پاورپوینت کامل آفرینندگی; مبادله میانِ دستِ بخشنده و دستِ پذیرنده ۸۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل آفرینندگی; مبادله میانِ دستِ بخشنده و دستِ پذیرنده ۸۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آفرینندگی; مبادله میانِ دستِ بخشنده و دستِ پذیرنده ۸۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل آفرینندگی; مبادله میانِ دستِ بخشنده و دستِ پذیرنده ۸۶ اسلاید در PowerPoint :
۲۴
تقدیم به جامعه محترم پرستاران که روشنی بخش چراغهای همبستگی اند.
هسینا، مشتی پوست و استخوان است. چندان نحیف که قادر به انجام دادن هیچ کاری نیست ؛ نه راه رفتن، نه نشستن در بستر و نه حتّی به دست گرفتنِ لیوانی آب؛ چشمانش، باریکه ای نور. مدام در جست و جوی چیزی خوردنی، حتی وقتی که سیر است. اگر من با ملافه رویِ بیمارِ بغل دستیِ هسینا را بپوشانم، هسینا می خواهد عین این کار را برای او هم انجام دهم. اگر برای بیماری دیگر، در فاصله بینِ وعده های غذا، بیسکویتی بیاورم، هسینا هم بیسکویتی می خواهد و آن را زیر تشکش پنهان می کند. اگر کسی آب بخواهد، هسینا با دراز کردنِ دستش نشان می دهد که او هم تشنه است.
کلکته، تابستان سال ۱۹۹۴، آسایشگاه محتضران و مستمندانِ «کالیگات». چگونه پایِ من به چنین مکانی باز شد؟ من که نه کاتولیک بودم و نه حتی از نیروهای وابسته به صلیب سرخ؟ همکاری من با هسینا، به طور جدّی از سال ۱۹۸۶ آغاز شد ؛ با تماس تلفنیِ زنی که هیچ آشنایی قبلی ای با او نداشتم: جین واتسون، سرپرست آموزشگاه پرستاریِ دنوور(در امریکا)، و مدیر مرکز مراقبتهای انسانی.
او گفت: «مایلیم شما به عنوانِ هنرمند در مرکز ما مشغولِ کارآموزی شوید و کتاب شعری درباره پرستارها بنویسید». او درباره اهمیّتی سخن گفت که حرفه پزشکی برایِ «درمان» قائل است و حرفه پرستاری برای «مراقبت». به عقیده وی چون خدماتِ بهداشتی – درمانی با توسعه تکنولوژی، گسترش یافته اند، لذا ما نیازمند علوم انسانی برای نشان دادنِ جنبه انسانیِ آن هستیم.
او توضیح داد که پرستار خوب باید تعلیمِ کافی در زمینه آناتومی و فیزیولوژی دیده باشد ؛ اما پرستار خوب در عین حال باید از نظرِ روانشناسی قوی و از نظر عاطفی عمیق باشد و سرشار از حساسیّت و ذکاوت نسبت به کوچک ترین حالات و حرکات انسانی.
او از هایدگر نقل قول کرد. هایدگر، تقسیم پذیری علم به رشته های گوناگون و تخصصی کردنِ مطالعات علمی را قبول نداشت. به اعتقاد او هستی، از کلیّتی منسجم برخوردار است و حقیقت، تنها زمانی رخ
می نماید که حجاب را از چهره آن کلیّت برفکنیم و عیانش کنیم. او همچنین معتقد است تنها شعر، قادر به بیان ناگفتنیهای بشر و افشای حقیقت است.
جین واتسون را زنی یافتم پرشور، دلْ زنده و دارای افکار نو در پرستاری، با وسعتی جهانی و نه محدود به موطنش امریکا. او موسیقیدانان، فلاسفه و شفادهندگان دیگر را به مرکز مراقبتهای انسانی دعوت می کند و گردهماییهایی برای شناسایی و توسعه هنرهای شفادهنده تربیت می دهد. او مدام در حال درانداختن طرحهایی نو و تحقق بخشیدن به آنهاست. پنداری این گفته «اِما گُلْدمَن» در وصف بینش و منش خاص جین واتسون در عالم پرستاری است: «کوته نظری، غرابت و بیگانگی می آورد. بلندنظری، تقرّب و یگانگی می آورد. بیایید آزادمنش و گسترده اندیش باشیم».
حرفه پرستاری همچون تدریس در مدارس ایالتی، از اهمیّت و اعتبار کمی برخوردار است. با آنکه وجود پرستارها برای هر کسی که مدّتی در بیمارستان بستری می شود حیاتی است، ولی شغلشان وجهه اجتماعی خوبی ندارد و دستمزدشان نیز پایین است.
جین واتسون، بر این باور بود که یک شاعر می تواند در تغییر چنین وضعیت و طرز فکری، مؤثر باشد. شعر از نظر او، نه زبانِ فرسوده مکالمات، روزنامه ها یا کلاسهای درس، که زبانِ ملموس انسانها در لحظه بیان ناگفتنیها و تنها وسیله راه یافتن به عالمِ درونی آنهاست.
او شاعری می طلبید که بتواند کار پرستار را توصیف کند، نه آنچه را که دیده می شد، مثل خالی کردن لگن بیمار (اگرچه قسمتی از کار به شمار می رفت)، بلکه حتی چیزهایی را که به چشم نمی آمد: ترکیبِ تفکیک ناپذیر دانش، احساس، حساسیّت و دقّت کسانی را که از بیمار مراقبت می کردند.
من هیجانزده و مردّد بودم. آیا سفارشی سرودن، باعثِ مصنوعی شدن شعر نمی شد؟ و آیا نوشته های من درباره پرستارها، می توانست خوشایند آنها باشد؟ و اگر سبک خاص من انتظارات جین واتسون را برآورده نمی کرد چه؟
او گفته بود: «ما نیازمندِ دید دقیق و حساسّ کسی هستیم که حرفه ما را از بیرون نگاه کند و آنچه را که ما قادر نیستیم در خود ببینیم، او ببیند. هرآنچه به چشمِ شما بیاید برای ما مفید خواهد بود».
به عنوانِ حق الزحمه، مرکز، مبلغ شش هزار دلار به من می پرداخت. طبق برنامه پیشنهادیِ جین واتسون، من به پرستارانِ
مرکز بهداشت، ماماها، پرستاران بخش آی سی یو، سوانح و سوختگی و جرّاحی غدد سرطانی معرّفی می شدم. من باید هفته ای یک روز وقتم را به انجمن تحقیقات سالیانه مرکز، اختصاص می دادم و در پایان سال، در حضور کارکنان مرکز و عموم علاقه مندان، اشعارم را می سرودم و سپس دستنوشته هایم را برای چاپ به انتشارات انجمن ملّی پرستاری می سپردم.
جین واتسون، شعر را نه سرگرمی هنری، که وسیله ای حساسّ و مؤثّر برای به تصویر کشیدنِ غنای سرشار و دشوار حرفه پرستاری می دانست. به اعتقاد او، شعر می توانست نظر مردم را نسبت به پرستاران تغییر دهد و خود، همچون آینه ای با انعکاسِ قابلیتهای روایی و غنایی این حرفه، موجب دگرگونی عمیقی در آن شود.
برای نخستین بار، کسی بیرون از دنیایِ ادبیات، کار مرا پاس می داشت، برایم حقوق تعیین می کرد و مرا به دنیای زنده و حیاتی حرفه اش فرامی خواند تا با رُموز آن آشنا شوم. چنین به نظر می رسید که او بی هیچ قید و شرطی به من اعتماد کرده است.
پرستاران در برخی از سمبولیک(نمادین)ترین موقعیتهای زندگی (مثل تولد و مرگ) حضور دارند ؛ در لحظاتِ تجربه درد و درماندگی، فقدان جبران ناپذیر عزیزان، بهبود یافتن و برخورداری از موهبتِ تندرستی. چنین موقعیتهایی، موضوعات نمادین شعر نیز محسوب می شوند. نوشتن که همواره برای من امری خصوصی و شخصی به شمار می آمد، اکنون تبدیل به امری عمومی و فراگیر می شد. برایم پیش می آمد که در یک روز، هم هنگام جان دادن بیمارانِ محتضر حضور داشته باشم و هم هنگام به دنیا آمدن نوزادان. گاهی می شد که در عرض چند ساعت، شاهدِ عمیق ترین نومیدیهای انسانی و نیز شادترین لحظه های زندگی انسانها باشم. چنین لحظاتی سریع و سنگین فرود می آمدند و مرا در گرداب خود فرو می بردند.
نتیجه حضور در چنین موقعیتهایی این بود که کارِ نوشتن را کاملاً نیازمند مشارکت جلوه می داد. در واژه نامه ها، کلمه مشارکت به همکاری دو یا چند نفر در فعالیّتی معمولاً هنری (مثل همکاری دو یا چند شاعر) اطلاع می شود برای تهیه و تدوینِ جُنگی ادبی. اما همکاریِ من، تشریک مساعی دو هنرمند تلقی نمی شد. من در واقع با محیطی خاص همکاری داشتم ؛ محیطی که ضمن ارائه سوژه های شعریِ من، مرا متوجه پیوستگی بنیادین پیرامونم می کرد. زیرا حرفه پرستاری
فعالیّتی است که پیوستگی انسانیِ ما را به طرز زنده و محسوسی تجسّم می بخشد. بیمارانِ درمانده، وابسته محبّت و عنایتِ کسانی هستند که برای دیدنِ درماندگی انسانی به سوی آنها آمده اند. آنچه من شهادت می دادم، مبادله واقعگرایانه همبستگی متقابل ما بود. من شاهد همبستگی درونی انسانها بودم ؛ شاهد آنچه دو سویگی رابطه نامیده می شود و من در عمل می دیدیم که چگونه همه ما یک «تَن» هستیم.
نوشتن درباره این همبستگی، مغایر با روش معمول من نبود: مطالعه سابقه بیمار، تشخیصِ رده درمانی (درمان ناپذیر، صعب العلاج، و زودْ درمان)، تهیه دفتر یادداشتِ روزانه برای ثبتِ شنیده ها و دیده ها، توجه به فضای اطراف صحنه ای که در آن حضور یافته ام، سکوتِ تیک تاک کننده در اتاق بیماری که در حالِ جان دادن است، احساس خاصِ اتاق زایمان که به نظر می رسد خودِ اتاق، دم به دم در حال بزرگ شدن است و فشاری شدید به در و دیوار، وارد می شود.
اما اکنون کارِ «تحقیق»، کاری کاملاً اشتراکی به نظر می رسید. همیشه چند نفری پیرامونِ من حضور داشتند. در واقع، اشتراکی بودنِ کار، ناشی از این واقعیت اجتناب ناپذیر بود که من حلقه اتصال پرستاران و بیماران شده بودم. به طور مثال «کاتی» و «وایونا» را در نظر بگیرید. وایونا در دورانِ نقاهت پس از عمل جراحی، مشغول گلدوزی روی لباس برای دخترش است. او از پرستارش کاتی می خواهد که برایش تعدادی کلاف نخ رنگی تهیه کند. در زمانی که کاتی بیرون می رود، وایونا و من با هم صحبت می کنیم. وایونا می داند که دارد می میرد. با این همه دلش می خواهد کار گلدوزیِ لباس دخترش را انجام بدهد. من و او درباره علت مهم بودن این خواسته او حرف می زنیم. لحظاتی بعد وقتی کاتی و من تنها می مانیم، او ضمن تأکید این نکته که وایونا فرصت زیادی برای زنده ماندن ندارد، اعتراف می کند که وابستگی عمیقی نسبت به وایونا در خود احساس می کند ؛ زیرا وایونا او را به یادِ مادر خودش می اندازد.
در این مکالمات، من به سنگِ صبور طرفین تبدیل می شوم و به این ترتیب در زندگی وایونا و کاتی نقشی بسیار مؤثرتر و حساس تر از نقش یک نظاره گرِ صرف می یابم.
چندین روز بعد، من در لحظات جان دادنِ وایونا حضور دارم. نمی توانم بگویم که صرفاً در حال نظاره مراسم از دست دادنِ یک انسانم ؛ در واقع، با حضور یافتن کنار بستر او، من در تجربه او از مرگ، سهیم می شوم. از خلالِ نورِ رنگْ باخته آن سوی بستر وایونا، غروب خورشید مرا یاد آخرین مصراعهای شعر «آنا آخماتوا» می اندازد.
و من نمی دانم آیا منم که می میرم
یا دنیا
یا رازِ رازهاست
دیگر بار در اندرونِ من.
من در ظاهر، نظاره گر بودم اما احساس می کردم آنچه نظاره می کنم، جدا از من نیست. در واقع، من حقیقتی همگانی را تجربه می کردم ؛ زیرا طبق اصل عدم قطعیتِ «وِرنر هایزِنْبِرگ» (فیزیکدان آلمانی)، «نظاره گر» و موضوع مورد نظاره از یکدیگر جدا نیستند، و «نظاره گر» جزئی جداناشدنی است از همان نظام.
وقتی «ژوزف کمپبل» اظهار داشت که شعر، زبانِ تقدّس است، اشاره به آن واقعیتِ ذهنی داشت که ما را در حین مشاهده، دگرگون و در خود مستغرق کند. «موضوعها»یِ من و خود من در عمل، یکی شده بودیم.
وقتی بیمار می شویم، ارائه گزارش پزشکی به ما مبنی بر بهبود بیماری مان، چاره ساز نیست. در چنین مواقعی، ما به حیواناتی زخمی می مانیم که نیازمند اعتنا، مراقبت و اطمینان خاطرند. ارتباط یافتن با جهان، برایمان به امری حیاتی تبدیل می شود. در میان تختهای آهنی نرده دار، سُرمها، لوله ها، درجه ها و داروها به سر بردن و داشتنِ ارتباط مشترک با پرستارها و بیمارها، همه چیز را در محیط من به یکدیگر وابسته می گردانید.
در یک مورد، من همراه پرستاری بودم که قرار بود مردی فلج را حمام کند. کارگرانِ بیمارستان او را در وانِ آب گذاشتند ؛ اما او بی قراری می کرد و به پرستار می گفت که مایل نیست حمام کند. پرستار درحالی که لبخند می زد و موافقت خود را با درخواست او اعلام می کرد از کارگرها خواست تا او را از آب بیرون بیاورند. به محض شنیدن این حرف، بیمار آرام شد و اجازه داد او را حمام کنند. بعدها پرستار به من گفت: «من سعی می کنم احترام بیمار را نگه دارم ؛ البته مطابق سلیقه خود او».
لبخند این پرستار، توأم با کلمات همدردانه، زبانی پُرتفاهم می آفرید که شدیداً مغایر زبانِ فنی و سرد و بی روحِ بیمارستان بود. من بخصوص متوجه نقش مؤثر پرستارها به عنوانِ تفسیر کننده، میان بیماران و پزشکان شدم. اصطلاحات خاص پزشکی، محدوده ای تخصّصی برای پزشکان و اَنتِرنها ایجاد می کند که بیماران را راهی به آن نیست. بعضی از پزشکان به این مسئله حساس اند و با بیماران به زبانی حرف می زنند که تا حدّ ممکن برای آنها قابل فهم باشد ؛ اما وقتی یک پزشک، خیلی «سطح بالا» حرف می زند، پرستاری که حضور دارد به ناچار تبدیل می شود به مترجم، به مفسّر و یا حتی به وکیل مدافعِ بیمار.
انس و الفت من با «زبان»، به عنوانِ وسیله ای ارتباطی که منعکس کننده حالات روحی آدمها بود، روز به روز عمیق تر می شد. من شاعری بودم که شعر می نوشتم، اما زیر سیطره زبانهای گوناگونِ رایج در بیمارستان. عبارات و اصطلاحات پزشکی که بیماران را به عنوان ابزاری قابل تعمیر، مخاطب قرار می داد، و با مقاومت دردآلودِ بیماران مواجه می شد، مرا همچون امواج خروشان دریا، زیر و رو می کرد.
یک روز ضمنِ مطالعه کتابی پزشکی، متوجه شدم که پوست انسان به عنوان عضوی از بدنِ او، جداگانه مورد بررسی قرار گرفته است. یعنی چنانچه پوست یک انسان بزرگسال، از سر تا پا کنده شود، وزن آن چیزی حدود شش پوند است و مساحتی معادل با هجده فوت مربع را می پوشاند.
نحوه بیان مطلب، که تا آن حد خشن و صریح بود، مرا بهت زده کرد. با خود عهد کردم زبانِ علمیِ سرد و بی روح را با زبانی انعطاف پذیر درآمیزم و آن را برای مخاطب، قابل تحمّل کنم. زبان شعر می توانست واقعیتهای آزارنده را تلطیف بخشد و از سنگینیِ بار آنها بکاهد.
در طی سال، من به نوشتن، اصلاح و تنظیم نهایی اشعارم مشغول بودم. بیشتر اشعار، چنان فضاهای متفاوت و غیر متعارفی داشتند که کنار گذاشتن آنها در کنار هم و فراهم آوردنِ یک مجموعه، کاری ناممکن به نظر می رسید ؛ اما این اشعار با یکدیگر ارتباطی درونی داشتند و در کل، جدایی ناپذیر بودند.
در ماهِ می بود که من قطعاتی از آنها را در سالن مرکزی بیمارستان برای حضّار قرائت کردم. استقبال
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 