پاورپوینت کامل عشق گمشده ۴۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عشق گمشده ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عشق گمشده ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عشق گمشده ۴۳ اسلاید در PowerPoint :

۹۶

ماجرایی که می خواهم برایتان نقل کنم از دفتر گزارشگری «فانوس صبح (The Mrning Beacon)» شروع شد.
آن جا مشغول کار بودم و مطالبی برای این روزنامه می نوشتم. تقریباً درباره هر چیزی که می دیدم، می نوشتم و همه
اینها از قِبَل خیابان گردی های طول و درازی بود که در نیویورک داشتم. کارم نظم و قاعده مشخصی نداشت و بالطبع،
پولش هم دندان گیر نبود.

یک روز صبح بود که تریپ(۱) آمد و مقابل میز کارم ایستاد. در بخش چاپ و نشر کار می کرد. گفتم حتماً یک کاری با
عکس ها دارد؛ چون همیشه خدا بویِ داروی عکاس ها را می داد و دست هایش به خاطر وَر رفتن با اسید و این جور
مواد، سوخته بود و لک داشت. چیزی حدود ۲۵ سال سن داشت؛ امّا چهل ساله به نظر می رسید.

ریش کوتاه و قرمزش که مثل کُرک های یک قالی کهنه از صورتش بیرون زده بود، تقریباً نیمی از چهره اش را
می پوشاند. در کل، آدم رنگ پریده و بدبختی به نظر می رسید. عادتش بود از هر کداممان پولی قرض بگیرد و
لِفت و لیس کند. حالا این مبلغ از بیست و پنج سنت گرفته و تا یک دلار هم می رسید. از آن جا که می دانست از
هیچ کس بیشتر از این، چیزی برایش نمی ماسد، به همان یک دلار قانع بود. روی میز کارم نشسته بود و یک دستش را
به زحمت با دست دیگر نگه داشته بود؛ امّا فایده نداشت، هر دو دستش داشت می لرزید. طبق معمول دردش از
ویسکی بود!

آن روز به خاطر پیشرفت در داستانی که برای روزنامه نوشته بودم، پنج تا یک دلاریِ نو دستم را گرفته بود. به همین
خاطر، آن روز، همه دنیا جلو چشم هایم رنگی بود و کبکم خروس می خواند!

در حالی که چشمم به او بود، گفتم: «خُب تریب! چه خبر؟».

تریپ پرسید: «یک دلار داری؟!».

فلک زده تر از همیشه به نظر می رسید. گفتم: «آره، حقیقتش پنج دلار دارم. می دونی که اونها را با بدبختی به دست
آوردم. الآن هم واقعاً خوش حالم که این مبلغ گیرم آمده؛ چون بدجوری بهشون نیاز داشتم».

همه چیز را برایش روشن کردم و نقطه ابهامی باقی نگذاشتم. می ترسیدم مثل همیشه یک دلار بخواهد. امّا گفت:
«من قصد ندارم هیچ پولی از تو قرض بگیرم».

از شنیدن این حرف، حسابی خوش حال شدم. ادامه داد:

ـ من یک سوژه واقعی برایت گیر آوردم. تو می تونی از او یک داستان بنویسی و پول زیادی به جیب بزنی. در عوض،
یکی دو دلار باید خرج کنی. البته گفته باشم، من این پول را برای خودم نمی خواهم.

ـ حالا این اطلاعات چی هست؟

ـ درباره یک دختر؛ یک دختر زیبارو که تا حالا به عمرت ندیدی! عین یه دسته گل. یه پارچه خانومه. بیست ساله توی
یک دهکده زندگی می کنه و هرگز به عمرش نیویورک را ندیده. تو خیابونِ سی و چهارم باهاش برخورد کردم.
یک چیزی می گم، یک چیزی می شنوی؛ او زیباترین دختر دنیاست.

وسط خیابون نگهم داشت و پرسید کجا می تونه «جرج براون»(۲) را گیر بیاره! گوش می کنی؟! از من پرسید چه طور
می تونه جرج براون را توی نیویورکِ به این بزرگی پیدا کنه!

خلاصه، گپی باهاش زدم و فهمیدم هفته بعد می خواد با یک کشاورز جوون ازدواج کنه؛ اسمش هم «هیرام داد» بود.(۳)
امّا براش سخته، نمی تونه عشق اولش یعنی همون یارو، «جرج براون» را فراموش کنه. این آقای «جرج» چند سال
پیش دهاتُ ول می کنه و می یاد شهر که آینده اش را بسازه؛ امّا به کل، یادش می ره برگرده ولایتش. حالا بعد از مدت ها
این دختر رضایت داده که با «هیرام داد» ازدواج کنه و چند روز مونده به عروسی «آدا» ـ راستی اسمش «آدا لاوری»(۴)
است ـ یکهو می زنه به کلّه اش و راه می افته می ره راه آهن و یک بلیت قطار برای نیویورک می گیره و می یاد شهر که
در به در دنبال جرج بگرده.

امیدوارم زن ها را درک کنی؛ جرج اون جا نبوده؛ امّا این طفلک با تمام وجود، او را می خواسته. خُب می دونی که من
نتونستم این دختره را تو خیابان های نیویورک تنها ول کنم. طفلک فکر می کرده به اوّلین نفری که برسه و سراغ
«جرج براون» را بگیره، طرف بهش می گه: «بگذار ببینم، جرج براون؟! … اوم م … اون یک مرد کوتوله چشم آبی
نیست؟! خودشه؟ … خیلی خوب، احتمالاً تو می تونی او را در خیابان بیست و پنجم، نرسیده به نانوایی پیدا کنی!».

و ادامه داد:

ـ خودت که می دونی من در این جور مواقع، آن هم صبح زود، پولی در بساطم نبوده. آن طفلک هم تا سنتِ آخر
پول هایش را خرج بلیت قطار کرده. برای همین بردمش به یکی از پانسیون هایِ خیابان سی و دوم؛ همان جایی که
عادت کردم شب ها را آن جا سر کنم.

و همان جا هم ترکش کردم. ما مجبوریم یک دلار برای اتاقش بپردازیم. می دونی که هر شب، یک دلار خرج
برمی داره. من خونه رو بِهِت نشون می دهم.

با عصبانیت گفتم: «هِی! صبر کن ببینم؛ هیچ معلومه درباره چی داری حرف می زنی؟ من را ببین که فکر کردم یک
سوژه درست و حسابی برای داستانم گیر آوردی! هر قطار، روزانه صدها دختر جوونُ می یاره و می بره. آخه چه جور خبر
و داستانی می خواهی از این ماجرا برای روزنامه دربیاورم؟!».

ـ از این بابت متأسّفم؛ ولی تو هیچ متوجه نیستی که چه داستان جذابی می تونی بنویسی. می تونی اون دختره را
توصیف کنی و از زیبایی هایش بگی. تو می تونی درباره عشق بنویسی؛ یک عشق واقعی. دیگه خودت بهتر می دونی
چه کار کنی. در عوضِ چهار دلاری که برات خرج برمی داره، مطمئنم پانزده دلار گیرت می یاد.

ـ حالا چرا چهار دلار؟!

ـ یک دلار برای اتاق مهمان خانه، دو دلار برای بلیت برگشت دختره به خانه اش، وَ …»

ـ وَ چهارمین دلار؟!

ـ یک دلار هم مال من، برای ویسکی! موافقی؟!

چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم. و دوباره مشغول نوشتن شدم. تریپ گفت: «انگار تو اصلاً تو باغ نیستی!».

نگاهش کردم. درمانده تر از قبل بود. ادامه داد: «این دختر باید امروز بره خونه؛ نه امشب، نه فردا شب، فقط همین
امروز. خیال می کردم داستانی، چیزی از این ماجرا در می یاری و برای روزنامه می نویسی و پولی هم به جیب می زنی؛
امّا حالا دیگه مهم نیست تو هیچ داستانی می خواهی بنویسی یا نه. مهم اینه که این دختر قبل از این که شب بشه،
برسه خونه!».

حرف هایش که تمام شد، حس ترحّمی نسبت به دختر پیدا کرده بودم. به هر حال می دانستم این چهار دلار بی زبان
باید در راه سرکار خانم «آدا لاوری» خرج شود. امّا به خودم قول دادم به هیچ عنوان یک دلار، سهم ویسکیِ تریپ را
ندهم. با عصبانیت کت و کلاهم را پوشیدم. نیم ساعت طول کشید تا به مهمان خانه برسیم. تریپ زنگ را که زد، گفت:
«زود باش بجنب، یکی از دلارهایت را بده بیاد!».

زنی، گوشه در را کمی باز کرد. تریپ بی آن که کلمه ای بگوید، یک دلار به زن داد و او اجازه داد که داخل شویم. زن گفت:
«تو اتاق نشیمنه!» و پشتش را کرد و رفت. در اتاق تاریک، دختری پشت میز نشسته بود و اشک می ریخت. بله! او
واقعاً ز

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.