پاورپوینت کامل بولدوزرهای به گِل نشسته ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بولدوزرهای به گِل نشسته ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بولدوزرهای به گِل نشسته ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بولدوزرهای به گِل نشسته ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

۶۲

گلوله هایی می آمدند و گلوله هایی می رفتند و لحظه ای درهم می شدند. رنگین کمانی در آسمان ساخته می شد و آرام آرام، محو می گردید.

حاج کاظم حجّتی، سرعت تویوتا را کم کرد. فاصله زیادی نمانده بود تا به سنگر حاج احمد ابراهیمی برسیم.

همه جا تاریک بود، جوری که چشم، چشم را نمی دید. چشم هایم را تیز کرده و زل زدم به روبه رویم. نورهایی کم رنگ و زرد – مثل گنجشکی که از درخت، کنده شود – از زمین، کنده می شدند و می رفتند در دل آسمان. لحظه لحظه، پر نورتر می شدند، رنگ آبی به خود می گرفتند و یک دفعه مثل چتری سرخ رنگ، باز می شدند؛ گویی خورشیدهای کوچکی در حال طلوع اند!

می شد همه جا را به خوبی دید. محو منوّرها بودم که خمپاره ای زوزه کشان، خورد چندمتری تویوتا. ترسیدم. خواستم سرم را بدزدم؛ ولی دیر جنبیدم و پیشانی ام آتش گرفت.

سرم را محکم کوبیدم به داشبورت جلوی تویوتا.

حاج کاظم تبسّمی کرد و ماشین را کشید کنار و گفت: «منصور! مگر از جانت سیر شده ای؟».

پلک هایم را فشار دادم روی هم. دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم: «نزدیک بود کلّه ام بترکد!».

اشک، چشم هایم را پر کرده بود. از تویوتا پیاده شدیم. حاج احمد، کنار سنگر منتظر ما ایستاده بود. سلامش کردم و دست دادم. حاج احمد گفت: «چرا دیر کردید؟».

حاج کاظم جوابش داد: «باید خاکریز را تمام می کرد!» و بعد پرسید: «بچه ها خواب هستند؟».

– آره بیچاره ها نفسشان گرفته شد.

– بولدوزرها چی؟ از گِل درآمدند؟

– نه! زمین، باتلاقی بود. هر دوتایشان به گِل نشسته اند! جای خطرناکی است و عراقی ها درست روبه روی بولدوزرهای ما هستند.

خم شدم و پتوی دم سنگر را زدم بالا. نگاهی به بچه ها کردم و گفتم: «حاجی! دوتا از بچه ها را صدا کنم؟».

حاج کاظم، رو کرد به من و گفت: «نه، نمی خواد! خسته اند. از سر شب تا حالا… راحتشان بگذار، استراحت کنند. خودمان هستیم». بعد نیم نگاهی به آسمان کرد و نگاهی هم به من انداخت و گفت: «منصور! تو بولدوزر باتلاق را سوار شو و با احتیاط بیا دنبال ما».

با نگرانی و اضطراب گفتم: «ها! چی گفتید؟ شما نباید بیایید آن جا! خیلی خطرناک است. بچه ها را صدا می کنم».

حاج کاظم، راه افتاد و گفت: «منصور، معطّل نکن! زودباش وقت نداریم!» و رفت. حاج احمد هم، دوش به دوش او راه افتاد.

دلم شور می زد. یک لحظه احساس کردم همه بدنم درد می کند. زانوهایم به لرزه افتاد. خودم را به زور، کشاندم به طرف بولدوزر. سوار شدم. بولدوزر را روشن کردم و به راه افتادم؛ امّا هنوز دلم شور می زد.

صدای بولدوزر، منطقه را پر کرده بود. آرامْ آرام، به جلو رفتم. انگار دیده بان دکل، جای ما را به آتشبارها و خمپاره اندازها گزارش داده بود. باران گلوله و خمپاره، بر سرمان باریدن گرفت. منوّرها بیشتر شدند. از بالا همه جا را مثل روز می دیدم.

حاج کاظم و حاج احمد، کنار بولدوزرها ایستاده بودند. هرچه به آنها نزدیک تر می شدم، دلشوره ام بیشتر می شد.

از بریدگیِ خاکریز خط هم گذشتم. بولدوزرها مثل دو تا غول بی شاخ و دم، وسط زمین و هوا به گل نشسته بودند. نگاهشان که می کردم، ترسم بیشتر می شد. بدنم یخ می کرد و آب دهانم خشک می شد. بولدوزرم را جلوی پاورپوینت کامل بولدوزرهای به گِل نشسته ۲۷ اسلاید در PowerPoint نگه داشتم. از آن پیاده شدم و رفتم کنار حاج احمد و حاج کاظم.

حاج کاظم گفت: «این همه راه را آمدیم، امّا یادمان رفت، سیم بکسل را بیاریم!» و بعد رفت به طرف تویوتا. من هم به دنبالش راه افتادم. سیم را به زور از ماشین، انداختیم پایین. سنگین و ریش ریش بود. به هر جایش دست می گذاشتی، دست را سوراخ و خونی می کرد. یک سرش را حاجی و طرف دیگرش را من گرفتم. هم من، هم حاجی، بارها زمین خوردیم تا سرانجام سیم را رساندیم به حاج احمد.

خواب، چشم هایم را پر کرده بود. خیس عرق شده بودم و سرم گیج می رفت. تشنگی امانم را بریده بود.

با زور، قلاب های سیم را به بولدوزرها وصل کردیم. می خواستم گوشه ای بنشینم و های های گریه کنم. از کف دستم خون می چکید. خودم را با زور، این طرف و آن طرف می کشاندم. داشتم سیم را وارسی می کردم که حاج احمد صدایم کرد. پاهایم جلو نمی رفت. راه که می رفتم، تا زانوهایم در گِل فرو می رفت. همه جای فاو، باتلاقی بود. این صدمین بار، بلکه شاید هزارمین بار ب

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.