پاورپوینت کامل ما هیچ، ما نگاه(به مناسبت زلزله غم انگیز بم) ۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ما هیچ، ما نگاه(به مناسبت زلزله غم انگیز بم) ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ما هیچ، ما نگاه(به مناسبت زلزله غم انگیز بم) ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ما هیچ، ما نگاه(به مناسبت زلزله غم انگیز بم) ۱۸ اسلاید در PowerPoint :

۱۴

نشست، یا یله شد روی زمین. چه فرقی می کند، اگر به او بود، دلش می خواست برود توی زمین. نگاه کرد. از پشت یک توده اشک ـ اگر می گذاشتند که ببیند ـ انگار هیچ حسی
نداشت! تهی بود از احساس. بی اختیار دستش در خاک ها دنبال چیزی می گشت ؛ زیر و رو می کرد، چنگ می زد. شانه هایش خشک شده بودند. تکان نمی خوردند. چیزی انگار
کم داشتند! نبودند. رفته بودند تا طعم دو وجبی تنگ خاک را هم بچشند.

شانه هایش را نگاه کرد. سرد شده بود. گرمای آنها را دیگر حس نمی کرد. باید می دوید یا آهسته راه می رفت. دیگر نمی دانست. فکرش کار نمی کرد. آنها خودشان بودند؟
این سؤالی بود که صدبار از خودش پرسیده بود و هر بار، نگاه کرده بود ؛ اما باز دلش شک داشت. با خودش فکر می کرد این بار که ببیند، دیگر خودشان نیستند، کس دیگری
هستند، و به خودش گفته بود چه فرقی می کند. اما باز دلش داد زده بود: فرق می کند، فرق می کند، خیلی هم فرق می کند. و التماس کرده بود به چشم هایش که طوری ببینند که
خودشان نباشند، و دل تا چشم برای صد و یکمین بار ببیند.

نشسته بود و رخت شسته بود. شسته بود و شسته بود تا آن که چشم دیده بود و باز گفته بود که خودشان هستند. و این بار، دوش ها هم گفته بودند سرد شده اند؛ سرد، خیلی
سرد. دوش راست، داد زده بود: «این یکی دارد می افتد، جان ندارد و من هم توان ندارم». دست محکم شده بود. پا دویده بود. به کجا باید می رفت؟ سرگردان می دوید. تن داد
می زد: «مگر در این کویر خشک، باران می بارد؟». پا گفته بود: «زمین خشک است» و چشم، هِق هقش بلند شده بود. گوش، انعکاس آن را از تیرهای چراغ برقِ افتاده، از معجون
خاک و خشت و ماشین لباسشویی و کمد و تیر و تخته شنیده بود. هق هقی که در انعکاس، ضجّه شده بود.

رد سرخی بر خاک و خشت مانده بود و کشیده شده بود تا جمعیت، که برایش کوچه باز کرده بودند. نه، نه، هیچ کس برایش گریه نکرد ؛ یعنی نتوانستند ؛ چون خشک شدند،
سنگ شدند. همه هیچ و فقط نگاه. یک سر گریان با دو شانه پر از هیچ، پر از سردی. باید از او می گرفتند بار شانه هایش را. نه، نمی داد. خودش می خواست بخواباندشان، مثل
هر شب، با قصه شنگول و منگول. این بار طوری دیگر می خواست بگوید. آخر، آنها می گفتند امشب دیگر داستان جدیدی بگو، و او هر شب همان را تکرار می کرد. خودش هم
دوست داشت یک شب، قصه جدید بگوید ؛ اما بلد نبود. حالا یاد گرفته بود. شنگول و منگول، دست او بودند. می توانست هر طور که بخواهد بسازدشان. خاله بُزی آنها را از شکم
گرگ درآورد و او می خواست آنها را خودش در شکم گرگ بگذارد. اما سوزن نمی خواست. او بیل می خواست و سنگ لحد. بگذارد و با اشک چشم، آبیاری شان کند. شاید مثل
لوبیای سحرآمیز، سبز شوند و او روزی از شاخه های آن برود بالا، و آنها را آن بالا در ابرها ببیند. به یکباره تمام قصه های جهان در ذهنش ز

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.