پاورپوینت کامل در خلوت شب ۵۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در خلوت شب ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در خلوت شب ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در خلوت شب ۵۹ اسلاید در PowerPoint :

۱۰۶

عصر پنج شنبه در ترافیک شلوغ و کُند خیابان های شهر، چیزی که حضور خود را بر همه تحمیل می کرد، بوق کَر کننده ماشین ها و دود خفه کننده آنها بود. آدم های شهر، چنان از
کنار هم رد می شدند، که تو می پنداشتی همه آنها با هم قهر یا به طور کامل از هم بیگانه اند. در میان سیل بی وقفه بوق ها، ناگهان صدای بوقی به گوشم رسید که معنای
دیگری، غیر از معنای سایر بوق ها، داشت. به طرف خیابان برگشتم و چشمم به دوستی افتاد که سال ها قبل در دانشگاه، با هم آشنا شده بودیم. با این که هر دو در یک شهر
زندگی می کردیم، اما مدت ها و شاید بهتر باشد بگویم سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم. دوستم از ماشین خارج شد و پس از سلام و احوال پرسی، به من گفت که قرار است
فردا صبح زود، با چند تا از دوستان قدیمی، که همه آنها را من هم می شناختم، به روستایی در بیرون شهر بروند. از من هم خواست که با آنها به شمال بروم. من هم پذیرفتم و
ادامه صحبت هایمان را به فردا موکول کردیم.

به خانه رسیدم و پس از یک دوش مفصّل، غذایی که از بیرون تهیه کرده بودم را برداشتم و جلوی تلویزیون نشستم و در حالی که مرتب، در کانال های مختلف تلویزیون
گشت می زدم، مشغول خوردن شامم شدم. پس از ساعتی تماشای تلویزیون و در پی یک روز کار خسته کننده و پردردسر، ساعت را کوک کرده، به رختخواب رفتم و خواب به
سرعت، مرا با خود برد. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. وسایلم را برداشتم و به سرعت، خود را به محل قرار رساندم . همه دوستان، با فاصله زمانی اندکی رسیدند و
همگی با هم به سمت روستا حرکت کردیم. صبحانه را در خانه ای ساده و خشتی که پنجره هایش به روی دشتی سرسبز باز می شد، صرف کردیم. واقعا که چه صبحانه ای بود.
سال ها صبحانه من، به خوردن بیسکویت و شیر در محل کارم محدود شده بود و به همین دلیل، صبحانه آن روز، خیلی به دهانم مزه کرد.

ساعت، حدود نُه بود که همه برای گشت و گذاری در آن مزرعه، از جا برخاستیم. ظهر هم گوشت تازه ای تهیه کردیم و بساط کباب را به راه انداختیم. بعد از ظهر هم به کنار
رودخانه رفتیم تا شانس خود را در گرفتن ماهی با قلاب های دست ساز خودمان امتحان کنیم. غروب، همگی خسته و کوفته به مزرعه بازگشتیم. روز بسیار خوبی بود. تمامی
بچه ها نظر داشتند که شب را همان جا بخوابند و فردا صبح به شهر بازگردند. فردا تعطیل بود و عملی کردن این پیشنهاد، هیچ مشکلی پیش رو نداشت. خوشبختانه هنوز امواج
تلویزیون، آن روستا را به تصرف خود درنیاورده بود و همین، بهانه ای برای ما شده بود که تا پاسی از شب، دور هم بنشینیم و از خاطرات دور و نزدیک هم، تعریف کنیم و بگوییم
و بخندیم… .

آخرهای شب بود. پس از یک روز تفریح و فراغت کامل از کار و بار، یک خواب راحت، تنها چیزی بود که تصوّرش هم به انسان، لذت می بخشید. هوای بیرون اتاق، بسیار آرام
و ملایم بود و مرا تحریک می کرد که شب را بیرون از اتاق بخوابم. لحاف و تشک و بالشی برداشتم و روی تخت بیرون اتاق، برای خودم جایی تهیه کردم. سرم را روی بالش
گذاشتم و لحاف را روی خودم انداختم، به امید آن که در این هوای لطیف و به دور از هر دود و دمی و سر و صدایی، خوابی آرام، مرا دررباید. همین طور که خوابیده بودم، نگاهم به
آسمان افتاد. عجب آسمان صاف و پرستاره ای! سال ها بود که رنگ شب واقعی را به چشم خود ندیده بودم. چراغ های بی شمار شهر، رنگ شب را از ساکنان آن ستانده و ماه و
ستارگانی مصنوعی را به آنها عرضه داشته اند. در این سال ها ستاره های آسمان را تنها در برنامه های مستند تلویزیون، نظاره گر بودم و چنین به من القا شده بود که گویا در
حقیقت، ستارگان واقعی، آنها بودند. آری در این شب پر از سکوت، ستارگان بزرگ و کوچک و دور و نزدیک آسمان، به جای این که مرا به خوابی آرام و لذت بخش دعوت کنند، مرا
به گفتگو و شب نشینی پرالتهابی فرا می خواندند. به راستی این ستارگان چه قدر از ما فاصله دارند؟ تعدادشان چه قدر است؟ آیا در این آسمان پرعظمت، موجودات زنده و با
شعور دیگری غیر از انسان وجود دارند؟ آیا می توان با این موجودات با شعور، ارتباط برقرار کرد؟ اصلاً چه نیازی به ارتباط با آنها وجود دارد؟ جهانی به این عظمت برای چه خلق
شده است؟ آیا کیهان شناسان در تحقیقات خود به پاسخ این چرا هم می پردازند؟ من به عنوان یکی از میلیاردها انسان این کره خاکی، چه بخشی از این جهان شگفت آور بزرگ
را به خود اختصاص داده ام؟ اصولاً چرا من هستم، به جای این که نباشم؟… سؤال بود که پشت سر سؤال به ذهنم خطور می کرد و انبان محدود معلومات من، داده های کافی برای
پاسخ قانع کننده به این سؤالات نمی یافت.

یادم آمد که در کتاب تاریخچه زمان،(۱) اثر استیفن هاوکینگ، خوانده بودم که جهان، میلیاردها سال پیش در پس یک انفجار بزرگ،(۲) خلق شده و فیزیکدان ها موفق شده اند
ثانیه به ثانیه عمر جهان را بر اساس نظرات فیزیکی توضیح دهند. کیهان شناسان ادعا می کنند که فیزیک کنونی قادر است حتی آینده جهان را نیز با دقتی قابل قبول،
پیش بینی کند. آن روزها که این کتاب را می خواندم هیچ گاه برایم این سؤال مطرح نشده بود که آیا قبل از این انفجار بزرگ، هیچ چیزی وجود نداشت؟ و چرا چنان انفجاری به
آن شکل خاص به وقوع پیوسته است؟ و… اما حال که در چنین محیط ساکت و آرامی قرار گرفته ام، درمی یابم که مطالب آن کتاب علی رغم علمی بودن و جالب و شیرین بودنش،
نمی تواند همه سؤالات مرا در مورد این آسمان واقعی که پیش روی من قرار داشت، پاسخ دهد.

به یاد دارم در درس زیست شناسی هم چیزهایی در مورد فرضیه داروین خوانده بودم ؛ نظریه ای که می گفت گونه های مختلف حیوانات، که انسان هم ـ علی رغم همه
عظمتی که برای خود قائل است، تنها گونه ای از آن حیوانات است ـ تنها از طریق سلسله جهش های تکاملی پا به عرصه وجود گذاشته است. در این دیدگاه، انسان، صرفا
حیوانی بود که به خاطر برتری های ویژه ای که نسبت به همزادان حیوان خود داشت، پس از یک جهش تکاملی، فرصت بیشتری برای بقا یافته بود. این هم پاسخ دانشمندان
ما در مورد چیستی انسان ؛ انسانی که این سان به خود می بالد و برای خویشتن خویش ارزش قائل است!

با این وجود، هم خلقت آسمان و زمین معلول یک اتفاق ناگهانی، همچون بیگ بَنگ بوده است (اتفاقی که در پرتو آن، چندین و چند جهان ممکن دیگر، با ثوابت فیزیکی
مختلف، پدید آمده است) و هم خلقت انسان، معلول جهش های تکاملی ای بوده که انسان تنها یکی از زنجیره های آن به شمار می آید. در این صورت، چه جایی برای ارزش ها
(ارزش هایی که بعضا در زندگی، خود را نسبت به آنها پایبند می یابیم) باقی خواهد ماند؟

در آن شب ساکت و آرام (که تنها صدای ناله جغدی تنها، از بلندای تنها درخت صنوبر آن نواحی به گوش می رسید)، به یاد آوردم که نیچه(۳) در واپسین سال های قرن نوزدهم،
فریاد سرداده بود که: «خدا مرده است!».(۴) او که جهان هستی و اجتماع آدمیان را بی حساب و کتاب و بی خالق و هادی تلقی می کرد، با طرح نظریه «اراده معطوف به قدرت»،(۵)
وجود هرگونه حقیقت و ارزش مطلقی را نفی کرد و آنها را تنها ابزاری در خدمت ابزار قدرت بشر معرفی کرد. انسان ها در اندیشه نیچه و متفکرانی چون او، موجوداتی هستند که
تنهای تنها پا در این دنیا گذاشته اند و به اجبار، می باید از آزادی و اختیار خویش بهره گیرند و ارزش هایی ویژه برای خود بیافرینند و با آن، زندگی کنند. در آن شب تاریک، به
یاد آوردم که چگونه بخشی از جهان غرب که پیام نیچه و امثال او را دانسته یا ندانسته آویزه گوش خود ساخته اند، ارزش هایی را خلق کردند که نتیجه اش چیزی جز گرسنگی،
ظلم و فساد، تباهی و اضطراب و… برای بشر قرن بیستم نبوده است.

من که در ابتدای شب، پس از مدت ها زندگی در شلوغی های فرساینده شهر به دنبال آرامش و سکونی در این دشت و صحرای دل فریب می گشتم، ناگهان با هجوم
اندیشه هایی رو به رو شده بودم که نه تنها آرامش را از من سلب کرده، که اضطراب و دلشوره ای غریب را هم در دل من افکنده بود. به راستی اگر جهان، این گونه باشد که
کیهان شناسانی چون هاوکینگ می گویند و اگر انسان، آن گونه باشد که داروین توصیف می کند و اگر آن گونه که نیچه بیان داشته، «خدای ارزش های مطلق»(۶) واقعا مرده باشد،
دیگر زندگی کردن به چه درد می خورد؟ بی شک اگر در ورای این همه سؤالات، که در حقیقت، سؤالات اصلی، ولی فراموش شده زندگی ما هستند، پاسخی نباشد، دنیای کنونی
ما به دنیایی بی معنا تبدیل خواهد شد و در این صورت، زندگی کردن ما چیزی جز صبح و شب را به هم رساندن و در طمع کسب ثروت بیشتر و افتخار کردن به چیزهایی
همچون مال و مقام نخواهد بود.

چند ساعتی از نیمه شب، گذشته بود، اما خوابی که شب های دیگر، بی اختیار به سراغم می آمد و مرا با خود می برد، هنوز در افق دیدگان من، جایی را به خود اختصاص نداده
بود. در ذهن خود مرور می کردم که چه طور شب های قبل، پس از یک روز تکرار مکرراتی از جمله، کار خسته کننده و سرسام آور در اجتماع شهری، صرف صبحانه و نهار و شام،
بدون هیچ توجهی به غذا خوردن، تماشای تلویزیون به عنوان مونس اصلی انسان شهری و…، تا سر به زمین می گذاشتم، خواب، مرا درمی ربود. به راستی کدام یک از این دو
حالت، حالت واقعی و ارزشمند و مطلو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.