پاورپوینت کامل در همین نزدیکی ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در همین نزدیکی ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در همین نزدیکی ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل در همین نزدیکی ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

نشست گوشه دیوار و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. نگاهی به دور و اطراف انداخت. کنار دیوار نیم ساخته، تک وتوکی نشسته بودند و آن جلوتر زیر روشنایی نورافکن ها چند هیئت بافاصله از هم دیگر دعا می خواندند. همه روبه گنبد فیروزه ای نشسته بودند.

کمی به چپ خم شد. دست توی جیب سمت راست شلوارش کرد و برگه ای تاخورده از توی جیبش درآورد. برگه را باز کرد و توی تاریک و روشنا زل زد به نوشته های بدخطی که میان کاغذ رها شده بودند. نفس عمیقی کشید. چشم هایش را لحظه ای بست و آهسته زیر لب گفت: تو می تونی احمد. نترس. نگران نباش، نمی کُشنت که.

چشم هایش را باز کرد. دور و اطرافش را پایید. زیر لب گفت: فقط خدا کنه از بچه های مدرسه کسی این جا نباشه.

ترس توی دلش ریخت و با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. آشنایی به چشمش نیامد. دستش را روی خاک کشید و از روی زمین بلند شد. زن و مردی جوان با فاصله کمی از او روی یک زیرانداز کوچک نشسته بودند. مرد جوان، زیر نورِ زرد نورافکن روی کتاب کوچک دعا خم شده بود. آهسته به آن ها نزدیک شد و کنارشان ایستاد. زمزمه های مرد جوان قطع شد. سرش را بلند کرد و باتعجب به او خیره شد. دست های احمد عرق کرده بودند. انگار نسخه به دستش چسبیده بود و کنده نمی شد. مرد جوان پرسید: چیه؟ چرا این جا وایستادی؟

احمد نسخه تاخورده را که توی دستش خیس شده بود، به سمت مرد جوان گرفت. مرد نگاهی به نسخه کرد و گفت: این چیه دیگه؟

احمد نسخه را باز کرد و دوباره به سمت مرد جوان گرفت. حس کرد گلویش درد می کند و دهانش تلخ شده است. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: آقا به خدا من گدا نیستم. این نسخه مادرمه. باید عمل بشه. یک میلیون تومن! آخه از کجا بیاریم؟

زن و مرد جوان به هم خیره شدند. زن سر تکان داد و مرد دست توی جیب پیراهنش کرد و اسکناسی پانصد تومانی از بین اسکناس هایش بیرون کشید و به طرف احمد گرفت. احمد دست دراز کرد تا اسکناس را از دست مرد بگیرد؛ دست هایش می لرزیدند. خم شد و اسکناس را از دست مرد گرفت و گفت: خیلی ممنون. خدا ان شاءالله عوض تان بده.

و به سرعت از زن و مرد جوان دور شد. نفس عمیقی کشید و نگاهی به اسکناس پانصد تومانی توی دست هایش کرد و زیر لب گفت: آخه جلوی چند نفر دیگه گردن خم کنم؟ یک میلیون مگه پول کمیه؟

سرگردان میان حیاط ایستاد. نگاهی به دوروبرش کرد. چند پسرِ جوان کنار هم نشسته بودند. قدمی به جلو برداشت؛ اما ایستاد و زیر لب گفت: این ها جوونند. سربه سر آدم می گذارند. و نگاهی به نسخه توی دستش کرد. تصویر مادرش توی رخت خواب جلوی چشمش آمد. زیر لب گفت: پوست کلفت باش احمد. آدم که با این چیزها خودش رو نمی بازه.

قدمی به جلو برداشت و به جمعشان نزدیک شد. یکی که لاغرتر از همه بود، داشت دعا می کرد. دست های چند نفر دیگر روبه بالا بلند بود:

ـ خدایا فرج مولامون امام زمان رو نزدیک بفرما!

ـ آمین!

ـ قلب آقامون رو از ما راضی و خشنود بفرما!

ـ آمین!

ـ خدایا به حق همین وقت و این مکان عزیز، تمام مریض های اسلام رو شفا بده!

احمد به همراه جمع آمین گفت.

ـ نثار روح همه گذشتگان، فاتحه مع الصلوات!

صلوات فرستادند و فاتحه ای خواندند؛ اما انگار کسی احمد را ندید. توی حال و هوای خودشان بودند. احمد کمی این پا و آن پا کرد و گفت: برادرا ببخشید…

سرها به طرف احمد برگشت. احمد ساکت شد و سربه زیر انداخت. حس کرد دارد زیر بار نگاه هایشان خُرد می شود. آن که داشت دعا می کرد، گفت: بگو پسر جان! کاری داشتی؟

احمد لحظه ای ساکت ماند. با دست چپ عرق پیشانی اش را خشک کرد و نسخه را به طرف پسر لاغراندام گرفت. پسر باتعجب گفت: این نسخه کیه؟ خودت؟

دوسه نفری سرشان را به طرف نسخه کج کردند. احمد مِن ومِنی کرد گفت: برای مادرمه. مریضه، باید عمل بشه. می خوان کیسه صفراش رو بردارن، دیگه به درد نمی خوره. گفتن یک میلیون تومن خر