پاورپوینت کامل خاطرات زندگی ۹۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خاطرات زندگی ۹۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خاطرات زندگی ۹۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خاطرات زندگی ۹۱ اسلاید در PowerPoint :

۶۶

لطفاً اطّلاعات!

از دوران کودکی به یاد دارم که پدرم یکی از چند نفری بود که در محلّه ما تلفن داشتند و من اکنون پس از گذشت سال ها حتی شکل آن تلفن مشکی را که در یک جعبه چوبی به دیوار چسبیده بود و گوشی ای را که در کنار آن قرار داشت، به خاطر می آورم. در آن زمان، من کوچک تر از آن بودم که دستم به تلفن برسد؛ امّا هر وقت مادرم با تلفن صحبت می کرد، من با علاقه فراوانْ گوش می دادم و همیشه فکر می کردم یک نفر درون تلفن هست که همه چیز را می داند و اسم او «لطفاًاطّلاعات!» است و چیزی نیست که او نداند. «لطفاًاطّلاعات»، شماره تلفن همه را می دانست و حتی ساعت درست را هم می گفت. اوّلین تجربه من با این جعبه همه چیز دان، وقتی بود که مادرم به دیدن یکی از همسایه هایمان رفته بود و من در زیر زمین، مشغول بازی با جعبه ابزار بودم و در حال کوبیدن میخ که ناگهان، چکش را بر روی انگشتم زدم. درد زیادی داشت؛ امّا دلیلی برای گریه کردن نمی دیدم، زیرا کسی در خانه نبود که صدای مرا بشنود و با من همدردی کند و من در حالی که انگشت ورم کرده ام را می مکیدم، در خانه به این طرف و آن طرف می دویدم که چشمم به تلفن افتاد. رفتم و از طبقه بالا چهار پایه را آوردم، زیر پایم گذاشتم و روی آن ایستادم. گوشی را برداشتم و گفتم: «لطفاً اطّلاعات!». پس از چند لحظه، خانمی با صدایی مهربان گفت: «اطّلاعات، بفرمایید!». من که کسی را برای همدردی پیدا کرده بودم، گریه را سر دادم و از درد انگشتم برای او گفتم. آن خانم از من پرسید: «مادرتان خانه هست؟». همین طور که گریه می کردم، گفتم: «نه، هیچ کس بجز من در خانه نیست». گفت: «از انگشتت خون می آید؟». گفتم: «نه، فقط درد می کند». از من پرسید که آیا می توانم درِ جایخی را باز کنم و من جواب دادم: «بله». گفت: «بسیار خوب، یک تکّه یخ بردار و روی انگشتت بمال. کم کم خوب می شود» و این اوّلین مکالمه تلفنی من بود با «لطفاً اطّلاعات».

پس از این جریان، من برای هر کاری با «لطفاً اطّلاعات»، تماس می گرفتم. از او سؤالات جغرافی ام را می پرسیدم و او جواب سؤالات مرا می داد و به من می گفت که فیلادلفیا کجاست. در درس ریاضی هم به من کمک می کرد و حتی زمانی که پِتی، قناری خوشگلم مُرد، من با «لطفاًاطّلاعات» تماس گرفتم و این خبر غم انگیز را به او دادم.او به حرف هایم خوب گوش کرد و بعد گفت: «بزرگ ترها می گویند با گذشت زمان، آدم خیلی چیزها را فراموش می کند»؛ اما من که هنوز آرام نشده بودم، از او پرسیدم: «چرا پرندگانی که به این زیبایی آواز می خوانند و شادی را به خانه ها می آورند، باید این گونه در گوشه قفس، جان بدهند و فقط یک مشت پَر از آنها باقی بماند؟». او درحالی که فکر می کنم ناراحتی مرا خوب حس کرده بود، جواب داد: «عزیزم! همیشه به خاطر داشته باش که دنیایی دیگر هم وجود دارد که پرندگان، در آن آواز بخوانند».

با شنیدن این حرف، تا اندازه ای آرام شدم و در یک تماس تلفنی دیگر از «لطفاً اطّلاعات»،

درباره املای کلمه «باران»پرسیدم.

همه این اتفاقات، مربوط به زمانی می شد که ما در محله قدیمی مان در شهری کوچک در شمال غربی اقیانوس آرام بودیم و من در آن زمان، تقریباً هشت سال داشتم؛ امّا از زمانی که ما به «بوستُن» آمدیم، من دیگر نتوانستم با «لطفاً اطّلاعات» صحبت کنم؛ زیرا «لطفاً اطّلاعات»، متعلّق به همان تلفن قدیمی ما در آن جعبه چوبی بود و داخل تلفن روی میز اتاق پذیرایی ما اصلاً کسی به نام «لطفاًاطّلاعات» وجود نداشت! بعدها در سنین نوجوانی، همیشه خاطرات مربوط به آن مکالمات تلفنی را مرور می کردم و در حسرت آرامش آن دوران، زندگی را می گذراندم؛ زیرا در آن لحظه بود که من به ارزش آن خانم صبور، فهمیده و مهربانی که بسیاری از وقت خود را صرف یک کودک دبستانی می کرد، پی برده بودم.

چند سال بعد، وقتی که من با هواپیما به دانشگاه می رفتم، هواپیما در «سیاتل» فرود آمد و من برای سوار شدن به یک هواپیمای دیگر، نیم ساعت وقت داشتم. با خواهرم تماس گرفتم پانزده دقیقه ای را با او صحبت کردم. بعد از آن، بدون این که خودم هم متوجه بشوم که چه کار دارم انجام می دهم، شماره تلفن محله قدیمی مان را گرفتم و گفتم: «لطفاًاطّلاعات!».

با کمال تعجّب، صدای آشنایی را شنیدم که گفت: «اطّلاعات، بفرمایید!». ناخودآگاه گفتم: «شما املای کلمه باران را بلدید؟!». چند لحظه ای سکوت برقرار شد. بعد آن خانم، با صدای مهربان خود گفت: «فکر می کردم انگشتت تا حالا خوب شده باشد!».

با شنیدن این حرف، شور و شَعَف وصف ناپذیری در من ایجاد شد. گفتم: «پس خودِ شما هستید. نمی دانم آیا می توانید حدس بزنید که چه قدر آن دوران، کمک های شما برایم مفید بود یا نه؟». در جوابم گفت: «نمی دانم آیا می توانی حدس بزنی که چه قدر تلفن های تو برایم ارزش داشت یا نه؟ من هیچ وقت فرزندی نداشتم و همیشه چشم انتظارِ تلفن های تو بودم».

به او گفتم که چه قدر در طول این سال ها به یاد او بوده ام و از او خواستم اگر مزاحمتی نباشد، باز هم به او تلفن بزنم و او در جوابم گفت: «حتماً این کار را بکن. فقط کافی است که بگویی “سَلی” را می خواهم».

سه ماه بعد، من به سیاتل برگشتم. وقتی با «لطفاًاطّلاعات» تماس گرفتم، آن صدای مهربان همیشگی را نشنیدم. با تعجّب درباره «سَلی» پرسیدم. در جوابم گفتند که سَلی، این اواخر بیمار شده بود و کم تر به محل کارش می آمد و متأسفانه، پنج هفته قبل درگذشت. قبل از این که با آنها خداحافظی کنم و گوشی را بگذارم، به من گفتند: «لطفاً یک لحظه صبر کنید. شما گفتید اسمتان پُل است؟». گفتم «بله». گفتند: «خانم سَلی یک پیغام برای شما گذاشته و روی آن نوشته: «به او بگویید من هنوز هم می گویم دنیاهای دیگری هم هست که بتوان در آن آواز خواند. او حتماً منظورم را متوجّه می شود».

من از آنها تشکّر کردم و گوشی را گذاشتم و فکر می کنم منظور سَلی را فهمیده باشم.

یک نگاه، یک لبخند: یک زندگی تازه

در حدود ده سال قبل، وقتی که هنوز از دانشکده فارغ التحصیل نشده بودم، به عنوان یک کارآموز در موزه تاریخ طبیعی دانشگاه، کار می کردم. یک روز در حالی که در قسمت گیشه بلیت مشغول کار بودم، زن و مرد پیری را دیدم که همراه یک دختر کوچولو که بر روی ویلچر قرار داشت، وارد موزه شدند.

وقتی که از فاصله نزدیک تر به دختر نگاه کردم، احساس کردم که او به صندلی چسبیده است. کم کم متوجه شدم که او دست و پا ندارد و فقط سر و گردن و تنه دارد.

او یک پیراهن سفید با نقطه هایی گُلی پوشیده بود. وقتی که آن خانم و آقای سالخورده، صندلی را به طرف داخل موزه می آوردند، من سرم را بالا کردم و به دخترک، لبخندی زدم. همان طور که از پدر و مادر او بلیت هایشان را می گرفتم، دوباره نگاهی به آن دختر کردم. او لبخندی صمیمی و پُر از مهر بر لب داشت. در آن لحظه، معلولیت او را به کلّی فراموش کردم و احساس کردم او زیباترین دختری است که من تا کنون دیده ام و آن لبخند ملیحش مرا در خود ذوب کرد و به من حسّی تازه از زیبا زیستن بخشید. او مرا از یک دانشجوی فقیر و بی بضاعت، تبدیل به یک انسان عاشق زندگی کرد.

اکنون از آن واقعه، ده سال می گذرد. من یک بازرگان موفّق هستم و هرگاه مشکلات کار و زندگی مرا از زندگی خسته می کند، یاد چهره خندان آن دختر، روحی تازه در من می دَمَد.

یک شاخه گل رُز

آن روز، روز مادر بود و همه در تکاپوی خرید هدیه ای برای مادر بودند. خیابان ها شلوغ بود و مردم، سرگرم انتخاب هدایای خود بودند. در این اثنا مردی از ماشین پیاده شد تا به مغازه گل فروشی برود و برای مادرش دسته گلی سفارش دهد تا به نشانی او بفرستند؛ امّا هنوز وارد مغازه نشده بود که چشمش به دخترکی افتاد که در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. جلوتر رفت تا علّت گریه کردن آن دختر را بداند. از او پرسید: «دخترم! چرا گریه می کنی؟». دخترک جواب داد: «من می خواستم یک شاخه گل رُز برای مادرم بخرم؛ امّا پولم کم است و فقط ۷۵ سِنت دارم و قیمت یک شاخه گل رُز، دو دلار می شود».

آن مرد، لبخندی زد و در حالی که اشک های دخترک را از روی گونه هایش پاک می کرد، گفت: «دخترم! ناراحت نباش. من یک شاخه گل برایت می خرم». بعد هم دست دخترک را گرفت و با هم داخل گل فروشی رفتند.

آن مرد برای دخترک یک شاخه گل رُز خرید و برای مادرش هم یک دسته گل سفارش داد تا برای او ارسال کنند. سپس رو به دخترک کرد و گفت که می تواند او را به مقصدش برساند. دخترک پاسخ داد: «از شما متشکّرم که به من لطف کردید و برایم یک شاخه گل خریدید و اکنون می خواهید مرا پیش مادرم ببرید».

پس از آن با هم سوار ماشین شدند و دخترک، نشانی یک قبرستان را داد. وقتی به قبرستان رسیدند، دخترک بر سر سنگ قبری که به تازگی کار گذاشته شده بود رفت و شاخه گل رُز را بر روی قبر گذاشت.

آن مرد با دیدن این صحنه، اشک در چشمانش حلقه زد. با دخترک خدا حافظی کرد و به مغازه گل فروشی برگشت و گفت که نیازی نیست که آنها گل را به نشانی مادرش بفرستند. خودش دسته گل را گرفت و به سمت منزل مادرش که در چند فرسخی شهر بود، به راه افتاد.

سه راه مرگ

محسن صالحی حاجی آبادی

آسمان صاف و زلال بود. ستاره ها توی آسمان سو سو می زدند. ماه، نور خود را بر دشت و آسمان پهن کرده بود. بولدوزر آرام آرام به جلو می رفت. توی دلم با خدا راز و نیاز می کردم. قطره های اشک، از گوشه چشمانم آرام می غلتید روی گونه هایم. گاهی نگاهی به آسمان می کردم، ماه را از نظر می گذراندم و از او می خواستم تا از خدا بخواهد من هم میهمان شهدای کربلا شوم. هر چه بولدوزر به خطّ مقدّم نزدیک تر می شد، صدای انفجار گلوله ها بیشتر به گوش می رسید. انتهای جاده به «سه راه مرگ» می رسید. قرار بود سخت ترین جای «گلّه گاوی»، دژی را خاکریز کنیم. با خودم و خدای خودم حرف می زدم و اطرافم را نگاه می کردم. آب های اطراف جاده ساکت و بی حرکت بودند. سیم خاردارها، دور و برِ جاده، درهم برهم، روی هم ریخته بودند. از دور، نور شلّیک شدن خمپاره ها و کاتیوشاها را به خوبی می دیدم.

همه جا و همه چیز، ساکتِ ساکت بودند. انگار عراقی ها به خواب خرگوشی فرو رفته بودند. جاده باریک بود و دور و بَرَش پُر بود از جنازه های عراقی. صدای بولدوزر، فضا را پُر کرده بود. هیچ جنبده ای روی جاده دیده نمی شد.

برایم عجیب بود. هر وقت به سه راه مرگ نزدیک می شدم، غوغایی به پا بود. گلوله پشت گلوله بود و انفجار خمپاره، پشت انفجار. توی خودم بودم که یک دفعه دیدم رسیده ام به سه راه مرگ. با اشاره حاجی، بولدوزر را کشیدم پشت دژ و از آن پیاده شدم. بهنام، خسروان و حاجی کنار هم ایستاده بودند. آن شب یک بولدوزر آورده بودیم. جای سختی بود. باید کار طاقتفرسایی را انجام می دادیم. بیشتر از یک بولدوزر، وضعیت

خط را به هم می ریخت. یکی از شب های عملیات کربلای پنج بود.

حاجی از جلو می رفت و ما به دنبال او می رفتیم. داخل کانال شدیم. بچه های بسیجی، آرام توی کانال نشسته بودند. وسط کانال، تعدادی شهید به ردیف گذاشته بودند. زیر نورِ مهتاب، نگاهی به تک تک شهدا انداختم. حاجی با فرمانده خط صحبت کرد. قرار شد بچه های بسیجی از این سرِ کانال بروند آن طرف تر، تا ما کار را شروع کنیم. قرار بر این شد که اوّل، شهدا را ببرند. دلهره عجیبی داشتم. از آن وقتی که پیکر شهدا را دیدم، ترس در دلم افتاد. زیر چشمی به اجساد مطهّر شهدا نگاه می کردم. از توی کانال، نگاهی به خطّ دشمن انداختم. دلم شور می زد. چند تا تویوتا آوردند و شهدا را گذاشتند داخل آنها و بردند.

حدود یک ساعت معطّل شدیم. بهنام و خسروان، گوشه کانال، زیر چند الوار دراز کشیدند. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. کنار خسروان نشسته بودم. او شوخ و خوش اخلاق بود. گاهی مزه ای می انداخت و من و بهنام و حاجی می خندیدیم. مشغول صحبت بودیم که فرمانده خط، حاجی را صدا کرد. لحظه ای گذشت. حاجی مرا صدا کرد. خسروان خنده ای کرد و گفت: «اگر رفتی آن بالا بالاها، داداش را فراموش نکن!».

هنوز حرف های خسروان تمام نشده بود که بهنام گفت: «فکر می کنم امشب خبرهایی بشود».

لرزه ای توی بدنم افتاد. من چنین حسّی را داشتم. رفتم پیش حاجی و گفتم: «حاجی جان! کاری داشتی؟».

حاجی گفت: «همه چیز آماده است. بولدوزر را روشن کن. نصف دژ را جاده می کَنی و نصف دیگرش را خاکریز. مواظب خودت باش. درست، رو به رویت چند تا تیر بار هست. اگر زیادی اذیّت کردند، از بولدوزر پیاده شو. یا علی دلاور!»

قدم هایم به کُندی پیش می رفت. ماه همچنان توی آسمان می رخشید. ستاره ها دور ماه، سو سو می زدند. آب های دور و بر دژ، ترس عجیبی را به دل آدم می انداخت. همه جا ساکت بود. دوست داشتم خمپاره ای کنارم منفجر شود تا این سکوت مرگبار بشکند. آرام آرام به طرف بولدوزر رفتم. دور بولدوزر چرخی زدم و سوار شدم و کلید را چرخاندم. «بسم اللَّه» گفتم و شروع کردم. از بالای بولدوزر، همه جا را می دیدم: خطّ مقدّم عراقی ها، لوله های تانک، و رفت و آمد ماشین های عراقی. لحظه ها مرموز می گذشتند. حدود ده متر از دژ را بریدم و جاده کردم. انگار تیربارچی های عراقی خوابشان برده بود. ده متر بریده شده را خاکریز کردم. کم کم احساس کردم حالم خوب نیست. چشم هایم سیاهی می رفت. بدنم می لرزید. اوّلین باری بود که بدون دلیل، روی بولدوزر به این حال افتاده بودم. بولدوزر را نگه داشتم. پیاده شدم و کنار بولدوزر ایستادم. حاجی که سرِ خاکریز دراز کشیده بود، بلند شد و آرام آرام آمد به طرفم. دستم را گذاشتم روی سرم. سرم گیج می رفت. حاجی آمد کنارم. دستی زد به شانه ام و گفت: «محسن! محسن! چیه؟ حالت خوب نیست؟».

یک لحظه احساس کردم دیگر چیزی نمی فهمم. می خواستم گریه کنم. حاجی مرا گرفت در آغوشش و برد پیش بهنام و خسروان. بهنام رفت روی بولدوزر. حاجی، کمپوت گلابی ای را باز کرد

و به من گفت: «بخور! ضعف بدنت را گرفته».

کمی از آب کمپوت را خوردم. خسروان به شوخی گفت: «یک امشب دشمن دلش برای تو به رحم آمده، خودت پا زدی به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.