پاورپوینت کامل مثل یک مرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مثل یک مرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مثل یک مرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مثل یک مرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۱۱

آقاجان که خبر را می گوید، خانم جان با نگرانی می خوابانَد توی صورت خودش و بعد هم شروع می کند به نفرین کردن؛ امّا من فقط می خندم.

– کشف حجاب یعنی چه؟ مگر می شود آدم بدون چادر و پیچه، برود توی کوچه؟

نگاهم می افتد به صورتِ آقاجان. متفکّرانه، قلیانش را می کشد. رضوان با حالتی پرسشگر، خانم جان را نگاه می کند و می گوید: اگر نخواهند چادر سر کنند، پس حتماً باید با کت و شلوار و جلیقه بروند بیرون!

چاقو را که می زنم وسط هندوانه، سرخی اش چشمم را می زند. طبق عادت همیشگی، آنها را منظّم قاچ قاچ می کنم و می چینم توی قاب. وقتی می روم سرِ سفره، آقاجان آن قدر گرمِ صحبت با خان عموست که تشکّر همیشگی اش از منْ یادش می رود؛ حتی دیشب هم حافظ نخوانْد. می دانم حواسش کجاست؛ به مسئله کشفِ حجاب.
صدای عموجان بلند می شود: غلط می کند می خواهد ایران را فرنگ کند. برای خودش گفته! به خیالش ایرانی ها بی ریشه اند؟ اگر خودش یک تفنگچیِ قزّاق است، آن حرف دیگری است.

آقاجان با خونسردیِ همیشگی اش، در حالی که یک تکّه هندوانه را آرام آرام می جَوَد، نگاهی به خان عمو می کند و می گوید: «معلوم نیست دوباره چه فکری توی کلّه رضاخان است. این طور که بویش می آید، با این کارها می خواهد به خیال خودش پای زن ها را بکشد وسط». بعد هم یک تکّه دیگر هندوانه می گذارد گوشه دهانش.

یک هفته است که من و خانم جان و رضوان از خانه بیرون نرفته ایم. مرادعلی، پسر قاسم میرزا، می گفت که دو تا آجانِ چماق به دست، سرِ کوچه و خیابان ایستاده اند تا چادرها را از سرِ همه بکشند. در همین حین، گلاب خانم هم که با چادر و چاقچور رفته بوده بیرون، اول چادرش را کشیده بودند و بعد هم که مقاومت کرده بود، کتک سیری به او زده بودند. بیچاره گلاب خانم! کمردردش کم بود، حالا دردِ دست و پا هم به آن اضافه شد!

در می زنند. از در زدنش می فهمم که داداش هادی است.

پسره شیطان، این چند روزه فقط توی کوچه ها می پلکد.

– سلام آبجی!

صورتش خندان است. معلوم است خبرهای تازه ای دارد.

– آبجی! می دانی چه شعرهای خنده داری می خوانند؟

– کی می خواند؟

– آجان ها، پسرهای محل،… راستی! می دانی امروز کی را دیدم؟ زن فتح اللّه خان را. وای اگر می دیدی! با چه قیافه ای بدون چادر زده بود بیرون. آجان های سرِ محل هم مثل سگ قلاده بسته، بِهِش احترام می گذاشتند؛ امّا کمی آن طرف تر نزدیک بود بخورد زمین. اوّلش فکر کرد کسی ندیده؛ امّا با صدای قهقه بچّه ها، اخم هایش را کرد توی هم و با فیس و افاده، راهش را کج کرد. راستی! شعر را نخواندم. این را اوّل همان آجانْ درازه می خواند:

نون و پنیر و خاشخاش

باید حجابو برداش…

بعد هم کِرکِر خندید. هنوز خنده هادی تمام نشده بود که خانم جان، مثل برق یک سیلی آبدار خواباند توی صورت او و غرّید: خجالت نمی کشی از این مزخرفات می خوانی؟ پسره بی چشم و رو برایم شعرِ رضاخانی می خواند!

هادی بغضش را فرو خورد و آهسته رفت توی اتاق پشتی. کمی که خشم خانم جان فرو می نشیند، می گویم: خُب، خانم جان! هادی بچّه است. هنوز دوازده سالش تمام نشده.

خانم جان می پرد وسط حرفم: پسره با این هیکل، بچّه است؟ اگر همه بچّه ها این قدر پُررو باشند که واویلا!
ادامه می دهم: آخر تا حالا که این چیزها را ندیده اند. برایشان تازگی دارد. تقصیر از بچّه ها نیست. خدا لعنت کند کسی را که تقصیر کار است!

خانم جان زل می زند توی چشم هایم و می گوید: اگر هادی تو را نداشت، کی اَزَش جانبداری می کرد؟

بلند می شوم تا سبزی هایی را که پاک کرده ام، ببرم کنارِ حوض. در همین حین می گویم: یعنی حرف های من دروغ است؟

– شاید تا ابد وضع بخواهد همین باشد، آن وقت چی؟

– عادت می کنند خانم جان! مطمئناً عادت می کنند.

صدای ضعیف خانم جان به گوشم می رسد: چشم سفید!

دلم پَر می زند برای دیدنِ وضع بیرون؛ امّا خطری است. با دیدنِ وضع گلاب خانم، خانم جان دیگر اجازه بیرون رفتن نمی دهد. با صدای درِ حیاط، سبزی های نَشسته را می گذارم کنار حوض و چادرم را از روی ایوان برمی دارم. در را که باز می کنم، خشکم می زند. مرادعلی، پسر قاسم میرزا، با صورتی درب و داغان، خجالت زده می گوید: سلام زینت خانم! ببخشید مادرم این جاست؟

– سَ” سَ” سلام! خدا بد ندهد. چی شده؟

پسره بخت برگشته، دستش را آهسته روی بادمجانی که زیر چشمش کاشته اند می کشد و با صدایی شبیه به ناله می گوید: هیچی! با آجانِ سرِ محلّه دعوایم شد. آخر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.