پاورپوینت کامل شهر سانی ویستا ۶۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهر سانی ویستا ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهر سانی ویستا ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهر سانی ویستا ۶۸ اسلاید در PowerPoint :
۴۴
ناگهان هوشیار شد. به نوری که از بین پرده ها به داخل اطاق می تابید نگاه کرد. همسرش تینا، هنوز در خواب بود. چه قدر عجیب بود؛ چون آنها همیشه با هم از خواب برمی خواستند. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت شش و سی دقیقه بامداد بود. سعی کرد تا افکارش را جمع و جور کند. بله! همیشه آنها رأس ساعت هشت از خواب بیدار می شدند. هرگز به یاد نداشت که قبل از ساعت هشت بلند شده باشد؛ امّا چرا؟ هر شخصی در شهر، دقیقاً در ساعت هشت از خواب بلند می شد و این یک برنامه روزمره بود.
از رختخواب بیرون آمد. تینا هنوز در خواب بود و حرکتی نمی کرد. به سمت پنجره رفت، پرده ها را کنار زد و به شهر خاموش و آرام، نگاهی انداخت. همه چیز ساکن و بی حرکت بود. بدون سر و صدا، سریع لباس هایش را عوض کرد. بعد روی صندلی کنار پنجره که مشرف به شهر بود لمید. باید فکر می کرد. باید گذشته و خاطرات آن را به یاد می آورد.
هنوز روی صندلی در حال فکر کردن بود که همسرش تینا چشم هایش را گشود و از خواب بیدار شد. حدود یک ساعت فکر کردنش طول کشیده بود. بعد از بیدارشدن تینا، با او مشغول حرف زدن شد. تینا پرسید: دَن، داری چه کار می کنی؟! دَن گفت: صبح زود از خواب بیدار شدم. خودش از لغتی که به کار برده بود، متعجّب شد؛ امّا چرا این کلمه او را شگفت زده کرد؟ تینا پرسید: دَن، مسئله ای پیش آمده؟ اشتباهی رخ داده؟
– اشتباه! نه هیچ اشتباهی رخ نداده. فقط می خواستم زود بیدار شوم. همه ماجرا همین است، نه چیز دیگر.
تینا لبخند زد و گفت: حالا موقع خوردن صبحانه است، زودباش، نباید دیر کنیم. دَن خواست بگوید چرا نباید… امّا حرفش را خورد. دَن ایستاد و با خودش گفت: بله وقت صبحانه است. بعد به تینا رو کرد و گفت: ببین تینا، امروز اصلاً گرسنه نیستم؛ امّا تو برای خوردن صبحانه پایین برو، من هم بعداً می بینمت. تینا با حیرت به دَن نگاه کرد و گفت: دَن، ما مجبوریم برای خوردن صبحانه، پایین برویم! تو بیماری…! می خواهی با پزشک تماس بگیرم؟ امّا دَن نمی خواست دکتر او را معاینه کند. تینا کنار در ایستاده بود و دلخور به نظر می رسید. دَن گفت: تینا من دیروز چیزی نخوردم، پریروز هم همین طور و حالا احساسم با روزهای قبل متفاوت است. تینا به طرف تلفن رفت و گفت: معلوم است که احساس متفاوتی داری؛ چون بیماری! من با دکتر تماس می گیرم. دَن گفت: تینا خواهش می کنم به دکتر زنگ نزن. خودم خواستم که احساس گرسنگی کنم. من برای یک مدت طولانی احساس گرسنگی نمی کنم. می خواهم احساساتم را به خاطر بیاورم.
تینا نگران به نظر می رسید. گفت: دَن من نمی فهمم تو چی می گی! هیچ کس دوست ندارد، احساس گرسنگی کند.
– من دیروز و پریروز، چیزی نخوردم، کسی هم متوجّه نشد. غذایم را دور ریختم و حالا شروع به یادآوری خاطراتم کردم. من فکر می کنم در غذایمان نوعی ماده اضافی است؛ مثلاً یک دارو و به خاطر آن دارو ما نمی توانیم چیزی را به خاطر بیاوریم.
صورت تینا قرمز شد. خیلی سریع گفت: تو یک احمقی! دَن گفت: شاید؛ امّا چرا ما نمی توانیم چیزی را به خاطر بیاوریم. این جا کجاست؟ تینا با تردید گفت: خوب
این جا خونه ماست.
– خونه ما؟ چه وقت ما به این جا اومدیم؟ تینا مکثی کرد و گفت: من نمی دونم دَن. مگه مهمّه؟! دَن با عصبانیت دست هایش را تکان داد و پرسید: قبل از این که ما این جا بیاییم کجا بودیم؟ ما… ما… دَن من واقعاً جوابی ندارم. به این موضوع، اهمیت نده و احمق نباش. ببین امروز سر ما خیلی شلوغ است. اوّل کلاس سفالگری. تو امروز تمام کردن کاسه را یادمی گیری؛ بعد شنا می کنیم؛ بعد هم ناهار؛ بعد از ناهار می توانیم استراحت کنیم؛ بعد هم تنیس بازی می کنیم؛ بعد هم شام؛ بعد هم می توانیم فیلم های تازه ای را در اطاق فیلم تماشا کنیم؛ بعد هم یک نوشیدنی؛ بعد هم از فرط خستگی به خواب می رویم!
– خسته می شویم، آن هم ساعت هشت؟! نه.
– بله خوب، ساعت هشت، وقت خواب است. ما به دوازده ساعت خواب نیاز داریم. از هر که هم بپرسی این مطلب را می داند!
– تینا، چه مدتی است که ما این جاییم.
– دَن، من نمی دانم! دَن گفت: ما به این جا می گوییم خانه! به یاد نداری؟ ما عادت داشتیم بگوییم اتاق، هتل و حالا هم می گوییم خانه. تینا گفت: من به خاطر ندارم. خیلی احمقانه است من هیچ چیز به یاد ندارم.
– نه تینا احمقانه نیست. من هم امروز صبح این مطلب را به خاطر آوردم، موقعی که تازه بیدار شده بودم.
– شاید اصلاً تو بیدار نبودی دَن؛ شاید فقط خواب دیدی؛ شاید همه اینها فقط یک خواب باشد؛ خوابی خیلی عجیب!
– نه تینا! من بیدار بودم. تو مرا دیدی که روی صندلی نشسته بودم. تمام لباس هایم را هم به تن داشتم.
تینا به همسرش لبخند زد و گفت: من به یاد نمی یارم که تو آن جا بودی.
تینا لبخند زد و گفت: زود باش دَن، خورشید خیلی وقت است که طلوع کرده. صبح زیبای دیگری، تازه شروع شده، بیا برویم و صبحانه بخوریم. تینا در را باز کرد. دَن برای چند لحظه به همسرش نگاه کرد و گفت: تو گفتگوی چند لحظه قبل ما را فراموش کردی، مگر نه. تینا گفت: تو هم فراموشش خواهی کرد. دَن به دنبال همسرش به سالن رفت. درِ اتاق های طرفین راهرو را نگاه کرد؛ همه مثل هم بودند. بعد با هم به طرف آسانسور رفتند. تینا دکمه را فشرد و درِ آسانسور باز شد.
– وقت بخیر دَن، وقت بخیر تینا.
این شخص، راسل، مربّی ورزش آنها بود که صبح به خیر می گفت.
– امیدوارم برای مسابقه تنیس آماده باشید؛ امّا امروز بعدازظهر در سطح چهارده مسابقه داریم. در این سطح، بازیکنان خوبی داریم.
تینا خندید و با خودش زمزمه کرد:
– سطح پنج، سطح پنج، همیشه خیلی هوشیاره.
این بخشی از سرود سطح پنج بود. دَن باز به اطراف کنجکاوانه نگاه کرد. همه مردها و همه زن ها یک مدل لباس پوشیده بودند؛ مردها بلوز و شروالک و زن ها بلوز و شلوار؛ فقط رنگ لباس ها در هر سطح فرق می کرد. به پیراهنش نگاه کرد. آبی روشن بود. رنگ لباس تمام سطح پنجی ها همین رنگ بود. رنگ هر سطح، با رنگ سطح دیگر، متفاوت بود. مرد جلوی دَن، پیراهن زرد به تن داشت؛ رنگ سطح نه.
تینا گفت: امروز صبحانه، برشتوک داریم، غذایی که من همیشه دوست دارم. راسل گفت: حالا که این طور است من هم آن را می خورم. دَن لبخند تلخی زد. صبحانه هر روز برشتوک، با مقداری شیر رقیق شده بود. دَن به تینا فکر کرد که او هر روز از خوردن این صبحانه راضی به نظر می رسید؛ از ناهار و شام هم همین طور! همه افراد هم مثل تینا راضی به نظر می رسیدند. دَن باز به غذا فکر کرد. ناهار، همیشه سوپ با مقدار کمی نان بود. شام هم سوپ بود با مقداری برنج. گاهی اوقات هم مقدار کمی گوشت یا ماهی به آن اضافه می شد؛ امّا این هم همیشگی نبود. با این حال، آنها هرگز گرسنه نبودند. دَن یک سینی برداشت که درون آن یک کاسه برشتوک و یک نوشیدنیِ ویتامینی بود. تینا و راسل هم همین کار را انجام دادند.
رستوران، پنجره های بزرگی داشت که از بین آنها استخر بزرگ شنا، نمایان بود. خانواده هایی که فرزند داشتند، در سمت دیگر دریاچه زندگی می کردند و آنهایی که بچّه نداشتند، در این سمت دریاچه.
دَن ایستاد و متفکّرانه گفت: هیچ کدام از ما هرگز بچّه دار نشدیم! کم سن و سال ترین بچّه های آن طرف هم، ده یازده ساله هستند. آنها تقریباً نوجوان هستند. دَن می توانست بچّه ها را به خاطر بیاورد! پس نتیجه گرفت که هیچ بچّه ای در این جا متولد نشده! سینی غذایش را روی یک میز خالی گذاشت و فکر کرد. چه قدر فکر کردن سخت و دشوار به نظر می رسید؛ ولی با این حال، نتیجه گرفت که آنها برای مدّتی طولانی، در آن جا اقامت داشتند، چیزی حدود یازده سال. از این که توانسته بود فکر کند، احساس رضایت کرد.
زیرچشمی دور و برش را پایید. هیچ کس به او نگاه نمی کرد و حواسشان به او نبود. سینی را برداشت و به سمت سطل زباله رفت. خیلی سریع، نوشیدنی و غدایش
را دور ریخت و به طرف میزی که همسرش روی آن نشسته بود رفت. به فکر فرو رفت و دوباره به خاطر آورد که این جا هیچ کس بیمار هم نیست. آنها قبلاً مردم بیمار را در مکانی به بیمارستان می بردند و هیچ کس دیگری هم هرگز آن جا را ترک نمی کرد، هرگز!
ناگهان ایستاد و نگاهش به جک افتاد. جک به بیمارستان رفته بود؛ امّا کی و کجا؟! و بعد به سمت میزِ جک رفت.
– صبح به خیر جک.
– صبح به خیر دَن، روز زیبایی است، مگر نه؟
– پات چطوره جک، بهتره؟
جک متعجّب به نظر می رسید: پای من! پای من مشکلی نداشته!
– جک! یعنی یادت نمی آید که توییستْ را زخمی کردی. توی دریاچه بودی که پایت برید. من هم با تو بودم. زمین خوردی و پایت شکست و بدجوری زخمی شد و برید، یادت نمی آید. آنها تو را با یک بالگرد به بیمارستان بردند.
جک، دست از خوردن کشید و برای یک لحظه نگران شد. خندید و گفت: من هرگز در زندگی ام به بیمارستان نرفته ام؛ هرگز سوار بالگرد هم نشده ام. تو داری جوک تعریف می کنی!
دَن با تأسف، نگاهش را پایین انداخت. جک، لباس سبز سطح یازده پوشیده بود. دَنْ جای یک زخم بزرگ و قرمز رنگی روی پای جک دید. دوباره به جک نگاه کرد. جک داشت لبخند می زَد. راسل پرسید: دَن حالت چه طور است؟ راسل درست پشت سر دَن ایستاده بود. دَن گفت: من فقط داشتم با جک گپ می زدم و درباره زخم پایش از او سؤال می کردم؛ چون وقتی داشتیم توی دریاچه شنا می کریم، پایش زخمی شد. جای زخمش هم هنوز پیداست. راسل! سعی کن به خاطر بیاوری. او کنار استخر زمین خورد. راسل! تو خودت جک را به بالگرد بردی.
راسل، دیگر لبخند نمی زد و گفت: دَن، بعد از صبحانه به دفتر من بیا. می خواهم با تو حرف بزنم. دَن با دقت به چهره راسل خیره شد. راسل، مربّی ورزشی سطح پنج بود. مربّیان زیادی در آن جا بودند. آنها در طبقات بالای ساختمان زندگی می کردند؛ مربیّان ورزش، سفالگری، یوگا، موسیقی، و… بعد به راسل گفت: من به دفترت نمی آیم، فکرم مشغول است. راسل، شگفت زده نگاهش کرد و با لحن خاصّی گفت: مشغول! منظورت چیه؟ دَن پاسخی نداد و از رستوران خارج شد. به طرف آسانسور رفت و تکمه آسانسور را فشار داد. درِ آسانسور به سرعت باز شد و دَن سوار آن شد. راسل با عجله به دنبال دَن می دوید. درِ آسانسور بسته شد. دَن به تکمه ها نگاهی انداخت و آخرین دکمه را، که شماره بیست بود، فشار داد.
«سانی ویستا» در دو طرف درّه عمیقی ساخته شده بود. استخرهای شنا و فضاهای ورزشی در ته دره ساخته شده بودند. اطاق ها روی دامنه درّه بودند و در طرفین انتهای درّه، دفاتر اداری رؤسا واقع شده بود. بالگردها ه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 