پاورپوینت کامل نقاب ها پیر نمی شوند ۳۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نقاب ها پیر نمی شوند ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نقاب ها پیر نمی شوند ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نقاب ها پیر نمی شوند ۳۶ اسلاید در PowerPoint :
تو می توانی این قصه را گوش بدهی یا ندهی. می توانی آن را بخوانی یا نخوانی. می توانی به این قصه بخندی یا برای آن گریه کنی. می توانی آن را باور کنی یا نکنی و این ها اصلاً برای من مهم نیست. مهم این است که قصه ام را بگویم. قصه ام را تعریف کنم و تو باید فقط از راهی که من نشان می دهم، حرکت کنی. از کوچه ای که من نشان می دهم، عبور کنی و به خانه ای که من می گویم نگاه کنی. تو باید فقط و فقط به آدم هایی که من نشانت می دهم، نگاه کنی و آن ها را دنبال کنی. تو باید فقط و فقط قصه ی مرا دنبال کنی و می توانی این کار را نکنی، اما اگر دلت خواست قصه ی مرا بخوانی، آن را باور کن. این قصه واقعی است.
اولین کسی که نقابش افتاد، کاظم بود. تو کلاس نشسته بودیم که اول نقابش شُل شد، بعد هم از روی صورتش افتاد. نقاب کاظم قبل از این هم چند بار شُل شده بود، اما نیفتاده بود. آقا معلم به او تذکر داده بود، نقابش را با نخ و سوزن روی صورتش ندوزد، چون نخ کهنه می شد و می پوسید و پاره می شد و نقاب می افتاد. پدر کاظم قبل از این چند بار نقاب کاظم را با نخ و سوزن به صورتش محکم کرده بود، اما این بار….
نقاب کاظم که افتاد، همه تعجب کردیم و برگشتیم طرفش و سر یک موش را دیدیم با دو تا گوش و یک جفت دندان جلو آمده و سبیل. همه ترسیدیم و جیغ زدیم. کاظم هم ترسید و فرار کرد طرف حیاط. این اولین بار بود که نقاب یک نفر می افتاد. نقاب ها شُل می شدند، کج می شدند، لق می زدند، اما هیچ وقت نمی افتادند. معلم ها می گفتند با هر دروغ و گناهی ممکن است نقاب ها کج و شُل شوند، اما نمی افتند. هیچ وقت نمی افتند مگر، و ادامه ی این مگر را هیچ وقت نمی گفتند تا این که نقاب کاظم افتاد. حالا کاظمی که قلدر بود و به همه زور می گفت و مبصر کلاس شده بود، بدون نقاب یک موش فراری بود.
شهر ما، شهر نقاب ها بود و همه ی ما تو شهر نقاب داشتیم. هر بچه ای که به دنیا می آمد، اول با پدر و مادرش می رفت پیش ملکه ی زیبای شهر. ملکه هم به بچه ی تازه دنیا آمده و پدر و مادرش نگاه می کرد و نقاب کوچک و جدیدی می گذاشت روی صورت او، نقابی که مال هیچ کس نبود. بعضی وقت ها هم نقاب مال کسانی بود که مرده بودند و به نقاب احتیاجی نداشتند. هر چند بعضی وقت ها مرده ها را بر اساس وصیت شان، با نقاب خاک می کردند.
روزهای اول، وقتی من نقاب می زدم، فکر می کردم فقط ما بچه ها نقاب داریم. بعدها فهمیدم همه ی مردم شهر نقاب دارند و تا روزی که از دنیا می روند، باید نقاب بزنند. آدم ها تو شهر ما هیچ وقت پیر نمی شدند، چون نقاب ها پیر نمی شدند. نقاب ها هر روز زیباتر، قشنگ تر و رنگارنگ تر می شدند و هر روز به شکل تازه ای درمی آمدند. رنگ، شکل و جنس آن ها هر روز تغییر می کرد و بعضی وقت ها آدم ها نقاب های تازه ای می گرفتند تا قشنگ تر شوند. بعضی وقت ها هم نقاب شان را رنگ می کردند و به آن سر و شکل زیباتری می دادند تا جوان تر بمانند. تو شهر ما شغل بیشتر آدم ها درست کردن همین نقاب ها و رنگ زدن به آن ها بود.
راستش را بخواهی، من هنوز نمی دانم تو داری داستان را دنبال می کنی یا نه؟ نمی دانم آن را باور کرده ای یا نه؟ نمی دانم کدام شخصیت و ماجرا را دنبال کرده ای و می خواهی دنبال کنی. من نمی دانم تو چه قدر به نقابت فکر کرده ای. بهتر است فعلاً فقط قصه ی مرا، شخصیت های مرا و ماجراهایی را که تعریف می کنم، دنبال کنی تا… تا کجا واقعاً نمی دانم.
ما نقاب هایمان را هیچ وقت در نمی آوریم، حتی موقع حمام رفتن. نقاب ها فقط شب ها، موقع خواب از روی صورت همه کنار می رفت. توی تاریکی، تا صورت ها استراحت کند و صبح دوباره نقاب ها را می زدیم و می آمدیم بیرون. پدرم نقاب مرا مثل خیلی از آدم های دیگر با پیچ به صورتم سفت می کرد و به خاطر همین اگر صد تا دروغ هم می گفتم، نقابم شُل نمی شد و نمی افتاد. بعضی ها هم با میخ نقاب شان را سفت می کردند و مجبور بودند هر شب درد کشیدن میخ ها و صبح درد کوبیدن آن ها را تحمل کنند. بعضی ها هم مثل کاظم با نخ و سوزن این کار را می کردند.
من وقتی تنها می شدم، خیلی به نقابم فکر می کردم. بیشتر دلم می خواست بدانم چهره ی واقعی ام چه جوری است. یک شب وقتی همه خواب بودند، تلاش کردم خودم را ببینم، اما هر چی جلوی آینه ایستادم، چیزی ندیدم به جز سیاهی و تاریکی. بعد هم یک دفعه از دیدن صورتم ترسیدم و خوابیدم. یکی دو بار هم فکر کردم اگر مثلاً نقابم جور دیگری بود، چه اتفاقی می افتاد. اگر نقاب یوسف مال من بود و من هم مثل او چشم های قشنگی داشتم یا اگر نقاب یحیی و موهای بلندش مال من بود یا اگر… آن وقت پدر و مادر من هم فرق می کردند و خانه مان عوض می شد و…. از این فکر ها بیرون آمدم و به این فکر کردم هر کسی زیر نقاب خودش چه قیافه ای دارد و از پدر و مادرم شروع کردم و این فکر را هم ول کردم و رفتم سراغ نوشتن مشق هایم.
شما هم می توانید فکرهای دیگری بکنید. می توانید آن قدر فکر کنید که خسته شوید و به هزار راهی بروید که شخصیت من به آن ها فکر هم نکرده است یا می توانید اصلاً فکر نکنید و فقط شخصیت مرا دنبال کنید که من توصیه می کنم همین کار را بکنید.
کاظم که فرار کرد تو حیاط، آقا معلم دوید دنبالش و من نگاه کردم به مرتضی که تمیزترین بچه ی کلاس بود و دیدم نقاب او هم شُل شده است. مرتضی نقابش میخی بود و خیلی سخت از کله اش جدا می شد و معلوم نبود چه کار کرده که نقابش شُل شده است و توی یک چشم به هم زدن نقابش افتاد و بوی بدی همه جا را گرفت و من لحظه ای چهره ی سیاه، کثیف و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 