پاورپوینت کامل پیرزن و دلتنگی ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیرزن و دلتنگی ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیرزن و دلتنگی ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیرزن و دلتنگی ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

۳۰

همه جا ساکت و آرام بود. بدون هیچ تحرک و جنب و جوشی. هیچ فعالیتی نبود و سر و صدایی – حتی از کوچه – نمی آمد. از بچه هایی که سر ظهر، صدای داد و بیدادشان گوش فلک را کر می کرد، حالا دیگر خبری نبود. عصرها همیشه همین طور بود. به محض این که آفتاب، خودش را از سینه دیوار روبه رویی حیاط پیرزن بالا می کشید، همه جا را سکوت فرا می گرفت و یک عالم تنهایی و غریبی می ریخت توی دل پیرزن.

حس تنهایی و غریبی، برنامه همیشگی بعدازظهرهای پیرزن بود و برای مقابله با این حس، هر روز ترفند تازه ای به کار می برد. یک روز کارهای خانه اش را انجام می داد، یک روز به همسایه اش سر می زد، یک روز قرآن می خواند، یک روز توی ایوان می نشست و قلیان می کشید و به قل قل قلیان و صدای گنجشک های روی مُو، گوش می داد، یک روز…

و امروز هم مثل همه روزهای خدا، عصر داشت و حس تنهایی و دلتنگی و آشفتگی؛ ولی چندین برابر. به نظر نمی رسید پیرزن بتواند امروز با این کارها این حس را از بین ببرد؛ ولی چاره ای جز امتحان کردن نبود. فکر کرد چه کاری مانده که انجام دهد. به سرتاسر اتاق نگاه کرد. همه جا تمیز و مرتب بود. هیچ کاری نداشت. نمازش را هم که خوانده بود و پنج شش دور تسبیحش را هم چرخانده بود و کلی دعا و ثنا هم نثار عالم و آدم کرده بود فکر قرآن بخواند برخاست، قرآن را از روی طاقچه برداشت و به ایوان رفت. بوسید و باز کرد و شروع به خواندن نمود. تمام که شد قرآنش را بست و بوسید و سرجایش گذاشت.

با خود گفت:

عجب دنیاییه! منو همه به مهربونی و خون گرمی می شناسند هر کس می خواد دلش باز بشه و هم صحبتی نداره میاد پیش من. اونوقت خودم…

راست می گفت پیرزن. از هر کدام از

اهالی محله می پرسیدی خصوصیاتش را مو به مو برایت تعریف می کرد: تنها پیرزن سر حال و خوش برخورد محله، ریزه میزه و نقلی، مهربان و خون گرم، با یک عینک ته استکانی که مرتب از روی دماغ گرد و قلمبه اش پایین می آید. همه، حتی دخترهای جوان و دم بخت هم از همنشینی و مصاحبت با او لذت می بردند. چه رسد به پیرزن ها که هم تیپ و هم دندانش بودند.

گیج شده بود. فکر کرد به دیدن کبرا خانم برود. چادر خال مخالی اش را روی لچک حنایی رنگ و رو رفته ای که همیشه خدا سرش بود انداخت و چادر چاقچور کرد و راهی شد. کوچه بن بست مجاور، ته کوچه، خانه کبری خانم بود. در زد. جوابی نشنید. دوباره. صدایی نیامد. باز هم. باز هم جوابی نیامد. نا امیدانه چندبار دیگر در زد؛ ولی برای گرفتن جواب نایستاد و به سوی خانه اش به راه افتاد.

باید کاری می کرد. دلتنگی، آشفته اش کرده بود و نمی توانست یک جا آرام و قرار بگیرد. در ایوان نشست. صدای جیک جیک گنجشک های درخت مو، او را به یاد قلیانش انداخت: همدم تنهایی. برخاست. سماورش را در ایوان روشن نمود و چای دم کرد و قلیانش را هم چاق کرد. بعد نشست و به بالش تکیه داد تا قلیانش را بکشد و چای بخورد و صدای قل قل سماور و قلیانش با صدای جیک جیک گنجشک ها قاطی شود تا شاید دلتنگی اش را فراموش کند.

«قل قل قل قل…».

پکی به قلیان زد و دودش را بیرون فرستاد.

«قل قل قل قل…».

«جیک جیک جیک…».

قل قل سماور که آماده شدن چای تازه دم را نوید می داد با قل قل قلیان و جیک جیک گنجشکان روی درخت مو یکی شد؛ ولی پیرزن نه خوشش آمد و نه دلتنگی اش را فراموش کرد.

چه دردی داشت؟

پیرزن پک دیگری زد و باز، حلقه های دود در هوا معلق شدند. چشم های نگران او در میان حلقه های دود به دنبال مسکّنی بود؛ ولی حیف که دودها خیلی تند می چرخیدند و زود ناپدید می شدند.

پیرزن از خیره شدن به حلقه های دود، لذت می برد. در دود قلیان، چیزی بود که او را وادار می کرد به آن نگاه کند، بعد سوارش شود و به گذشته سفر کند؛ امّا دود، در میانه راه، محو و ناپدید می شد. درست مثل تصویرهای گذشته که از آنها جز چیزی گنگ و مبهم در خاطر نداشت. تصویر شوهرش میرزا ابراهیم، دختران و تنها پسرش، نوه هایش، عروسش و دامادهایش که حتی گاهی هفته ها هم سری به او نمی زدند. چه قدر دلش برای پسر و عروسش تنگ شده بود. برای نوه هایش هم. چند هفته ای می شد که هیچ کدام را ندیده بود. همین دوای درد پیرزن بود؟ خودش هم نمی دانست. فقط حس کرد که دوست دارد پسرش را ببیند؛ تنها پسرش را. قامتش را نظاره کند. صدایش را بشنود و با او صحبت کند. همیشه او را که می دید، آرام می گرفت. مثل این که شوهرش میرزا ابراهیم را دیده است. در چهره و قامت و صدای او چیزی بود که او را به یاد میرزا ابراهیم می انداخت. حتی اخلاقش، همان طور که بارها به عروسش هم گفته بود، آینه شوهرش بود. مخصوصاً خنده های پیاپی و زود عصبانی شدن هایش.

«قل قل قل قل…».

«قل قل قل قل…».

قلیان پیرزن آرام بود و به فرمان او، فقط هر وقت که او اراده می کرد صدایی از آن بیرون می آمد؛ ولی سماور دیگر دادش درآمده بود و از شدت عصبانیت بر خود می لرزید. پیرزن، سماور را خاموش کرد. قُل قُل سماور که کم تر شد، پیرزن دوباره صدای گنجشکان را شنید؛ اما آهسته تر از قبل. نزدیکی های غروب بود و خورشید، دیگر داشت بند و بساطش را جمع می کرد. گنجشک ها کم تر شده بودند و به لانه های شان پناه برده بودند. گنجشکی – اگر هم بود – داشت خودش را مهیّا می کرد که سرپناهی بیابد. دلتنگی خاکستری رنگ بعدازظهر، داشت جایش را به دلتنگی سرخ فام غروب می داد. دلتنگی به جای دلتنگی!

پیرزن چای ریخت. پرمایه و پر رنگ. سرخ سرخ، حتی کمی پررنگ تر از رنگ غروب. به نظرش خیلی پر رنگ آمد. تشخیص رنگ واقعی چای در آن هوای نسبتاً تاریک غروب، مشکل بود. برخاست و کلید چراغ را زد. مهتابی ایوان، پت پتی کرد و روشن شد. سرجایش نشست و به چای نگاه کرد. رنگ چای معمولی بود. مثل چای هایی که همیشه می ریخت. قند کوچکی برداشت و بر دهان گذاشت و با همان حبه قند کوچک، چایش را سر کشید؛ امّا چای هم که تمام شد، هنوز بقایای قند در دهانش باقی مانده بود. شیرینی را زیاد دوست نداشت. مزه چای را به تلخی اش می دانست. تلخی ای که دهانش را گس می کرد. تلخی ای که هرچه بود، تلخ تر از مزه تنهایی و دلتنگی اش نبود.

چای دیگری ریخت. مثل قبلی؛ تلخ و پرمایه، داغ داغ. برداشت که بنوشد:

«تق تق تق…».

صدای در آمد. درست می شنید یا خیال برش داشته بود؟ آیا واقعاً صدای در بود؟ قلبش شاد شد و بلند فریاد زد: «کیه؟». بدون این که منتظر جواب بماند چادرش را روی سرش انداخت و دوید تا در را باز کند. با سرعت از پله ها پایین رفت و حیاطی را که هر بار آن قدر آهسته و بی رمق می پیمود در ثانیه ای طی کرد. باور نمی کرد. واقعاً کسی پشت در بود؟ گیج بود و در عین حال، خوشحال. نمی خواست به این چیزهای بیهوده فکر کند و خودش را معطّل کند. دوباره همان صدا آمد. یک بار دیگر با صدایی که از خوشحالی می لرزید فریاد زد: «کیه؟… اومدم». جوابی نشنید. یک لحظه از دلش گذشت: «نکند دزدی، چیزی…؟». لعنت بر شیطانی گفت و خیلی آهسته در را باز کرد؛ امّا کسی پشت در نبود. چشم هایش را باز و بسته کرد و عینکش را روی دماغش بالا کشید. بی اختیار، وهم گرفتش. فکر کرد حتماً یک دزد یا آدم کش، پشت در است و الّا پنهان نمی شد. بدنش می لرزید و به وضوح می شد لرزش دست ها و پاهایش را حس کرد. قلبش به شماره افتاده بود. می خواست فریاد بزند؛ ولی صدایش بیرون نمی آمد. انگار کسی راه گلویش را بسته باشد. همان طور بی حرکت پشت در ایستاده بود و با چشم های ماتش بیرون را نگاه می کرد.

مدتی گذشت؛ دو یا سه دقیقه، شاید هم بیشتر؛ امّا در نظر پیرزن، انگار که سالی گذشته بود. نمی دانست چه کند. دست ها و پاهایش خشک شده بودند و بی حرکت. به زور، آب دهانش را قورت داد و آرام – با سلام و صلوات – در را بست. بعد آهسته و در حالی که سعی می کرد موضوع را فراموش کند حیاط را طی کرد و در ایوان، سر جایش نشست. حالا دیگر می توانست فریاد بزند؛ اما به خودش قبولاند که خیالاتی شده است. قلبش هنوز توی سینه اش بالا و پایین می جهید و آرام و قرار نداشت. قندی بر دهان گذاشت

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.