشد! مگر از این همه مؤمنی که چهل شب چهارشنبه را توی
مسجد سهله بیتوته کردند، همه شان به دیدار مراد رسیدند؟»
گفتم:«نه… همه شان که نه… تک و توکی… آن هم از صالحان و عالمان خاص.»
حس کردم خندید. قهقهه زد و سیاهی دندان های نامرتبش را نشانم داد. دلم ترش کرد و به
هم پیچید. می خواستم عق بزنم. دوباره لعنتش کردم و بعد یک ریز صلوات فرستادم و
گفتم: «خدایا دوباره وسوسه!»
پاهایم تا بالای چکمه، خیس و گِل آلود بود. باران های پاییزی یک ریز نجف و کوفه، نه
بند می آمد، نه امان می داد. به همین خاطر، مردم همان اول شبی، به خانه های خود
چپیده بودند و توی کوچه های کوفه، پرنده هم پر نمی زد. آسمان عزنبه، دایم فکرم را
به هم می ریخت. دیگر فاصله زیادی با مسجد نداشتم. درخت ها، اما معلوم بود شاد
هستند. از دست های باز و خیس و لطیف شان پیدا بود. بوی خوبی از تنشان می ریخت و در
فضا پهن می شد، بویی که به آدم حس خوبی می داد. اگر چه در دل من اضطرابی کم جان بود
و کم کم داشت زیاد می شد.
او ناگهان گفت: «اگر امشب آخرین شب توست محمود، پس چرا دمغی؟ چرا دلت پر از وسوسه و
بی حالی و بی رغبتی است! چرا شاد نیستی؟»
دیواره دلم تکان خورد. غصه خوردم و گفتم: «این دیگر حرف او نیست. حرف دل خودم است،
حرفی است که شاید خدا به دلم انداخته.»
در خود مچاله شدم. خواسته ای در وجودم پر رنگ شد. خواستم برگردم. امشب آخرین شب
چهارشنبه بود، اما مثل همه شب چهارشنبه های پیش، آرامشی نداشتم.
ایستادم. دیوار مسجد بزرگ سهله از دور نمایان بود. حالا درست سر دو راهی بودم. یک
راه به پیش و کمی بیتوته در مسجد سهله و سپس در مسجد کوفه و یک راه به پس، یعنی
بازگشت به نجف، آن هم در زیر باران و با پای پیاده! چه باید می کردم؟ نمی دانم. فقط
چند باری زبانم را به ذکر چرخاندم و بغضی خشکیده از سینه ام بالا آمد.
او گفت: «برگرد مرد سبزی فروش! هنوز نیت تو خالی از اخلاص است! هنوز هم بر شانه
هایت، بارهایی سنگینی می کنند! باید بیفکنی شان. چه می شود، یک شب چهارشنبه دیگر؟
حالا وقت زیاد است مرا!»
آهسته گفتم: «یعنی… وقت زیاد است؟»
باران انگشت هایش را فوری روی صورتم کشید. به پناه ساباطی خزیدم. تنها سوسوی بی رمق
چراغی که از پنجره ای بر بالای ساباط بیرون می خزید، محیط را روشن کرده بود.
سرک کشیدم و به مسجد نگاه کردم. نگاهم لرزید. در آن سیاهی و هم انگیز، نور عجیبی
داشت. انگار با زبان بی زبانی مرا به سوی خود می کشاند. زبانم ناخودآگاه چرخید و
دوباره و برای چندمین بار لعنش کردم. شیطان را می گویم، همان که دایم وسوسه ام می
کرد. به دلم برات شد راه بیفتم. برای رفتن، بال تازه ای در آوردم و پاهای کرخت شده
ام، قوت گرفت و تند شد. در دلم صدایی پیچید: «حالا وقت رفتن است؟ توی این وانفسای
بارش بی امان باران و تاریکی و تشویش؟»
همه آن ۳۹ شب را به عشق دیدار، به هر دو مسجد کوفه و سهله رفته بودم، اما همه اش از
روی وظیفه بود و یک امشب را باید به آن ۳۹ شب می افزودم. اگر فاصله می افتد، همه اش
هدر می رفت. راستی به این نکته نیندیشیده بودم. مثل تسبیحی بود که چهل تا مهره داشت
و آخرین مهره باید به مهره های دیگر می چسبید. اگر فاصله می افتاد، من به ناچار
باید همه اعمالم را از سر می گرفتم. چه وسوسه عجیبی به دلم انداخت شیطان رجیم!
گفتم: «خدایا به پاکی مادر مولایم، حضرت نرگس خاتون(س)، شر شیطان را به خودش
برگردان!»
آرام شدم. مثل قویی شدم که رها در آسمانی باران ریز بود، در جست وجوی دریا.
به مسجد رسیدم، بی آن که در دلم ذره ای خوف از تاریکی شب و باران و ت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 