پاورپوینت کامل بهترین روز من ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بهترین روز من ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بهترین روز من ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بهترین روز من ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

۶

ـ این هفته مثل بچههای دیگر باید سر صف انشایتان را بخوانید. به بهترین انشا هم جایزه میدهیم. این کار را برای رشد و باز شدن ذهن شما انجام میدهیم. سعی کنید خوب فکر کنید و بعد بنویسید. حالا موضوع انشا را بنویسید: چه روزی را بیشتر دوست دارید و چرا.

اینها حرفهای معلم انشا بود. آنها را توی ذهنم مرور کردم و بعد پریدم روی دوچرخه و تند پا زدم تا زودتر برسم. حسابی عرق کرده بودم. هی با خودم حرف میزدم: «حالا میروم یک دسته گل میچینم برای امروز. میبرم مدرسه. میگذارم روی میز و بعد دفترم را باز میکنم و انشایم را میخوانم. آره، امروز روز عید است. بهترین عید.» نمیدانم کی رسیدم. هنوز به در باغ نرسیده، از دوچرخه پریدم پایین و دوچرخه را ول کردم. در باغ را هل دادم و رفتم تو. سرعتم زیاد بود. پایم رفت توی چالهای. نتوانستم خودم را نگه دارم. لنگم رفت هوا و محکم خوردم زمین. تند خودم را جمع و جور کردم و پریدم بالا. انگار کسی عقبم بیندازد، رفتم طرف گلها. راه میرفتم و با خودم حرف میزدم: «شما چه روزی را از همه روزها بیشتر درست دارید؟ چرا؟ من امروز را بیشتر دوست دارم.»

کسی گفت: «های صادق دوچرخهات را مگر نمیخواهی.»

گفتم: « نه نمیخواهم، یعنی چرا میخواهمش، اما الان عجله دارم.»

گفت: « زود میایم!»

حواسم رفت به گلها و بعد رفتم طرف گلها. گل رز، گل صدپر و… . گفتم: «باشه زود بیا!»

میروم بالای باغ، موتورخانه را روشن میکنم. صدایش را نامفهوم میشنیدم. تا آمدم بفهم کی است و چهکار دارد، پرید روی دوچرخهام و رفت. پاک یادم رفته بود که عجله دارم. اصلاً یادم رفته بود چهکار دارم. تند و تند قشنگترین گلها را چیدم. با علف پیچکی آنها را بستم و رفتم طرف در باغ که یک دفعه نزدیک بود خشکم بزند. چیزی نمانده بود سکته کنم. به زور آب دهانم را قورت دادم و داد زدم: «تو کی بودی که دوچرخهام را بردی؟ کجا رفتی؟ دوچرخهام را برگردان!»

حاج رجبعلی که بیلش را روی شانهاش گذاشته بود و میرفت، ایستاد و نگاهم کرد. به من خندید و گفت: «حاج عباس بود. رفت آب بند را باز کند!»

دفتر و کتابم تو خورجین دوچرخهام بود. اول به گلها نگاه کردم و بعد گرفتشان توی بغلم و دویدم طرف صحرا. میدویدم و به خودم فحش میدادم: «دیوانه خل و چل، تو که اینقدر عجله داشتی، حواست کجا بود. مگر عقلت پریده بود. عجب چلی هستی. حالا چهکار میکنی؟ دارد دیرت میشود. حالا همه انشاهایشان را میخوانند. آنوقت تو چهکار میکنی.»

از این کوچه به آن کوچه میدویدم و داد میزدم: «های حاج عباس کجایی؟ دوچرخهام را بده!»

خورجینش را بده. کتابهایم تو خورجین است. چرا بیاجازه دوچرخهام را بردی؟»

جیغ و داد میکردم و میرفتم که یکدفعه مثل یک دیو جلوم سبز شد. خواستم چیزی بگویم که او پیشدستی کرد و داد زد سرم و گفت: «چه خبره! حالا نمیری! فکر کردی من دوچرخهات رو میخورم. همه باغ و صحرا رو گذاشتی روی سرت.»

دوچرخه را هل داد طرفم و گفت: «بیا بگیرش! فکر کرده نوبرشو آورده! تو که هر چه آبرو داشتیم بردی.» و بعد رفت. غر زد و رفت.

نزدیک بود از خجالت آب شوم، اما بعد خوشحال شدم و پریدم روی دوچرخه و راه افتادم. میرفتم که یکدفعه چیزی به ذهنم رسید. ایستادم و از دوچرخه پیاده شدم. رفتم سر خورجینها. نبود. کتابها و دفترها را زیر و رو کردم. انگار آب شده بود و رفته بود زیرزمین. دفتر انشایم را میگویم. مثل خلها شده بودم. نمیدانستم چهکار کنم. چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه. فکر کردم حاج عباس آن را برداشته. کمی فکر کردم و یکدفعه پریدم روی دوچرخه. رفتم طرف حاج عباس. داشت میرفت تو باغش که داد زدم: «های حاجی تو دفتر انشام را برداشتی.»

حاج عباس زد زیر خنده و گفت: «دفتر انشا دیگه چیه؟ من دفتر انشا میخوام چهکار؟ بابا توبه توبه! غلط کردیم که دوچرخهات رو برداشتیم.» و بعد رفت تو باغ. هرچه به ذهنم زور آوردم، فایدهای نداشت. با خودم گفت: «میروم خانه. شاید توی خانه باشد.» پریدم روی دوچرخه و راه افتادم طرف خانه. پا میزدم و با خودم حرف میزدم و گاهی هم گریه میکردم. دوست داشتم یک چوب بود، خودم و دوچرخه و حاج عباس را میزدم. میزدم و له و لورده میکردم. تق تق تق. چند بار زدم به در، اما کسی در را باز نکرد. داد زدم: «های مادر! منم صادق! کجایی؟»

دوباره در زدم. هیچکس جوابم را نداد. اعصابم ریخته بود به هم. دوباره در زدم که کسی گفت: «ننه صادق چهکار میکنی؟» سر برگرداندم. ننه صغرا بود. گفت: «مادرت از اون طرف رفت. رفت خونه خالهات. خاله حمیده! منم کارش داشتم. گفت ظهر برمیگردد. حالا بیا بریم خونه ما.»

ـ رفت که رفت.

ـ آره ننه! حالا این دسته گل قشنگ رو از کجا آوردی؟ کجا میبری؟ ها؟

و بعد سرش را خم کرد روی گلها و بو کشید و کیف کرد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.