پاورپوینت کامل خاطره قرآنی;مردی از جنس آفتاب ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خاطره قرآنی;مردی از جنس آفتاب ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطره قرآنی;مردی از جنس آفتاب ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطره قرآنی;مردی از جنس آفتاب ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۳۷

مرد جوان در مسیر بازگشت از مزرعه و در بدو ورود به روستا، به امامزاده هفتاد و دو تن رسید. پس از کار و خستگی نیم روز، گاهِ آن بود که لختی بیاساید.برای نشستن سکّویی را انتخاب کرد که در مقابل درب ورودی صحن بزرگ امامزاده قرار داشت. علوفه ها را بر زمین نهاد و بر سکّو نشست.

آن روزهایی را به یاد آورد که پس از درگیری با ارباب ده بر سر پرداخت زکات، دل از خانه و زادگاه خود کنده و راهی دیار غربت شده بود. او پس از این ماجرا،در روستاهای اطراف به خارکنی، کارگری، خشت زنی و رعیتی می پرداخت و پس از جمع کردن مقداری پول، آن را برای همسرش می فرستاد و زندگی فقیرانه ای را می گذراند.

او از یادآوری آن روزهای سخت و دشوار نه تنها دلنگران و رنجیده خاطر نبود، بلکه بسیار خشنود و آرام بود که کشاورزی در زمینهای ارباب را رها کرده و به کسب حلال روی آورده است.تحمل غم غربت و سختی های کارگری برای او آسان تر از خوردن لقمه حرام بود.

مرد،همچنان تکیه به دیوار داشت.دانه های درشت تسبیح را،یکی یکی پس و پیش می کرد و لبانش به ذکر و دعا مشغول بود.

به جاده خروجی روستا چشم دوخته بود.جاده در میان درختان بلند قامت، با پیچ هایی ملایم در انتهای میدان دید او گم می شد.

هنوز چشم از جاده خروجی ده بر نداشته بود که دو نفر را دید که از دور،خرامان خرامان به سمت امامزاده نزدیک می شدند.دو سید بسیار خوش سیما که با لباسهای بلند عربی به سمت او می آمدند. چهره شان مانند آفتاب ظهر صحرا، روشن و نورانی بود.لباس و پوشش آن دو سید، برای مرد جوان که یک روستایی ساده بود و جز پوشش کرباس و قبا و لباس ساده روستایی چیزی ندیده بود،بسی عجیب و شگفت آور می نمود.با خود گفت:خدایا، این دو جوان زیبا،با این قامت بلند و گام های استوار چه کسانی هستند؟

گرفتار خیال و اندیشه خود بود که ناگاه آن دو سید نورانی،به او نزدیک شدند.با خود گفت:خدایا این دو مسافر غریبه،با من چه کاری دارند؟ چه می خواهند بگویند؟ چه پیامی دارند؟ کجا می خواهند بروند؟

چشم در چشم آنان دوخت.

لحظاتی گذشت و جوان همچنان مبهوت،چشم در چهره نورانی آن دو داشت.سپس برخاست و به آرامی سلام کرد.آن دو نیز با مهربانی پاسخ سلامش را دادند.یکی از آن دو سکوت را شکست،رو به مرد جوان کرد و گفت:محمد کاظم،بیا تا با هم به امامزاده برویم و برای فرزندان پیغمبر(ص) فاتحه بخوانیم.مرد جوان از این که آن سید،نام او را می دانست،غرق در حیرت و شگفتی شد.گفت:من زیارت کرده ام و اکنون باید به خانه برگردم و علوفه ها را به گوسفندان برسانم.

یکی از آن دو درخواستش را تکرار کرد.محمد کاظم که بی تاب از حس حضور و هیبت آن دو میهمان خوش سیما بود،گمان کرد که آن دو مسافر غریبه،راه ورود به بقعه های امامزاده را به خوبی نمی دانند و نیاز به یک همراه دارند.به همین خاطر،بافه علوفه را برداشت و خاموش و بی سخن به راه افتاد.

آن دو سید از جلو و محمد کاظم نیز از پشت سر آن دو سید،پس از زیارت دو بقعه امامزاده هفتاد و دوتن،به سمت بقعه ای که در قسمت شرقی صحن بزرگ امامزاده قرار دارد،حرکت کردند.

پس از دقایقی چند،هر سه در فضای نخست بقعه شرقی،در مقابل صندوق چوبین منبّت و نفیس بقعه که مدفن یکی از نوادگان امام زین العابدین است، قرار گرفتند.آن دو زائر،مانند او زیارت نمی کردند و فقط مشغول خواندن حمد و سوره و صلوات بودند.

یکی از آن دو که گویا سالخورده تر از دیگری بود،رو به محمد کاظم کرد و گفت:چرا ساکتی؟ تو هم قرآن بخوان.محمد کاظم از این درخواست تعجب کرد و با صدایی بریده بریده که آهی جانسوز آن را همراهی می کرد،پاسخ داد:من سواد ندارم و ملّا نرفته ام،چطور قرآن بخوانم؟

سید نورانی در حالی که به سقف مدّور و گچی بقعه اشاره می کرد،به محمد کاظم گفت:به آن کتیبه های نورانی و خطوط برجسته ایات قرآن نگاه کن و بخوان.محمدکاظم سرش را به طرف سقف مدوّر بقعه بلند کرد.یک لحظه دور تا دور سقف،خطهایی از ایات قرآن همچون آفتاب ظهر صحرا جلوه گر شد.خط هایی که نه پیش از آن دیده بود و نه پس از آن روز دید.رو به سید کرد و گفت:«من که گفتم،سواد خواندن ندارم».سید نورانی در حالی که با سید دیگر به محمد کاظم نزدیک می شد،دوباره در خواستش را تکرار کرد و گفت:این بار ما ایات قرآن را می خوانیم،تو نیز همراه ما بخوان. صدایش در گوش جان جوان می نشست.در صدایش رازی بود که او را جذب می کرد.

آنگاه یکی از آن دو نفر در سمت راست محمد کاظم قرار گرفت و دیگری در سمت چپ او.فضای بقعه از عطر دل انگیز آن دو و از تجلی معنویتی بی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.