پاورپوینت کامل مثل نسیم صبح ۶۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مثل نسیم صبح ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مثل نسیم صبح ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مثل نسیم صبح ۶۸ اسلاید در PowerPoint :
۵۷
هوا برای
ورزش عالی بود. زنگ که خورد، فرزانه،
راکتهای بدمینتونش را برداشت و از سارا
فاصله گرفت. به نزدیکی درِ کلاس که رسید،
برای اطمینان به سارا اشاره کرد که: وعده،
گوشه زمین ورزش.
آن دو، مدّتها بود که ساعتهای ورزش با هم
بدمینتون بازی می کردند. سارا خواست از
ورای بچّه هایی که میان آن دو در حال حرکت
به سوی درِ کلاس بودند، بگوید: «امروز نمی
توانم با تو بازی کنم»؛ امّا تغییر
برنامه، آن قدر برای فرزانه دور از ذهن
بود که بدون نگاهی دوباره به سارا،
سبکبال از کلاس بیرون رفت. معلوم بود که
می خواهد از سکوت باقی مانده از زنگ انشا
فاصله بگیرد و خود را به هیاهوی شاد حیاط
مدرسه بسپارد.
سارا لب ورچید، دفتر انشایش را برداشت و
متوجّه لاله شد. دلش می خواست خود را به
فرزانه می رسانْد و قضیه را برایش توضیح
می داد؛ ولی می ترسید بچّه ها مثل پایان
هر زنگ انشای دیگر، دور لاله را بگیرند و
از او بخواهند که توی دفترهایشان چند
جمله ادبی به یادگار بنویسد.
لاله، ستاره زنگهای انشا بود. امروز هم
وقتی قطعه ادبی اش را خوانده بود، بچّه ها
برایش کف زده بودند. کف دستهای سارا، هنوز
قرمز بود و گزگز می کرد. به عقیده او، فقط
یک نابغه ادبی می توانست چنین بنویسد:
«مدّتهاست که دیوان غزلهایم بر لب طاقچه
زندگی، غریب مانده است و گرد و غبار
دلتنگی، آزارش می دهد. مدّتهاست که امید،
این یگانه مونس دردهایم را در تابوتی، در
کلبه اندوه دلم، دفن کرده ام».
سارا، این چند جمله را توی دفترش یادداشت
کرده بود. برخاست و به سوی لاله رفت. لاله
هنوز نشسته بود. سارا رو به روی او روی
نیمکت جلویی نشست.
ـ می خوام باهات صحبت کنم.
سارا به خوبی می دید که لاله، هنوز تحت
تأثیر تشویقها و تعریفهای خانم معلّم و
بچه هاست. چشمهای ماتش به خلاف وقتهای
دیگر، تَه مایه ای از اطمینان و شادی در
خود داشت. وقتی سارا را نزدیک خود دید و
فهمید که می خواهد با او حرف بزند، کمی
دست و پایش را گم کرد.
ـ اینجا یا توی حیاط؟
معلوم بود که به پیشنهاد سارا اهمیّت می
دهد. این سؤالش به معنای آمادگی برای یک
گفتگوی طولانی بود.
سارا پرسید: ورزش که نمی کنی؟
لاله فکر کرد: معلوم است که این گفتگو به
زمانی بیشتر از زنگ تفریح احتیاج دارد؛
هر چه طولانی تر، بهتر! در جوابِ سارا،
یکی از لبخندهای نادرش را به لب آورد و
گفت: نه!
ـ انشایت خیلی قشنگ بود. من یکی که خیلی
خوشم آمد… «دلِ خزان زده ام را به دست
جلبکهای تیره برکه تنهایی ام، سپردم …».
سارا خندید و قرمزی رقیقی به صورت لاله
نشست. کلاس، تقریباً خالی شده بود. یکی از
بچّه ها پیش آمد و بدون مقدمه، دفترش را
که جلدی زیبا داشت، از جایی که روان نویسی
لاکی رنگْ لای آن بود، جلوی لاله، روی میز
باز کرد. گوشه صفحه سفید و معطّر دفتر،
برگ
زرد پنج گوشی چسبانده شده بود:
ـ دفتر انشایت را بده. می خواهم همان را که
حالا خواندی، اینجا بنویسم. بعد می آورم
زیرش را امضا کنی.
برگ به آن قشنگی، رونویسی از انشای او، و
امضا کردن زیر انشای خودش که با خطّ دیگری
در دفتری قشنگ به یادگار می ماند، هر سه
برای لاله، دلخواه و وسوسه کننده بودند؛
امّا از آنجا که حدس می زد شاید هنگام
صحبت با سارا به دفترش احتیاج پیدا کند،
گفت: پس از زنگ ورزش بیا اَزَم بگیر.
گوشه خلوتی از حیاط که نشستند، سارا گفت:
مادرم همیشه طرف برادر کوچکم را می گیرد و
می گوید که رفتار من با او بد است. دیروز
هم این اتّفاقْ دوباره افتاد. من قهر کردم
و رفتم بالای پلّه ها، کنار درِ پشت بام
نشستم و چیزهایی برای دلِ خودم نوشتم. می
خواستم بِهِت نشان بدهم. فکر نمی کردم
بتوانم چنین چیزهایی بنویسم.
دفتر را که لوله کرده بود، باز کرد و صفحه
ای را که خط خوردگی زیاد داشت، به لاله
نشان داد. لاله، دفتر را با اشتیاق گرفت و
مشغول خواندن شد. دقیقه ای در سکوت گذشت.
نسیمی خُنک، برگهای ناروَن های آن طرف
حیاط را تکان می داد. سارا هر چه به بچّه
ها نگاه کرد، کسی را که راکتهای بدمینتون
توی دستش باشد، ندید. لاله، دفتر را
چرخاند تا خطّ ریزی را که در حاشیه صفحه
نوشته شده بود، بخواند.
ـ ببخش! نرسیدم پاکنویس کنم.
ـ می توانم بخوانم … این جمله، خوب از آب
درآمده: «اشک می ریزم و می خندم به آنها که
خیال می کنند چون باهوش و زیبا هستم، پس
خوشبختم».
ـ اینها را که برای دل خودم نوشتم. اگر آن
موقع فکر می کردم که می دهمش بخوانی، این
جور از خودم تعریف نمی کردم.
ـ اینجا یک نوع تضاد به کار برده ای که
جمله را زیبا کرده … تضادّ میان باهوشی و
زیبایی با خوشبخت بودن. راستش من هم فکر
می کردم تو باید یکی از خوشبخت ترین
دخترهای دنیا باشی. البته به گمان من، یک
انسان خوشبخت، نمی تواند هنرمند و یا
نویسنده خوبی بشود. مشکلات و گرفتاری
هاست که به هنرمند، انگیزه خلق آثار هنری
را می دهد.
لاله تا آخر نوشته را خواند و دوباره دو
سه خط از آغاز آن را مرور کرد.
ـ چطور بود؟ بدون تعارف بگو.
ـ امثال تو در هر کاری که اراده کنند، می
توانند موفّق شوند. اگر یک ماه مرتّب
تمرین کنی، از من هم بهتر می توانی
بنویسی.
ـ شوخی نکن. مثل تو که هیچ وقت نمی توانم
بنویسم.
ـ اگر تفریح و ورزش و این چیزها را مدّتی
کنار بگذاری و هر روز بتوانی گوشه ای با
خودت خلوت کنی و دو سه صفحه بنویسی، مدّت
زیادی نمی گذرد که می بینی مجلّه ها،
نوشته هایت را چاپ کرده اند.
سارا خندید و گفت: «سر به سرم نگذار لاله.
من به این چیزها فکر نکرده بودم»؛ امّا
معلوم بود که حرفهای او را جدّی گرفته و
برایش جالب است.
ـ من آن قدر مطمئنم که حاضرم هر وقت
بخواهی، کمکت کنم.
ـ می دانی، من از بعضی جمله هایی که نوشته
ام، خوشم نمی آید. خیلی هم آنها را تغییر
دادم؛ ولی باز هم خوب نشده. مثل جمله های
تو پر از تعبیرهای شاعرانه و خوش آهنگ
نیست.
ـ من این زنگ، روی نوشته ات کار می کنم.
موسیقی در نثر ادبی، خیلی اهمّیت دارد.
زنگ به صدا درآمد. سارا به اطرافْ نگاه
کرد تا شاید فرزانه را ببیند. وقتی او را
پیدا نکرد، به لاله گفت: من امروز ورزش
نمی کنم. می خواهم ببینم چطور روی نوشته
ام کار می کنی. فکر می کنی بهتر از این که
هست، می شود؟
لاله با اطمینان گفت: جای کار زیادی دارد.
من همیشه روی نوشته های خودم زیاد کار می
کنم. یکی دوبار که ببینی من چکار می کنم،
یاد می گیری.
ـ مزاحمت شدم!
ـ اصلاً این طور نیست. من این کار را دوست
دارم.
لاله، دل به دریا زد و با امید به شنیدن
پاسخ منفی سارا پرسید: مطمئنی که نمی
خواهی بروی ورزش کنی؟
ـ نه! می خواهم ببینم چکار می کنی.
لاله با اطمینان به اینکه می توانست
نوشته های سارا را چنان دستکاری کند که
مورد توجّه او قرار بگیرد، بدون هر گونه
عجله ای، حکّ و اصلاح را از نخستین جمله
آغاز کرد. سارا نیز سعی کرد طوری به
حرفهای لاله گوش بدهد که لاله ناچار نشود
حرفی را برای بهتر فهماندن به او تکرار
کند. با دقّت به چشمهای زیبا، امّا مات او
نگاه می کرد و ضمن تکان دادن آرامِ سر و
سعی در به ذهن سپردن حرفهای او، فهمید که
لباسهای لاله از نزدیک، بویی خوشایند،
شبیه به بوی وانیل دارد.
بچه ها در زمین ورزش که پشت ساختمان مدرسه
بود، مشغول بازی شده بودند. زمین، هنوز از
بارندگی چند ساعت قبل، مرطوب بود. چند
دقیقه ای می شد که فرزانه با تورِ
راکتهایش وَر می رفت و منتظر سارا بود.
سحر، والیبال را رها کرد و به طرفش آمد.
ـ لطفاً راکت!
فرزانه، عذرخواهانه سرش را تکان داد.
ـ منتظر چی هستی؟ بازی من که بَدَک نیست.
فرزانه که از انتظار خسته شده بود، خشم
خود را با خوشرویی به سَحَر نشان داد.
ـ یعنی نمی دانی من با کی بازی می کنم؟
سَحَر که انتظار چنین برخوردی را نداشت،
برافروخت؛ امّا با لبخندی که می خواست
حاکی از بی تفاوتی اش باشد، گفت: سارا را
می گویی؟ او دارد به نوشته های لاله گوش
می کند. فکر نمی کنم حالا حالاها او را ول
کند.
فرزانه، زنگ تفریح، آنها را گوشه خلوت
حیاط دیده بود.
ـ فکر می کردم از مدرسه بیرون رفته. حالا
که این طور است، منتظر می مانم. کم کم
پیدایش می شود.
سحر، تنها رقیب درسی جدّی سارا بود.
ـ من عادت ندارم مثل بچه ها قهر کنم و
بروم. می دانم دوست داری وقتی سارا آمد،
ببیند که منتظرش مانده ای. سعی نکن ادای
قهرمانان وفادار را دربیاوری. تو الآن از
سارا ناراحتی…
ـ ببین! من همیشه از پُر حرفی و صُغرا
کُبرا چیدنِ تو خوشم نمی آمده. زحمت نکش
تا من را نسبت به سارا بدبین کنی. بهتر است
زور خودت را بگذاری برای درس و مشق.
ـ تو الآن از سارا ناراحتی؛ ولی داری حرصت
را سرِ من خالی کنی.
فرزانه پوزخند زد؛ هر چند در دل، حق را به
سَحَر می داد.
ـ گاهی بی خیالی بهتر است. باور کن خیلی به
او لطف نمی کنی که منتظرش می مانی؛ چون می
خواهی با این کار، بیشتر شرمنده اش کنی.
فرزانه باز پوزخند زد: صغرا کبرا، صغرا
کبرا!
سحر، قدمی پیش آمد و لبخندْ زنان دست دراز
کرد و دسته یکی از راکتها را گرفت.
ـ من و تو باهم بازی می کنیم. وقتی سارا
آمد، من می روم. به این ترتیب، نه وقت ورزش
را از دست داده ای و نه از سارا عصبانی
خواهی ماند. او که بی خیال دارد با لاله
انشا کار می کند تا یک کمال دیگر به
کمالاتش اضافه کند. تو هم مثل او رفتار کن.
فرزانه با مهربانی دسته راکت را از دست
سحر بیرون کشید و گفت: یک سؤال ساده. چی شد
که حضرتِ عالی امروز به بدمینتون علاقه
مند شدید؟ شما که عاشقِ سینه چاک والیبال
بودید.
ـ جواب، خیلی روشن است…
ـ بله، خیلی روشن است. دوست داری هم برای
تنّوع، بدمینتونی بازی کنی و هم این که
وقتی سارا آمد، ببیند که من بیکار ننشسته
ام و دارم با کمال بی خیالی با سحر خانم
بازی می کنم!؟
ـ که چی جناب کارآگاه؟
ـ که فکر کند دارم تلافی می کنم. به این
ترتیب، حدّاقل سارا یک ذرّه هم که شده از
من دلْ چرکین می شود و تو یک ذرّه هم که
شده، دلت خُنک می شود.
ـ حالا کی دارد صغرا کبرا می چیند؟
ـ به اعتقاد من، تو هم باید کمی بی خیال
باشی و به یک رقابت سالم درسی فکر کنی.
ـ دلم می خواست کمی بدمینتون بازی کنم
که
متأسفانه نشد. حالا تو را با خیالبافی ها
و آسمانْ ریسمان کردن هایت تنها می گذارم.
سَحر از فرزانه فاصله گرفت تا دوباره به
آن دسته از بچّه ها که والیبال
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 