پاورپوینت کامل یک خاکریز تا بهشت ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یک خاکریز تا بهشت ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک خاکریز تا بهشت ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یک خاکریز تا بهشت ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

۷۰

– بچه ها تشنه اند. دارند یکی یکی از دست می روند.

این را شیخ حبیب گفت و بعد دستش را گذاشت بالای چشمانش. نگاهی به خورشید که مثل
گلوله آتش وسط آسمان می سوخت کرد و گفت: «باید کاری کرد! حضرت عباس توی این همه
دشمن چه کار کرد! دست روی دست گذاشت؟ ترسید؟».

و بعد از جایش برخواست و رفت آن طرف تر به سینه خاکریز لمید. نگاهی داخل دوربین
انداخت و زیرلب چیزی گفت. دوباره نگاهی داخل دوربین کرد و بلند گفت: «سوختند!
سوختند!».

رفتم کنارش به سینه خاکریز چسبیدم و نگاهش کردم. اشک توی چشمانش حلقه زده بود. زل
زد توی چشمانم و گفت: «همه شان دارند هلاک می شوند ؛ امّا!».

گفتم: «امّا چی؟».

گفت: «امّا اگر یک قطره آب به لب هایشان برسانیم هم محاصره شکسته می شود و هم…».

با اضطراب گفتم: «چه طوری؟! زیر این همه آتش و گلوله، با کدام آب؟».

ابروهایش را درهم گره کرد. تیز نگاهم کرد و گفت: «پس کو اون همه شجاعت! پس هی نگو
کاشکی روز عاشورا بودم! کاشکی یکی از یاران امام حسین بودم. آن وقت! آن وقت مثل
حالا! امام حسین که هزار بار، قربانش شوم، با مثل تو چه می کرد!».

شرمنده سرم را زیر انداختم و گفتم: «حالا بخواهیم برویم! کو آب؟! آب هم که داشته
باشیم، زیر این آتش سنگین چه طور برویم جلو! توی این بیابان برهوتِ لم یزرع که
بدتر از کویر لوت است!».

تند نگاهم کرد و گفت: «تو هم کم تر از قوم بنی اسرائیل نیستی! اگر چنین شد چی! و
اگر… ها! ترس برت داشته!».

گفتم: «حرف اینها نیست!».

گفت: «پس حرف چیه! ها؟ دوباره بهانه؟».

گفتم: «نه! حالا آب پیدا کردیم! مگر می شود توی این بلبشو، راست راست رفت جلو؟
تازه مگر یکی دو نفرند؟ هر جا را نگاه می کنی، یک بسیجی لب تشنه، غبار به تن به
سینه خاکریز خوابیده است!». و بعد دستم را بردم بالا. مشت کردم، به زمین کوبیدم
و گفتم: «خورشید هم انگار همه داغی اش را امروز به ارمغان آورده! رحمت به شمشیر
و نیزه های ظهر عاشورا!».

شیخ حبیب خنده ای کرد و گفت: «ها می ترسی، یا می خواهی بگویی امروز از ظهر عاشورا
جانفزاتر است؟».

بعد اسلحه اش را روی شانه اش انداخت و گفت: «کاشکی هی دم نمی زدیم از حماسه و
شجاعت! این هم جنگ! این هم ظهر عاشورا! یک جو غیرت و مردانگی! خوب نگاه کن! در
صد متری است! پشت همین خاکریز یک گردان بچه شیر چهارده پانزده ساله، با یک
فرمانده ده بیست ساله! برای ما، برای اسلام ؛ امّا من و تو! آنها دارند
لحظه لحظه جان می دهند آن وقت تو شکایت خورشید را می کنی؟».

و بعد دولا دولا رفت. من هم از پشت سرش راه افتادم. هر از گاه، گلوله ای کنارمان
به زمین می خورد، زمین را می شکافت و چتری از گرد و خاک و ترکش درست می کرد و
بعد می ماند غباری کم رنگ از دود باروت.

شیخ حبیب تند و تیز می رفت و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. عرق پیشانی ام را با چفیه
گرفتم و آهسته گفتم: «حالا هی زیر لب غرغر نکن! حرفت را بلندتر بگو!». لحظه ای
ایستاد. نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت: «ها! آدم نمی تواند لحظه ای توی خودش
باشد! با خدای خودش درد دل کند! دیگر حق یا زهرا یا زهرا گفتن را هم ندارم!». و
بعد بیشتر نگاهم کرد و گفت: «کوهی از غم روی کولم سوار است! تو هم آمده ای خون
به جگرم کنی!» و راه افتاد.

دوست داشتم زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید. از خودم بدم آمد. لجم گرفت. توی
دلم گفتم: «خاک بر سرت کنند! بی عرضه! این چه حرفی بود زدی! نمی توانی مثل یک
آدم حرف بزنی! زخم زبان زدنت چه بود!».

می خواستیم از خم خاکریزی رد شویم که یکدفعه شیخ حبیب ایستاد و بلند گفت: «خدایا!
خدایا شکرت!». خودم را کشاندم جلو که یکدفعه خنده دوید روی لبم. شیخ حبیب سر
برگرداند و گفت: «مهدی! مهدی! آب! آب!».

سرم را تکان دادم و آهسته گفتم: «دیدم! خودم دیدم!».

هم می خواستم گریه کنم هم می خواستم بخندم!. از دور، تانکر آبی را دیده بودیم.
همان طور که رفتیم به طرف تانکر، شیخ حبیب گفت: «مهدی دعا کن! دعا کن تانکر، آب
داشته باشد!» و پا تند کرد به طرف تانکر.

توی یک چشم به هم زدن خودمان را رساندیم به تانکر آب. توی دلم ولوله ای به پا بود.
دلم شور می زد.

خدا خدا می کردم تانکر آب داشته باشد. شیخ حبیب دستش را برد به طرف شیر.
بدنم لرزید. شیر باز شد. دهانم خشک شده بود. زل زدم به لب شیر که آب از دهانه شیر
آویزان شد به طرف پایین. آب را که دید، شیر را بست و گفت: «مهدی! مهدی! دبّه، دبّه
می خواهیم! دبّه بیست لیتری. بگرد، بجور! یا علی!».

شیخ حبیب، مثل پروانه ها، سنگر به سنگر را دور می زد و این شعر را می خواند:

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع!

دلم می خواست مثل شیخ حبیب باشم ؛ امّا نمی شد. با خودم گفتم: «ای واللَّه بابا!
تو کجا و شیخ حبیب کجا! اصلاً خدا شیخ حبیب خلقش کرده».

با خودم حرف می زدم و دور سنگرها تاب می خوردم که یکدفعه نزدیک بود خشکم بزند.
ایستادم. چشم هایم را مالیدم و درست نگاه کردم. درست دیده بودم. رو برگرداندم و
گفتم: «شیخ حبیب! بیا! پیدا کردم!». صدایم را نشنید. انگار توی خودش بود.
دوباره صدایش کردم. این دفعه شنید. برگشت و گفت: «چه می گویی!». گفتم: «پیدا
کردم». و با دست به طرف چند دبّه اشاره کردم. توی یک چشم به هم زدن، خودش را
رساند به من و گفت: «کجاست؟ کو، کجاست!». با دست اشاره کردم و گفتم: «آن جاست
نگاهش کن!». نگاهش که به دبّه ها افتاد، برق شادی از چشمانش موج زد.

دبّه ها را گذاشتیم زیر شیر آب. انگار آب از ما بیشتر دلشوره داشت! با سرعت
می ریخت توی دبّه ها. شیخ حبیب شیر را باز کرد و بعد دور تانکر و دبّه ها
می دوید، به سینه اش می زد و می گفت: «حسین حسین! جانم حسین! جانم جانم! جانم
حسین!».

من هم یک چشمم به دبّه ها بود و یک چشمم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.