پاورپوینت کامل طنین گام های پیروزی ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل طنین گام های پیروزی ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طنین گام های پیروزی ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل طنین گام های پیروزی ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

ـ کشتن پانزده هزار نفر در یک روز!

ـ خدا از این دشمن ملت نگذرد.

ـ بیچاره زن و بچه هایی که مظلومانه کشته شدند.

ـ این مرتیکه اجنبی است، نه مسلمان.

ـ می گویند سربازهای اسراییلی را آورده تا مردم را به گلوله ببندند.

ـ ایرانی که زن و بچه ی خودش را نمی کشد.

ـ خون همین مردم، مثل پدر گوربه گورش می زندش زمین.

کسانی که دور تا دور اتاق نشسته بودند، درِ گوشی پچ پچ می کردند. همه سیاه پوشیده بودند و با غمی در چهره با خشم حرف می زدند.

ـ می گویند یک کامیون کفش و دمپایی خونین جمع کرده اند.

ـ بی شرف ها، زخمی ها را با کشته ها برده اند خاک کرده اند.

نگاه ها به امام بود که نشسته بود و اندوه از چشمانش می بارید. تسبیح می چرخاند و در سکوت از پنجره به آسمان نگاه می کرد. نگاه سید به نگاه امام بود. او استاد همه بود و به خاطر صحبت هایش مردم به کوچه و خیابان ریخته بودند. در این فکر بود حالا که شاه در همه ی شهرها حکومت نظامی اعلام کرده، استادش چه می کند. بیرون، خیابان پر از سرباز بود و به دستور نخست وزیر، اگر دو نفر بیشتر جمع می شدند، به آن ها تیراندازی می شد.

همهمه ای در اتاق برپا بود. هر کس تازه وارد می شد، تسلیت می گفت. گوشه ای می نشست و فاتحه می خواند. بیشتر مهمان ها طلبه بودند.

سید احساس می کرد امام آرام و قرار نداشت، اما آرامش خود را حفظ می کرد. دانه های سیاه تسبیح او به آرامی از میان انگشتانش رد می شد و شتابان بر مهره قبلی می نشست. نگاه سید به تسبیح بود که در حال تمام شدن بود.

روز سومی بود که در میدان ژاله مردم تهران را به گلوله بسته بودند و حالا علما و طلبه ها می آمدند و تسلیت می گفتند و بیرون می رفتند. شاید بیست نفری می شد که در اتاق نشسته بودند و امام چون شیری غمگین زیر لب ذکر می گفت.

ـ فرزندان اسلام را کشتند.

این را مرد میان سالی گفت که تازه وارد شده بود. بغضی که فرو خفته بود، ترکید. صدای گریه در اتاق پیچید. امام سرفه ای کرد. چشم ها به لبان او بود. امام زانو به زانو شد. آهی کشید و گفت: «امروز باید در مدرسه ی فیضیه مجلس فاتحه برای شهدا برگزار کنیم.»

یک باره همه ساکت شدند و نگاه ها برگشت به طرف امام. سید مصمم جابه جا شد. انتظار داشت استادش چنین حرفی بزند، اما شهر پر بود از سرباز.

ـ دستور آتش داده اند.

ـ خیابان پر از سرباز است.

امام برخاست. شیخ میان سالی که قد کوتاهی داشت، گفت: «استاد، درِ مدرسه ی فیضیه را بسته اند، اطراف حرم پر از سرباز است.»

امام دوباره و مصمم گفت: «امروز باید در مدرسه ی فیضیه، مجلس فاتحه برگزار کنیم.» و به راه افتاد.

سید علی اکبر که نزدیک در بود، فوری رفت و کفش های استاد را جفت کرد و پشت سر او به راه افتاد. از پله ها پایین رفتند. از کنار حوض کوچک که آب زلالی داشت، گذشتند و پا به کوچه گذاشتند.

سید یک لحظه چند نفر را دید که برگشتند و توی کوچه کناری پیچیدند. از ذهنش گذشت: «ترسوها.» حاضر بود پیشاپیش برود و اگر تیراندازی شد، سینه اش را سپر کند. باز یک نفر دیگر جلو آمد. نزدیک مسجد سلماسی بودند و تا خیابان اصلی نزدیک به صد متر فاصله داشتند.

ـ آقا، خطر دارد. به سربازها دستور تیر دادند. آقا سید روح الله.

ـ مگر خون ما از خون آن هایی که کشته شده اند رنگین تر است. امروز باید مجلس فاتحه بگیریم.

ـ اما جان شما ارزش….

امام نگاه تندی به مرد کرد. مرد نتوانست حرفش را ادامه دهد. گام های امام منظم بود و با اطمینان قدم برمی داشت. سید علی اکبر از راه رفتن امام خوشش می آمد و حتی آن نگاه نافذ و سنگین اش را دوست داشت.

چند نفر که جلو مسجد سلماسی بودند، دنبال آن ها به راه افتادند. به خیابان که رسیدند، سی ـ چهل نفری می شدند. هنوز تا ظهر سه ساعتی مانده بود، اما هوا گرم و خفه بود. گرمای خرداد قم، خبر از تابستان سوزانی می داد. در خیابان ارم، امام لحظه ای ایستاد. عده ای گریه می کردند و جمعیت با دیدن امام بیشتر و بیشتر می شدند. امام بی اعتنا به سربازان باتوم به دست، به راه افتاد.

صدای سنگین و آهنگین جمعیت هر رهگذری را به خود جلب می کرد. چند نوجوان که کتاب در دست داشتند و معلوم بود خود را برای امتحان آخر سال آماده می کنند، کنجکاوانه جلو آمدند و کنار سید به راه افتادند. نوجوانی که پشت لبش کمی سبزه بود، گفت: «حاج آقا چه خبر شده؟»

سید نگاهش کرد و چیزی نگفت. وقتی اصرار او و دوستش را دید، گفت: «مردم را جمعه توی تهران قتل عام کرده اند.»

ـ کجا می روید؟

ـ فیضیه.

ـ کوچه ی فیض

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.