پاورپوینت کامل یک بولونی ترشی ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یک بولونی ترشی ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک بولونی ترشی ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یک بولونی ترشی ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
مادرم گفت: «نگو بولونی، بگو خمره!»
گفتم: «خمره بولونی!»
ریز خندید و بولونی را داد دستم و گفت: «سفت بگیرش! مواظب باش نیفتد!»
توی بولونی ترشی بود، با گُل پر. می خواستم همه اش را بخورم. بوی گُل پر دماغم را پر کرده بود. با یک پارچه و کِش درش را بسته بود. داشتم می رفتم که مادرم گفت: «یحیی! سلام به آبجی فرخنده برسون! زودی هم برگرد! نمونی خونه آبجی ها. هزار تا کار داریم. باید سفره بابات رو ببری صحرا.»
از خانه آمدم بیرون. هنوز صدای مادرم را می شنیدم: «یحیی زود برگرد. من تک و تنها هستم. امروز مرد نداریم. باید بروی…. » دیگر صدای مادرم را نمی شنیدم. از کنار جوی وسط روستا می رفتم. خانه ما پایین روستا بود و خانه خواهرم، بالای روستا. نسیمی خنک صورتم را نوازش می داد. شیخ رجب علی نشسته بود لب جوی و داشت پاهایش را می شست. گفتم: «سلام علیکم.»
ـ سلام علیکم آقا یحیی! پسر گلِ گلاب!
زل زد به بولونی و گفت: «چی داری آقا یحیی؟»
ـ ترشی، بولونی ترشی.
ـ حتماً گلُ پر هم دارد! با آب گوشت خیلی می چسبد. دهنش را مزه مزه کرد و گفت: «روبه رو تو نگاه کن. مواظب باش نخوری زمین.» او حرف می زد و من می رفتم. دیگر صدای او را نمی شنیدم.
حاجی فاطمه از کنارم گذشت. نگاهی هم به بولونی کرد. آقا رحیم شاخه خشک و بزرگی توی دست هایش گرفته بود و می آمد از دور. خیره شده بود به بولونی.
ـ سلام علیکم آقا رحیم.
ـ علیک السلام آقا یحیی. چی داری یحیی؟
ـ ترشی با گُل پر.
شاخه را ول کرد روی زمین و گفت: «صبر کن. صبر کن ببینم.»
دستی زد به بولونی و پارچه را از سر بولونی برداشت و زبانش را دور دهانش تاب داد. چشم هایش را گرد کرد و گفت: «به به! چه بویی! من می میرم برای ترشی بادمجان با گُل پر!» یکی از ترشی ها را برداشت. سرش را برد عقب. دهانش را باز کرد و با اشتها خورد.
گفتم: «مال مردم است!» آهسته زد به صورتم و گفت: «حیف، مال مردم است، وگرنه همش رو می خوردم.» خنده ای کرد و دولا شد و شاخه اش را برداشت و نگاهی به بولونی کرد و بعد رفت. باد پارچه را بالا و پایین می کرد. می ترسیدم بولونی را بگذارم زمین. داشتم می رفتم که پارچه و کِش تکان تکان خوردند و افتادند.
مشهدی ربابه از کوچه ای عصا زنان آمد بیرون. نگاهش نکردم. صدایم کرد و گفت: «یحیی، یحیی.» خودم را زدم به کری. داد زد: «آهای یحیی، مگر کری.» نگاهش کردم. سلام کردم و گفتم: «ترشی، بولونی ترشی.»
عصا زد و آمد جلوتر. روبه رویم ایستاد. نگاهی به بولونی انداخت. سرش را برد پایین تر. نفس عمیقی کشید و گفت: «وای گُل پر، چه بویی!» دست کرد توی بولونی. یک ذره برداشت. نگاهم کرد. نگاهش کردم. ریز خندید و ترشی را گذاشت توی دهانش. سرکه از دو گوشه دهانش ریخت روی روسری اش. سرش را تکان داد و گفت: «وه چه ترشی ای! دست مادرت درد نکند. سلام برسون.» و رفت.
راه افتادم. کَل هاشم با موتور از کنارم گذشت. نگاهش نکردم. گوسفندان حاج قاسم از خانه اش آمدند بیرون. تشنه بودند. دویدند لب جوی و پوزهای درازشان را فرو بردند توی آب. قورت قورت می خوردند. تند رفتم که مرا نبیند. هر کسی از کنارم می گذشت، نگاهی به بولونی می کرد. چند نفر لب جوی نشسته بودند و دست و صورت شان را می شستند. یکی از آن ها، پاچه های شلوارش را کشیده بود بالا و رفته بود تو آب. سرم را انداختم پایین و تند تند از کنارشان رد شدم. داشتم می رفتم که یکی گفت: «یحیی یحیی! چه مرگته؟ قهری؟ چرا سلام نمی کنی؟»
اوس مجتبی بود. استاد بنای روستای مان. با این که چاق و گنده بود، مردم به او می گفتند: «اوس مجتبی چی.» سرم را برگرداندم و گفتم: «سلام علیکم ببخشید!» وسط آب ایستاده بود و پاهای گِلی اش را می شست. دست هایش را کرد توی آب و با دو مشتش آب را پاشید بالا و آمد بیرون. می خواستم بروم که گفت: «های یحیی، چی داری؟ خوردنیه؟» خودم را زدم به کری و رفتم. دوید دنبالم. یقه ام را از پشت سر گرفت و گفت: «کجا؟ کجا فرار می کنی؟ مگه عجله داری؟» نگاهی به بولونی کرد. نگاهی به کارگرهایش کرد و دستش را تکان داد و گفت: «بچه ها بیایید! ترشی با گُل پر!»
اشک توی چشم هایم جمع شده بود. بلند خندید و گفت: «عجب آدم گدایی! برای چند تا ترشی گریه می کنی؟» دستش را کرد توی بولونی و با زور دو تا ترشی در آورد و گذاشت توی دهانش. سرکه ها از دور دهانش ریخت روی پیراهنش. نزدیک بود حالم بهم بخورد. کارگرها آمدند دورم حلقه زدند و یکی یکی ترشی ها را در می آوردند و می خوردند و می خندیدند. عمو نورالله نخورد و گفت: «مال مردم است. راضی نیستند. حرام است.» بیش تر ترشی ها را خوردند. سرم درد گرفت. دست و پایم از ناراحتی می لرزید. می خواستم جیغ بزنم و بلند بلند گریه کنم.
راه افتادم و رفتم. توی راه با خودم گفتم: «یحیی اگر از وسط روستا بروی تا بیایی برسی به خانه آبجی، همه ترشی هایت را می خورن. بهتر است از کوچه پس کوچه ها بروی.» رفتم تو یک کوچه. از چند تا کوچه دیگر هم گذشتم. کسی مرا ندید. رسیدم به کوچه ای که آغل گوسفندان حاج حیدر آن جا بود. گَله حاج حیدر رفته بود صحرا. سگ هایش نبودند. رسیدم دَم آغل. مور مورم شد. دوست داشتم بروم تو آغل را نگاه کنم. آهسته رفتم تو آغل. چشمم افتاد به یک میش که دو تا بره زاییده بود. خندیدم و رفتم به طرفش که یک دفعه نزدیک بود از صدایی زهره
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 