پاورپوینت کامل دستی که جام نشد ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دستی که جام نشد ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دستی که جام نشد ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دستی که جام نشد ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۲۴

هردو تشنه بودند که به چشمه رسیدند. بارهایشان را روی زمین انداختند و به طرف چشمه
رفتند. تا می توانستند، نوشیدند. چه آبِ گوارایی! کنار چشمه نشستند. برادر اولی
گفت: «هر جا آب باشد، آبادانی هم هست. این چشمه نعمت خداست. همین جا بمانیم. بذر که
داریم، زمین را شخم می زنیم، می کاریم، آباد می کنیم. تشنه بودیم، سیراب شدیم. شکر
خدا این است که زمین تشنه را هم سیراب کنیم و آباد. همین جا بمانیم.»

برادر دومی گفت: «این همه راه نیامده ام که به آب چشمه ای دلخوش کنم و بمانم. هر
چند تشنه بودیم و سیراب شدیم، اما در پایان این راه نهری هست و در آن شهر پادشاهی.
اگر خود را به پادشاه برسانیم، همیشه سیرابیم. با شرابی سیرابمان می کند که یک
قطره اش به آبِ سالیانِ این چشمه می ارزد.»

اولی گفت: «این چشمه مهر خداست که از زمینی چنین سر بر آورده است، خوابِ شرابِ شاه
را از سر به در کن. چشمه را بشنو!»

ـ نمی شنوم. هر آبی زمزمه ای دارد. زمزمه این چشمه هم مثل همه آبهاست.

ـ گوشت را باز کن، می شنوی؟! زمزمه ام نا آشنا نیست. مثل زمزمه همه چشمه ها هم
نیست. برادرت راست می گوید. همین جا بمان. سالهاست که در انتظار دستی هستم که در من
شسته شود و نعمت خدا را از زمین های خشک اطرافم برویاند.»

ـ شنیدی؟

ـ نشنیدم!

ـ گوش هایت را با آب همین چشمه بشوی، می شنوی.

ـ نمی خواهم بشنوم!

ـ بمان! ماندن تو و او نیازِ من است که سالهاست در تنهایی زمزمه می کنم.

ـ صدایت می کند، از تو می خواهد که بمانی.گوشت را به زمزمه اش بسپار.

ـ نمی خواهم بشنوم! من گوش به فریادهای نوشانوش دربار شاه سپرده ام. زمزمه چشمه
برای تو.

اولی ماند. از آن همه بار و بنه ای که با خود داشتند، اندکی را برداشت و مهربانانه،
بقیه را به برادرش سپرد که زمزمه چشمه را نمی شنید و راه درازی در پیش داشت.

آب چشمه همچنان می رفت که دومی راه افتاد و رفت. بارش سنگین بود، اما تا دربار شاه،
برهوتی بی آب و علف پیش رو داشت و باید توشه برمی داشت.

اولی ماند. هنوز برادرش از دید رس او ناپدید نشده بود که بسم اللّه را گفت و به کار
شیار زمین پرداخت. چشمه خندید. زمزمه خنده آلودش را شنید. دومی هنوز نقطه جدایی را
گم نکرده بود که فریاد زد: «به شاه که رسیدم برایت سبویی پر از شراب می فرستم. این
علامتِ ما باشد. قاصدم که رسید، راه بیفت و بیا.»

و اولی به سبویی می اندیشید که باید از آب چشمه پر می کرد.

اولی در آن شب سر پناهی نداشت.

دومی هم نداشت.

اولی کنار چشمه و دومی در دور دست ها، آسمان را سر پناه کردند و خوابیدند. پیش از
خوابیدن، اولی به این می اندیشید که با آب چشمه و خاک، خشت بزند و سر پناهی برای
خودش بسازد. دومی هم به سقف آراسته قصر شاه می اندیشید که سر پناه آینده اش بشود.
سر پناه امن و آرامش همیشگی اش.

این، هم آخرین اندیشه مشترک آنها بود و هم اولین اندیشه ای که آنها را از هم جدا
می کرد.

فردای آن روز اولی با زمزمه چشمه از خواب بیدار شد و دومی با حس کردن گرمای آفتاب
بر صورتش.

اولی به خشت و زمین پرداخت، و دومی قدم در پیمودن راهی گذاشت که پایانش شهری بود و
در آن شهر قصری و در آن قصر…

پاسی از روز را که رفت، خسته شد. نشست و چیزی از بار و بنه اش را خورد. بار کمی
سبک تر شد و دومی کمی قوی تر.

ـ حالا برادرم بماند و به چشمه آب دل خوش کند. نمی دانم کی می رسم، اما هر چه
جلوتر بروم بار و بنه ام سبک تر می شود. به قصر که برسم….

با این که اولی و دومی به دو پایان متفاوت می اندیشیدند، «امید» خودش را به تساوی
میان دل آن دو تقسیم کرده بود.

یک هفته بیشتر نگذشته بود که امید درمانده شد. اولی با هر شیاری که به زمین
می انداخت، امید بیشتری را به خانه کاه گلی اش دعوت می کرد و اما دومی هر چه که
پیش می رفت باز راه بود و راه.

اگر طوفان آن شب نبود، امید دل دومی را ترک می کرد و به خانه اولی می آمد، اما
طوفان آن شب چنان خانه کاه گلی اولی را در هم کوبید که حتی امید برای چند لحظه از
دور و بر اولی فراری شد.

امید با شتاب به سوی برادر دومی رفت. او خواب بود، امید ایستاد تا صبح شد. می خواست
به دل دومی برود و در آنجا خانه کند که با در بسته قیافه عبوس دومی رو به رو شد.

ـ تا کی باید راه بروم. نمی دانم آخرش به قصر شاه می رسم یا نه. آذوقه ام تمام شده.
آبم تمام شده. این خورشید لعنتی هم که دست بردار نیست. کاش شب راه می رفتم و روز
می خوابیدم. اما کجا می خوابیدم. من که س

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.