پاورپوینت کامل نگاه مهربان او ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل نگاه مهربان او ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نگاه مهربان او ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل نگاه مهربان او ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
در را به آرامی باز می کنم و از کلاس بیرون می آیم. به طرف پله ها می روم و خودم را
به حیاط مدرسه می رسانم. حرارت را در تمام سلول های بدنم حس می کنم. شیر آب را باز
می کنم و تنها وقتی که کمی آب به صورتم می زنم، احساس می کنم گرما کم تر شده است.
به دیوار تکیه می دهم و چون می دانم که چیزی به زنگ نمانده، همان جا منتظر می مانم.
دو سه نفر در حیاط مدرسه، مشغول گفت وگو و خنده اند، ولی من تنها به فکر برنامه های
خود هستم. همیشه سرم شلوغ است و حتی برای برنامه های تفریحی هم وقت ندارم.
زنگ می خورد و من با این که نگرانم، باز هم فکر برنامه ی جدیدی هستم که باید برای
یکی از شرکت های مواد غذایی تهیه کنم. حواسم به هیچ چیز نیست و فقط دوست دارم مدرسه
تعطیل شود و من مثل هر روز، به اتاقم پناه ببرم تا با کامپیوترم خلوت کنم. وارد
کلاس می شوم و سر جایم می نشینم. بچه ها مشغول حرف زدن و استراحت هستند و بعضی ها
به مرور درس ساعت بعد می پردازند. «مریم»، تنها دوستم که با وجود اخلاق خاصم، هنوز
او را از دست نداده ام، به طرفم می آید.
ـ چی شد؟ حالت بهتره؟!
سرم را روی میز می گذارم و آهسته می گویم: «نه! هنوز تب دارم!» و مریم، در حالی که
سیب سرخی را به طرفم می گیرد، آهسته می گوید: «آخه تقصیر خودته! تا کی می خوای این
برنامه رو ادامه بدی؟ ببین زهرا! درسته که تو واقعاً یه هنرمندی و در کنار درست،
توی خونه کار داری، ولی این همه فشاری که به خودت می یاری، واسه چیه؟ مگه دنبال چی
هستی؟ مدام کار می کنی، آخر شبم که درس می خونی! فکر می کنی واقعاً نیازه که
این قدر خودتو اذیت کنی؟»
از زندگی چه می خواستم؟ نیاز مادی نداشتم؛ یعنی پدر با آن که پیر و از کار افتاده
شده بود، بازهم با آن حقوق بازنشستگی، توانسته بود نیازهای دختر تازه به دوران
رسیده و حساسش را برآورده کند. البته من از این زندگی، هدفم را دنبال می کردم که
ورای خواسته های مادی بود. دلم می خواست بار زندگی ام را خودم به دوش بکشم و با
موفقیت های پی درپی، طعم شیرین شهرت را تجربه کنم و برای رسیدن به خواسته هایم، با
بدترین شرایط تلاش می کردم. اما این حالت، برای اولین بار است که تمام ذهنم را به
هم ریخته است! احساس بدی دارم؛ خسته نیستم، ولی حوصله ی هیچ کاری را ندارم. من که
تا به حال در هر کاری که پیش گرفته ام، موفق بوده ام، حالا درمانده شده ام. باز هم
صدای مریم، مرا از دنیای پیچیده ی خودم بیرون می کشد.
ـ زهرا! خانم علوی کارت داشت. گفت که می خواد یه برنامه ای برای هفته ی زن و روز
مادر اجرا کنیم. می خواست یه چیزایی براشون بنویسی، برو ببین چی کارت داره!
«مادر»… با شنیدن این کلمه، وجودم می لرزد و گریه ام می گیرد. دیشب چقدر با مادر
جر و بحث کردم و او هم چقدر سعی کرد تا مرا متقاعد کند، ولی نتوانست. خودم هم
نمی دانستم که چرا نمی توانم از خواسته هایم بگذرم. دیشب به مادر می گفتم که به یک
خط تلفن احتیاج دارم تا بدون این که نگران تلفن های اقوام و دوستان باشم، بتوانم به
راحتی با اینترنت ارتباط برقرار کنم، ولی مادر بهانه می آورد که هنوز قسط کامپیوتر
مرا تمام نکرده اند و پدر هم نمی تواند خرج دو تا خط تلفن را بدهد.
من هم تحملم تمام شد و با مادر جر و بحث کردم که اگر نمی توانسته اند نیازهای مرا
برآورده کنند، پس نباید مرا به دنیا می آوردند و حالا هم باید به فکر احتیاجاتم
باشند. البته مادر چیزی نگفت و از اتاقم بیرون رفت.
خانم «علوی» را در اتاقش پیدا کردم و با هم مشغول صحبت شدیم. از من خواست تا هرچه
آیه در قرآن داریم که در آن، در مورد مادر یا پدر یا هر دو، چیزی گفته شده است،
پیدا کنم و بیاورم؛ چون قرار بود مدرسه را با آن آیه ها تزیین کنند.
انگار همه ی عالم بسیج شده بودند تا به خاطر رفتار من با مادرم، مرا سرزنش کنند.
احساس می کردم که مادر، با آن همه تفاوت سنی، نمی تواند احساس مرا بفهمد و از
احتیاجاتم باخبر باشد و این را مانعی برای رسیدن به قله های موفقیت می دیدم.
زنگ آخر هم به صدا درآمد و من با همان کسالتی که نمی دانم از کجا آمده بود، به طرف
خانه به راه افتادم بدون این که چیزی نظرم را جلب کند.
مادر مثل همیشه سر سجاده اش نشسته بود و دعا می خواند. اهمیتی ندادم. غذا را کشیدم
تا پس از خوردن آن، به کارهایم بپردازم، با در خواستی که خانم «علوی» از من داشت،
وقت زیادی برای استراحت پیدا نمی کردم. ناهارم را نیمه خورده، رها کردم، گرسنه
بودم، ولی حوصله نداشتم. بلند شدم و به اتاقم رفتم. چراغ را روشن کردم و مشغول کار
شدم. از کار لذت می بردم؛ وقتی سراغ کامپیوتر می رفتم و مشغول کار می شدم. احساس
می کردم به آن چه دوست داشته ام، رسیده ام. کارم را بدون خستگی دنبال می کردم.
نمی دانم چقدر از شروع کارم گذشته بود که مادر وارد اتاقم شد و بشقاب میوه را روی
میزم گذاشت و آهسته گفت: «چشمات درد می گیره، مادر! یه کم میوه بخور، بعد مشغول
شو!» خیلی کوتاه جواب مادر را دادم: «نه! کارم زیاده!» و دوباره مشغول شدم. مادر هم
کمی صبر کرد وبعد رفت. احساس کردم که می خواهد دوباره صحبتش را درباره ی تلفن شروع
کند و این که من همیشه با همین وضع نمی توانم زندگی کنم و بالاخره تشکیل خانواده
خواهم داد. پس نباید این قدر خودم را مشغول کامپیوتر و کتاب و درس کنم و باید به
فکر خودم باشم. در مقابل، من نمی توانستم مثل آن ها فکر کنم؛ دلم می خواست تا به
آرزوهای دور و درازم برسم و همه ی این ها را تنها در پیشرفت کاری و درسی ام
می دیدم. در واقع، من زندگی را در قالب دیگری دوست نداشتم و تنها به خواسته های
خودم فکر می کردم.
بالاخره کار آن روز تمام شد. سیبی را برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. مهره های کمرم
درد می کرد؛ به استراحت نیاز داشتم، ولی گویی کسی در و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 