پاورپوینت کامل نخل بهشتی ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نخل بهشتی ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نخل بهشتی ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نخل بهشتی ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
۲۵
شب دیوانه ام می کند. شب که می شود، چهل نخل سرسبز و بلند، چهل تیر فروزان و سوزنده
می شوند و به سویم هجوم می آورند. و برسرم کوفته می شوند. وقتی شب همه جا را
می پوشاند، به جانم عذاب می افتد. ای کاش! هیچ گاه شب نمی شد و همیشه روز بود. چهل
شب است که این چنین دیوانه سر و مفلوک، توی ایوان می نشینم و نخل های به خواب رفته
را نگاه می کنم و حسرت می خورم، ای کاش یک نخل بودم! چگونه است که نخلی به این
آسودگی زیر نور ماه و ستارگان سربرشانه نخل دیگری می خوابد و من نمی توانم. چهل نخل
سوزان با شعله های آتش که هر لحظه بیشتر زبانه می کشند، به سویم هجوم می آورند.
چهل روز است که روز به روز احوالم رو به تباهی و کاستی است. وقتی کلام وحی را
شندیم: «در آن هنگام که در جهنم سقوط می کند، اموالش به حال او سودی نخواهند داشت».
فکر نمی کردم که در این دنیا نیز سودی به حالم نخواهند داشت. ای کاش هیچ گاه شب
نمی شد! شب، دیوانه ام می کند و شعله های آتش را به جانم می اندازد. شب که می شود
آن صحنه های چهل روز پیش، مانند روز در برابر چشمانم روشن می شوند. برای همین است
که از شب می گریزم.
وقتی بالای آن نخل بلند سر به فلک کشیده و پر ثمر می ایستادم، می دانستم که مثل
همیشه کودکان پیرمرد همسایه سر به آسمان با دهانهای نیمه باز مرا نگاه می کنند.
بارها از زبان خودشان شنیده بودم که ای کاش دانه ای خرما به دهان ما می افتاد!. با
خودم می گفتم: «اگر خودم از این بالا به حیاط شما بیفتم، نمی گذارم دانه ای از این
خرماهای شیرین، از این مرواریدهای سیاه به دهان شما بیفتد». آه که چقدر آن نخل را
دوست داشتم! در میان همه نخلهایم او زیباتر و پر ثمرتر بود.
بالای نخل مورد علاقه ام ایستاده ام و با مرواریدهای سیاهش حرف می زنم و با لذّت و
کیف دانه دانه آنها را می چینم و توی کیسه می اندازم. بیش از آن که مواظب خودم باشم
که جا پایم روی شاخه های جوان نخل محکم است یا نه، مواظب دانه های خرما هستم که توی
حیاط همسایه نیفتد. طفلان همسایه مانند گرگ های گرسنه آن پایین ایستاده اند و
چشمهایشان به دستهای من است. اول از همه خرمای شاخه هایی را می چینم که سر به حیاط
همسایه کشیده اند. با خودم می گویم:« چرا این نخل از من و خانه من گریزان است و
همواره سر به سوی خانه همسایه دارد. ای کاش این شاخه نیز سوی حیاط خودم کج می شد تا
این قدر طفلان همسایه چشم به خرماهای من نداشته باشند و خیال خودم نیز آسوده باشد
که مبادا دانه ای به حیاط آنها افتاده باشد!».
چشمم به خوشه ای از خرما افتاد که همه دانه هایش رسیده بودند و زیر آفتاب سوزان و
تابان مکه، مانند مرواریدهای سیاه می درخشیدند.
دلم برایشان ضعف رفت. دستهایم برایشان لرزید. پا برشاخه ای جوان گذاشتم و دست دراز
کردم. طفلان همسایه همچنان امیدوار ایستاده بودند که شاید من دانه ای خرما برایشان
بیاندازم. به آسمان که نگاه کردم، خورشید به نیمه آسمان رسیده بود و ظهر نزدیک شده
بود. گفتم:«ای نخل چقدر تو را دوست دارم! هم پر ثمر هستی و هم از بالای تو به
تماشای شهر مکه می نشینم». مؤذن را دیدم که خود را برای گفتن اذان بربام کعبه آماده
می کرد. پا برشاخه جوان گذاشتم و خوشه خرمای تازه رسیده را گرفتم و چیدم، پایم کمی
سُر خورد و دستهایم لرزید. دانه ای خرما، دانه ای از مرواریدهای سیاه، از خوشه جدا
شد و به حیاط همسایه افتاد.
انگار دلم فرو ریخت و به حیاط همسایه افتاد. بی اختیار خواستم خودم را به حیاط
بیاندازم. چقدر دلم می خواست که نیرویی نامریی و جادویی داشتم و جلوی او را می گرفت
تا سقوط نکند؛ اما خرما افتاد و طفلان همسایه به سویش هجوم بردند. خوشه چیده شده را
توی کیسه گذاشتم و فریاد زدم: «نخور، نخور ای طفل حرام خوار!»
طفلکی ها سرجایشان میخکوب شدند. مروارید سیاهم را دیدم که توی دست طفلی که از همه
کوچکتر بود، می درخشید. کیسه خرما را به شاخه ای آویزان کردم و از روی دیوار
همسایه توی حیاطشان پریدم. چقدرترسیده بودند! هرکدامشان به سویی دویدند و در
گوشه ای از حیاط پناه گرفتند. فقط آن که از همه کوچکتر بود از ترس سرجایش ایستاده
بود. وقتی خرما را توی دستش ندیدم، خونم به جوش آمد. انگار قطعه ای از بدنم را از
دست داده ام. از خشم فریاد کشیدم: «دهانت را باز کن، ای حرام خوار! نمی گذارم آن
مروارید سیاه از گلویت پایین برود». و به سویش هجوم بردم و دهانش را به زور باز
کردم. در دهانش چیزی جز زبانی خشکیده و دندانهای سفید و کوچک نبود. وقتی دستش را
بالا آورد و مُشت اش باز کرد، خرمای لهیده ای را دیدم که او از ترس توی دستش مشت
کرده بود. خرما را از کف دستش برداشتم. وقتی با خشم از خانه بیرون می رفتم، پیرمرد
را دیدم که کنار در ایستاده است و از پشت پرده کهنه حصیری من را نگاه می کند.
ای کاش آن دانه خرما را بخشیده بودم تا دهان آن طفل شیرین شده بود! ای کاش آن نخل
را که هنوز دوستش دارم، بخشیده بودم تا چهل شب این چنین دیوانه دیوانه نمی شدم! کی
این شب روز می شود! تا کی این شبها ادامه خواهد داشت!
وقتی توی ایوان روبه چهل نخل می نشستم دیگر شب نیست روز است. تمام آن صحنه ها در
چهل روز پیش جلویم به نمایش درمی آیند. همین هاست که عذابم می دهند.
ای کاش نه شما چهل نخل را داشتم و نه آن نخل زیبای دوست داشتنی را که هنوز هم
نمی توانم از او دل بِکَنم! عجب روزی بود! آن چهل روز پیش وقتی گفتند که پیامبر تو
را می خواند. دانستم که درباره اتفاق آنروز است. هنگام نماز پیرمرد همسایه را دیده
بودم که کنار پیامبر ایستاده است و وقتی از روی کنجکاوی از کنارشان گذشتم. شنیدم که
پیامبر به او گفت: «باشد، به کار تو رسیدگی می کنم».
حضور پیامبر می رسم، عده ای از اصحابش دورش نشسته اند. به ادب جلویش می نشین
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 