پاورپوینت کامل داستان ; گوشواره ها ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان ; گوشواره ها ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ; گوشواره ها ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ; گوشواره ها ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
۲۲
(۱)
پاهای زینب می لرزید ، نمی توانست به خوبی قدم بردارد . آرام
آرام به قتلگاه نزدیک شد ، قتلگاه ، دریای خون بود ؛ بوی زخم و
فریاد ، بوی چکاچاک شمشیرها ، بوی شیهه های ذو الجناح از
آن به مشام می رسید .
زینب زانو زد . نه این که خودش بخواهد . زانوانش دیگر توان
نداشتند که او را سرپا نگه دارند . دل زینب چینی هزار تکه بود .
تمام خاطرات گذشته ، مثل یک نوار از جلوی چشمش گذشتند .
کودکی ها ، جوانی ها ، خنده های حسین ، حرف ها و رازهای
حسین ، مهربانی ها و دوستی ها ، سفر آنها از مدینه به عراق ،
سختی ها ، تشنگی ها ، همه و همه ، در یک لحظه ، مقابل چشم
زینب بودند . دشمن از دور ، زینب را نگاه می کرد . بانوان حرم و
بچه ها در طرف دیگر ایستاده بودند . گریه می کردند . چشم به
زینب داشتند . زینب سر بلند کرد . با صدای لرزان گفت : «خدایا
این اندک قربانی را از ما قبول کن!» .
جمله در گلویش شکست . دیگر نتوانست . حسین را در
آغوش گرفت . سیلِ اشک ، سد نگاهش را شکست و جاری
شد . فریادش آسمان را شکافت .
ـ ای محمّد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد . این حسین
توست که در خونْ غوطه ور است .اعضای بدنش بریده شده و
دختران تو اسیر شده اند. وای … ای پیامبر ! این حسین توست
که سرش را از پشت گردن بریده اند . ای محمّد …
صدایش در فضا موج بر می داشت . فضا از خون و گریه پر
می شد . مردان دشمن دیگر نتوانستند تحمل کنند . صدای هق
هق گریه شان بلند شد . صحرای کربلا ، صحرای اشک شد .
غصه ، صحرا را سیراب می کرد . بانوان حرم ، با تعجب ، به
مردان دشمن ، خیره شده بودند . برای بار اول بود که گریه آنها
را می دیدند . نگاه بانوان به اسب های دشمن افتاد . اسب ها هم
گریه می کردند . از گوشه چشمشان اشک سرازیر بود .
زینب خم شد لبانش را بر گلوی حسین گذاشت و بوسید .
فریاد زد : «برادرم ، اگر اختیار با خودم بود همین جا کنارت
می ماندم . هر چند درندگان بیابان بدنم را تکه تکه می کردند» .
باز هم گلوی بریده برادر را بوسید و باز هم …
(۲)
هنوز درد دل ها تمام نشده بود . هنوز دل ها شعله ور بود که
صدایی وحشی ، صحرا را لرزاند . همه سر برگرداندند . دشمنان ،
سوار براسب داشتند می تاختند . عمر سعد ، جلوتر از همه .
زینب ، همه را به خیمه برد . خودش هم به خیمه رفت . دل ها
می تپید . بچه ها گریه می کردند . خیمه در اشک و تشنگی
غوطه ور بود . اسب ها به در خیمه رسیدند . عمر سعد از اسب
پایین آمد . نفس نفس می زد . اخم هایش در هم بود . فریاد زد :
«ای اهل بیت حسین ، از خیمه ها بیرون بیایید!» .
زینب آرام گفت : «عمر! دست از سر ما بردار» .
عمر سعد خشمگین تر فریاد زد : «دختر علی! بیرون بیا! ما
باید تو را با همه زن ها و بچه ها به شام ببریم . شما اسیر ما
هستید» .
زینب گفت : «از خدا بترس! این قدر ستم نکن» .
لحنش آرام بود حتی یک ذرّه لرزش در آن شنیده نمی شد .
عمر سعد گفت : «شما چاره ای جز اسیر شدن ندارید» .
زینب فرمود : «ما به اختیار خودمان بیرون نمی آییم» .
عمر سعد لبخند زد . از لبخندش کینه و خشم بیرون
می ریخت : «پس ما شما را به زور بیرون می کشیم» .
رو به لشکرش کرد : «خیمه ها را آتش بزنید» .
دل خیمه ها تپید . صحرا لرزید . در یک چشم به هم زدن ،
خیمه ها مثل کوره ، گُر گرفتند . دودش به چشم آسمان رفت .
آسمان سوخت و سیاه شد . مردان دشمن می خندیدند و فریاد
می کشیدند . زینب تا بیاید و به خودش بجنبد و حرفی بزند ،
بچه ها وحشت زده از خیمه ها بیرون زدند . بانوان حرم ، بر سر
زنان به دنبالشان دویدند . دنبال کدام یک باید می رفتند؟ بچه ها
هر کدام به سویی رفتند . دور و بر زینب خالی شد . به بیرون
دوید . بچه ها را صدا می کرد . قربانْ صدقه شان می رفت تا برشان
گرداند . نگاه کرد بچه ها مثل دسته ای گنجشک که در آسمان
پراکنده شوند ، هر کدام در سویی بودند . پاهای کوچکِ برهنه ،
خارها را لگد می کردند . می لنگیدند و می دویدند . بانوان حرم
دنبالشان ، مردان دشمن دنبالشان .
زینب چشمش به دختر کوچکی افتاد که دور می شد . دامن
دخترک آتش گرفته بود . دختر جیغ می کشید و می دوید که آتش
خاموش شود . آتش ، بیشتر و بیشتر شعله می کشید . می دوید و
دود آتش را دنبال خود می کشاند . ستاره دنباله دار شده بود .
زینب ، دست بر دست کوبید .
به طرف خیمه علی دوید . آتش ، خیمه را در آغوش گرفته
بود . چند بار فریاد زد : «علی جان! عمه جان!» . نزدیک خیمه که
رسید ، صدای ناله علی از لای هیاهوی آتش به گوشش
می خورد . ایستاد . آتش ، همه جای خیمه را در چنگ گرفته بود .
زینب بر سرش زد . اطرافش را نگاه کرد . هیچ کس نبود . مانده
بود چه کار کند . تا درِ خیمه می رفت ، اما شعله های آتش ، او را
بر می گرداندند . هی دست بر دست می زد . نگاهش به مردی از
دشمن افتاد که دورتر ایستاده بود و با تعجب به کارهای او چشم
دوخته بود . مرد ، نزدیک تر آمد و گفت : «بانو! مگر شعله های
آتش را نمی بینی؟ از دل این شعله ها چه می خواهی؟» . زینب
بغضش شکست با گریه گفت : «بیماری در میان این شعله ها
دار
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 