پاورپوینت کامل فصل سایه ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل فصل سایه ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فصل سایه ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل فصل سایه ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

۶

دارد باد میاید. پنجره باز است و پرده کرکرهای میرود عقب، میرود جلو و میخورد به چارچوب پنجره. «صدا زدن خوب است. صدایی نیست که برای آن پاسخی نباشد…» گوینده رادیو این را میگوید. نمیدانم چرا اینقدر درونم گرم است. باید بلند شوم و برای خودم شربت آبلیمو درست کنم. یکی از دوستهایم قول داده بود از کاشان برایم عرق بیدمشک بیاورد، ولی نیاورد. باد تندتر شده است. رادیو دارد آهنگی پخش میکند. صدای آهنگ با صدای برخورد پرده با چارچوب پنجره قاطی شده است. خدا کند شکر داشته باشم. دفعه پیش چهقدر توی شربت شکر ریختم. باد میخواهد عکس آن جادهای را که چسباندهام به دیوار بکند. باید چسب کاریاش را بیشتر کنم. انتهای جاده، خورشید در افق پیداست. میخواهد طلوع کند. آهنگ قطع میشود. گوینده رادیو چیزی میگوید که متوجه نمیشوم. دوباره صدای آهنگ میاید. باد آرامتر شده است. شیشه آبلیمو را از یخچال برمیدارم. یخ هم نداریم. مجبورم شربت که درست شد، مدتی آن را در فریزر بگذارم. تا خوردن شربت باید هفت خوان رستم را طی کنم. به جاده نگاه میکنم و خورشید که در باد تکان میخورد.

«وقت شما به خیر! ساعت هجده و سی دقیقه…».

خیره میشوم به عقربه نازک و قرمز ساعت که تند و تند میچرخد و باد یکی از عکسهایم را که روی تاقچه به دیوار تکیه دادهام، برگردانده است. نمیدانم کدام عکسم است، با کدام ژست؟

«آخرین خبر، مدیر کل اداره…» .

شکر را میریزم توی شربت. قاشق را برمیدارم و هم میزنم.

«خیابان ولی عصر از پل بزرگراه مدرس تا خیابان…» .

کاسه شربت را میگذارم توی فریزر. خدا کند زودتر خنک شود. باد شدیدتر شده است. جاده از دیوار کنده میشود و میافتد روی قالی. پنجره را میبندم. جاده را برمیدارم. به خورشید نگاه میکنم. چسب را از توی کشو برمیدارم. باید آن را جایی بچسبانم که در مسیر باد نباشد.

رادیو میخواند:

حالا خورشید رو به رومه

دیگه پاورپوینت کامل فصل سایه ۲۶ اسلاید در PowerPoint مرده

جادهها دیگه تمومن

یکی تنهاییمو برده

جاده را میچسبانم. میروم عقب تا نگاهش کنم. خورشید دارد طلوع میکند.

آهسته برانید

راننده با نگرانی پول را داد و برگ قرمز رنگ عوارضی را گرفت و گذاشت روی کاپوت. اندرزگو با سربازی که کنار اتاقک بود، خوش و بش میکرد و حالش را میپرسید. ممکن بود مأمور شک کند و ماشین پر از اسلحه را بگردد. ماشین که به راه افتاد، راننده نفس راحتی کشید و اندرزگو برای مأمور دست تکان داد.

-این قدر با مأمورها خودمانی نشو، سید. آخرش کار دست… .

-توکلت به خدا باشد، آقای ابوترابی. گاز بده که قم زیاد کار داریم.

پیکان سرعت گرفت و افتاد توی خط دو. راننده دستش را بیرون برد و گفت: آتش میباره.

-چه آتش بباره، چه سنگ، گور پدر شاه!

ابوترابی خندید و گفت: خدا حفظت کند، سید. شنیدهای که میگویند جن داری که قبل از رسیدن مأمورها خبرت میکنند. اندرزگو خندید. ماشین جاده را میبرید. اتوبان بیانتها بود و سر ظهر کمتر ماشینی در رفت و آمد بود. ابوترابی با خنده گفت: آقای اندرزگو، من هم نمیدانم چه صدایت بزنم. دکتر، آشیخ عباس، سید یا… .

– هر چه دل تنگت میخواهد، سید جان! فقط بگاز.

– پس یکی از خاطرههایت را تعریف کن تا هم استفاده کنیم و هم راه کوتاهتر بشه.

سید عباس، کلاهش را جا به جا کرد. ریشش را خاراند. قیافه بازاریها را داشت. گفت: زندگی ما پر ماجراست. از افغانستانش گرفته تا لبنان که بیشترش را میدانی، اما واقعه مدرسه چیذر فکر میکنم جالب باشد.

ماشین از تپه بالا رفت و افتاد توی دشت. اندرزگو چایی ریخت تو استکان و گذاشت کنار دنده و گفت: تازه دم که هست؟

سید خندید: تا خوابت نبره.

بعد ادامه داد: اون سال برف زیادی باریده بود. تو شمیران بودم. مدرسه چیذر، درس میدادم. یک روز تازه برف بند آمده بود. آفتاب ملایمی میتابید. گفتم بروم قدم بزنم. چند لحظه نگذشته بود که دیدم در میزدند. فکر کردم مدرسه آمدن که در زدن نمیخواهد. آخر در باز بود. آهسته رفتم دم در. چند تا مأمور ایستاده بودند با لباس شخصی. میشناختمشان.

راننده سرعت را کمتر کرد. استکان را برداشت و گفت: جگر شیر داری، سید!

اندرزگو تبسمی کرد و گفت: گرم گرفتم. چه سلام و علیکی. گفتم بفرمایید تو. خانه خودتان است. زیاد اصرا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.