پاورپوینت کامل ادبی ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ادبی ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ادبی ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ادبی ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

داستان های طنز (قصه های حسنی)

تعطیلات (قسمت پایانی)

علی مهر

روز بعد خیلی خوب بود. چهار تا شانسی فروختم. یک پفک، یک کامیون پلاستیکی، یک بادکنک گنده و یک تیر و کمان. به این فکر می کردم که با این درآمدی که دارم، بد نیست یک دوچرخه بخرم. از این دوچرخه های کوهستانی. صبح روز ششم، دو تا شانسی فروختم؛ یک عروسک، یک جفت مچ بند. بعد از ظهر بساط را که پهن کردم، گفتم: اگر سه ـ چهار شانسی تا غروب بفروشم، خیلی خوب می شود. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که فری تک ضرب مثل زهرمار جلوی بساطم سبز شد: هی بچه ها حسنی را، رفته تو کار کاسبی. هیچ کس باهاش نبود. خودش تک و تنها، ولی عادتش بود اول هر جمله ای می گفت، هی بچه ها. محلش نگذاشتم تا پی کارش برود، اما او جلو آمد و گفت: حالا چی می فروشی؟ جوابش را ندادم. خواست کارتن را بردارد. هلش دادم و گفتم: هوووی، دلت کتک می خواهد.

گفت: می خواهم ببینم چی داری، بخرم، و خندید. گفتم: تو خریدار نیستی. برو، بگذار باد بیاید. و خودم را با تکه مقوایی که دستم بود، باد زدم. دست کرد توی جیبش و در آورد. مشتش را باز کرد: خیال می کنی پول ندارم؟ با این پول همه بساطت را می خرم.

پانصد تومانی مچاله ای کف دستش بود. مثل خودش با صدای خه خه خه خندیدم و گفتم: با این پانصد تومانی، تازه اگر چهار گوشه داشته باشد، یک شانسی می توانی برداری. آن هم اگر پوچ در نیاید. از حالا می گویم اگر پوچ در بیاید، پولت را پس نمی دهم ها!

یک نگاه به من کرد و یک نگاه به کارتن. برای این که بیش تر حرصش را در بیاورم، گفتم: ولی فکر نکنم تو پول تو جیبی یک ماهت را خرج کنی. تازه اول ماه است.

یک دفعه رنگ صورت فری تک ضرب برگشت. عینهو گوجه قرمز شد: این… این پول یک روز، نه، یک ساعت من است. من… من تو یک ماه بیشتر از همه پولی که تو عمرت از بابا جانت گرفتی، خرج می کنم.

یک لبخند کوچولو زدم و سرم را برگرداندم. داد زد: بگیر.

بی اعتنا به تهِ خیابان نگاه کردم.

ـ دِ، بگیر، یک شانسی بده. بعدش هم می روم پول می آورم و همه بساطت را با کارتونش می خرم.

ـ چی؟ شانسی می خواهی؟

ـ آره.

ـ پس نمی گیرم ها؟

ـ کی پس می ده؟

از پوچ دارم تا هزار تومانی. به شانست بستگی دارد. دبه در نیاوری.

ـ نه خیر، مرد است و حرفش.

یک شماره بگو. شماره شانسی.

ـ ده؛ شماره مارادونا و پله.

ـ اول پول.

پانصد تومانی مچاله را به طرفم دراز کرد. گرفتم و با احتیاط باز کردم. خیلی پاره پوره بود. نیم کیلو چسب بهش زده بودند، ولی چهار گوشه داشت. گفتم: چهارصد تومان بیش تر نمی ارزد، ولی چون ورزشکاری اشکال ندارد. کاغذ ده را برداشتم و طرفش گرفتم. کاغذ را گرفت و باز کرد. دوباره رنگ عوض کرد.

ـ چی بود؟ بگو تا برایت در بیاورم. این را گفتم و لبه کارتن را بالا گرفتم.

گفت: نامرد و کاغذ را به طرفم پرت کرد. کاغذ توی هوا قر داد و نشست زمین: پوچ.

ـ کلاه بردار.

ـ گفتم که، شانست بوده. به من چه!

ـ نه خیر، قبول نیست.

ـ خیلی هم قبول است.

ـ یکی دیگر باید بردارم.

ـ مگر از روی جسدم رد شوی.

ـ حالا نشانت می دهم.

با یک شوت کات دار کارتن را فرستاد هوا. بساطم پخش شد توی پیاده رو. من هم یک چَک آبدار خواباندم زیر گوشش. یقه ام را گرفت. یقه اش را گرفتم. زد، زدم. مشت، لگد، کشیده. لابه لایش هم فحش های آب کشیده. زیر پاهایمان صدای خرد شدن وسایلم را می شنیدم و بیش تر جوش می آوردم. نمی دانم چه مدت دعوا کردیم، ولی بالاخره جدای مان کردند. نمی دانم کی کارتنم را آورد و خرد و ریزه های باقی مانده بساطم را ریخت توش و دستم داد. فری را هم فراری دادند. نفس نفس می زدم. یک لایه آب نمی دانم از کجا آمده بود و جلوی چشم هایم را گرفته بود. زور می زدم تا نریزد و مردم فکر نکنند دور از جان گریه می کنم. راه افتادم. صدای آدم هایی که جمع شده بودند، توی گوشم بود:

ـ ولی عجب بزن بزنی بود ها! کِیف کردم.

ـ بابا این ها هم تقصیر ندارند.

ـ کی تابستان تمام می شود راحت شویم.

ـ نه تفریحی، نه برنامه ای. باز مدرسه که باز شود….

راست می گفتند، خسته شده بودم. دلم برای مدرسه، بچه ها، معلم ها، زنگ تفریح، حتی آقای کریم آبادی تنگ شده بود. رسیدم سر کوچه مان. حوصله نداشتم. اگر می رفتم خانه باید کلی به ننه راجع به سر و پای آش و لاش و خاکی ام توضیح می دادم. از کوچه مان رد شدم. نمی دانستم کجا می روم. مدتی کارتن به دست خیابان ها و کوچه ها را گشتم. سه بار از جلوی کوچه مان رد شدم. بالاخره نفهمیدم چه طور شد که از توی کتاب خانه و جلوی پیش خوان سر در آوردم. آقای بوشهری پشت پیش خوان، روبه رویم لبخندزنان ایستاده بود: این چه سر و وضعی است برای خودت درست کردی؟!

ـ خیال می کنی لقمه حلال در آوردن راحت است؟

ـ خب، نه! ولی یعنی این همه سخت است؟

ـ تازه بعضی وقت ها به خاطر هیچ و پوچ، آدم مجبور است کتک کاری کند.

آقای بوشهری چند بار دیگر سر و پایم را ورانداز کرد. آهی کشید و گفت: برو تو حیاط، دست و صورتت را بشور و لباس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.