پاورپوینت کامل زندگی ماپارکر ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زندگی ماپارکر ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زندگی ماپارکر ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زندگی ماپارکر ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
۷۰
وقتی ادیب نجیب زاده ای که ماپارکر هر سه شنبه آپارتمان قدیمی اش را تمیز می کرد، آن روز صبح، در را به رویش باز کرد، حال نوه اش را پرسید. ماپارکر روی پادری داخل هال کوچک ایستاد و پیش از آن که پاسخ دهد، دست هایش را دراز کرد تا به آقایش کمک کند در را ببندد. به آرامی گفت: «دیروز خاکش کردیم، آقا!».
ادیب نجیب زاده با لحنی یکّه خورده جواب داد: «آه، خداجان! از شنیدنش متأسفم».
هنگام خوردن صبحانه بود. احساس بدی داشت. نمی توانست بدون آن که چیزی بگوید، به اتاق نشیمن گرمش برگردد. بعد به خاطر این که این گونه افراد، به تشییع جنازه خیلی اهمیت می دهند، با مهربانی گفت: «امیدوارم تشییع جنازه به خوبی برگزار شده باشد».
ماپارکر پیر، با صدایی گرفته، گفت: «چی چی گفتین، آقا؟».
بدبخت بینوا! انگار واقعاً ضربه خورده بود. مرد گفت: «امیدوارم تشییع جنازه به خوبی تمام شده باشد». ماپارکر جوابی نداد. سرش را خم کرد و لنگ لنگان، به طرف آشپزخانه رفت. کیفش را به همراه یک پیش بند و یک جفت کفش نمدی، محکم در دست گرفته بود.
ادیب نجیب زاده ابروهایش را بالا برد و برگشت که صبحانه اش را بخورد. همان طور که مشغول خوردن بود، بلند گفت: «گمان کنم به خوبی انجام شده باشد؟!».
ماپارکر، دو سوزن سیاه رنگ را از کلاهش درآورد و کلاه را پشت در، آویزان کرد. ژاکت ژنده اش را هم آویزان کرد. بعد پیش بندش را بست و نشست تا پوتین هایش را درآورد. پوشیدن یا درآوردن پوتین ها برایش شکنجه بزرگی بود؛ اما سال های سال، چنان به دردش عادت کرده بود که قبل از آن که بندهایش را باز کند، صورتش در انتظار درد شدید، درهم کشیده و کج و معوج می شد.
وقتی این کار تمام شد، آهی کشید و زانوهایش را مالید… .
– مامان بزرگ! مامان بزرگ!
نوه کوچکش با پوتین های دکمه دار، بر دامان او نشست. تازه از بازی کردن در خیابان برگشته بود.
– نگاه کن، دامن مادربزرگ را چه کار کردی، پسر بد!
اما «لِنی» دست هایش را دور گردن مادربزرگ حلقه کرد و گونه هایش را به گونه های او مالید. با چرب زبانی گفت: «مامان بزرگ، یه کم پول بده!».
– برو ببینم! مامان بزرگ پول نداره.
– چرا، داری.
– نه، ندارم.
– چرا داری. یه کم بده!
مادربزرگ، داشت دنبال کیف پول کهنه له شده سیاه رنگش می گشت.
– خوب، تو به مامان بزرگ چی می دی؟
با خجالت، خنده ای کرد و او را محکم تر بغل گرفت. مادر بزرگ، لرزش پلک های او را روی گونه اش احساس می کرد. پسرک آهسته گفت: «من که هیچی ندارم…».
پیرزن از جا پرید. کتری آهنی را از روی اجاق گاز قاپید و به طرف ظرفشویی آشپزخانه برد. انگار سر و صدای آبی که در کتری قل قل می کرد، دردش را از بین برد. سطل و لگن ظرفشویی را هم پر از آب
کرد. تشریح وضعیت آن آشپزخانه، یک کتاب لازم داشت.
در طول هفته، ادیب نجیب زاده، خودش کارهایش را می کرد؛ یعنی این که چای را هر از چند گاهی در یک شیشه مربّا – که برای این کار گذاشته بود – خالی می کرد و اگر چنگال های تمیزش تمام می شد، یکی دوتایشان را با حوله تمیز می کرد. از جهات دیگر، همان طور که برای دوست هایش توضیح می داد، روش او کاملاً ساده بود و نمی فهمید چرا مردم درباره کارهای خانه این قدر شلوغ می کنند.
او می گفت: «هر چیزی دارید کثیف می کنید، پیرزنی را هفته ای یک بار می آورید که همه جا را تمیز کند و کار تمام می شود».
نتیجه کار، یک سطل آشغال بزرگِ پر بود. حتی کف اتاق هم پر از نان خرده، پاکت و ته سیگار بود؛ ولی ماپارکر، از او بدش نمی آمد. دلش برای پسر جوان می سوخت که هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، از او مراقبت می کرد.
از پنجره کوچکِ کثیف، پهنه وسیع آسمان غمگین را می شد دید و هر وقت هوا ابری می شد، ابرها، ژنده و کهنه به نظر می رسیدند، با کناره های ریش ریش که سوراخْ سوراخْ شده بودند و یا مثل لکه های تیره چای.
وقتی آب داشت گرم می شد، ماپارکر، شروع کرد به جاروب کردن اتاق. در حین کار، با خودش می گفت: «آره، به هر دلیلی قسمتم این طوری بوده و زندگی سختی داشته ام».
حتی همسایه ها هم راجع به او همین را می گفتند. خیلی اوقات، وقتی با کیفش لنگ لنگان به خانه می رفت، می شنید که آنها درحالی که گوشه ای منتظر ایستاده اند یا به نرده ها تکیه داده اند، به یکدیگر می گفتند: «ماپارکر زندگی واقعاً سختی داشته!» و این حرف، آن قدر درست بود که اصلاً مایه افتخارش نمی شد. درست مثل این بود که بگویند او در ته زیرزمین، پلاک ۲۷ زندگی می کند.
ماپارکر در شانزده سالگی، استراتفورد را ترک کرده بود و به عنوان کارگر آشپزخانه، به لندن آمده بود. بله، در استراتفورد – آن – ایون (۱)
به دنیا آمده بود.
مردم همیشه درباره شکسپیر از او می پرسیدند؛ اما او هیچ وقت، اسمش را هم نشنیده بود تا وقتی که آن را در تئاتر دید.
هیچ چیز از استراتفورد در یادش باقی نمانده بود، جز: «نشستن کنار شومینه در شبی که می توانست ستاره ها را از سوراخ لوله بخاری ببین» و «مادر، همیشه تکه نانی را که از سقف آویزان بود، به او می داد» و یک چیزی هم مثل بوته، کنار در جلو بود که همیشه بوی خوبی می داد؛ اما تصویر این بوته در ذهنش خیلی مبهم بود. فقط یکی دوبار در بیمارستان، وقتی حالش بد بود به یادش آمده بود.
جای وحشتناکی بود. هیچ وقت نمی گذاشتند بیرون برود. حتّی طبقه بالا هم نمی رفت، بجز موقع دعای صبح و غروب. زیرزمین نسبتاً خوبی داشت. آشپز آن جا، زن ظالمی بود. نامه هایی را که از خانه برایش می رسید، قبل از آن که بخواند، از دستش می قاپید و در اجاق می انداخت؛ برای این که نامه ها او را هوایی نکنند.
سوسک ها! باورتان می شود تا وقتی به لندن نیامده بود، سوسک سیاه ندیده بود؟ به این موضوع که فکر می کرد، همیشه خنده کوتاهی بر لبانش می نشست. انگار ندیدن سوسک سیاه، مثل این بود که بگویی تا به حال، پاهای خودت را ندیده ای.
وقتی آن خانواده زندگی شان را فروختند، به عنوان «کمک» به خانه یک دکتر رفت و بعد از دو سال که از صبح تا شب، آن جا کار می کرد، با یک نانوا ازدواج کرد.
ادیب نجیب زاده گفت: «نانوا، خانم پارکر! ازدواج با یک نانوا، باید خیلی خوب باشد!».
خانم پارکر آن قدرها هم مطمئن به نظر نمی رسید.
آقا گفت: «کارِتر و تمیزی است».
خانم پارکر به نظر قانع نشده بود.
– شما دوست نداشتید نان تازه را دست مشتری ها بدهید؟
– خب، آقا! من خیلی توی مغازه نبودم. ما سیزده تا کوچولو داشتیم و هفت تاشون رو خاک کردیم».
بله، هفت تا مرده بودند، و وقتی هنوز آن شش تای دیگر کوچک بودند، شوهرش سل گرفت و مرد.
تلاش و تقلّایی که مجبور بود برای بزرگ کردن آن شش بچه کوچک و ایستادن روی پایش به خرج دهد، خیلی طاقت فرسا بود! چند سال بعد وقتی آنها به سنی رسیدند که به مدرسه بروند، خواهر شوهرش آمده بود پیششان بماند تا کمکی برایش باشد؛ امّا دو ماه بیشتر از آمدنش نگذشته بود که از راه پله پایین افتاده بود و ستون فقراتش صدمه د
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 