پاورپوینت کامل زمزمه زندگی ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زمزمه زندگی ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زمزمه زندگی ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زمزمه زندگی ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
۵۶
ئر کوی دوست باید بود!
دنیا سرزمین غربت است؛ سرزمین تنهایی؛ سرزمین ریا و نیرنگ و تزویر.این جا سرزمین بی رنگی است؛ سرزمینی خاکستری و مِه آلود.این جا همه رنگ ها آبکی است و همه آبها مسموم. این جا «گدایانش عصا از کور می دزدند» و همه سفسطه باز شده اند. گل ها یتیم مانده اند و یتیم ها چه قدر غریب اند. پول، زندگیِ انسان است و زندگیِ انسان، پوچ.مادرِ کودکان، بازیگران اند و هم بازی شان تفنگ های بی باروت رایانه ها، و کودکِ مادران، عروسک های درون گهواره اند. دیگر روزگارِ خاله بازی تمام شده است. اصلاً کسی به میهمانی دل دیگری می رود؟ دریغ!
حکایتِ انسان، حکایتِ رهگذران خیابان است.رهگذران می گذرند و گاه به هم تنه ای می زنند. برمی گردند یا برنمی گردند؟ چه فرقی دارد… بازهم می گذرند. کسی به دیگری نگاهی نمی کند، جز به طمع! همه چونان برق و باد می گذرند. بعد، از شیشه اتوبوس ها به بیرون خیره می شوند و لحظه ای بعد، کِز کرده ، به خواب رفته اند.از ایستگاهشان رد می شوند و کسی نیست تا آنها را از خواب غفلت بیدار کند. چه هم سفران بی عاطفه ای!
… آری! این زندگی ماست.زندگی خود ماست که این گونه است. گویی جغدان شوم و شوریده ای هستیم که بر دیوار خرابه ای نشسته ایم و چشم به گنج ویرانه نهاده ایم.دل به چه خوش کرده ایم؟ به ویرانه ای؟ باور کنیم. باور کنیم که ویرانه، جای ماندن نیست، چه رسد به این که دو دستی به آن بچسبیم و زندگی مان را فدایش کنیم. باور کنیم که که ویرانه، جای گنج نیست. نه این ویرانه و گنجش وجود دارد، و نه ما بوف های کور دنیاییم.
باید رها شویم. باید دل بکَنیم از این خرابه تزویر؛ از این کُنج ویران. باید آن جانِ آسمانی را از قفس تنگ جسم بِرَهانیم و به آن مُلک اعلی پا نهیم. باید به میهمانی شبانگاهی او برویم و بلورین جام های می را جرعه جرعه بنوشیم. باید یادبگیریم با او باشیم. اوست که مقصد و مقصود عالمیان است و یاور رنج های تنهایی ما. اوست که آن هنگام که تنگستان دنیا روی سعه صدرمان فشار می آورد، با ماست، و آن زمان که بر اسب سپید مُراد، سواریم، اوست که به یاد ماست. باید نیمه های شب با او زمزمه وار حرف بزنیم و با او به مناظره عشق بنشینیم. او یوسفِ مصریان است و تنها انیس و مونس جان های خسته. تنها اوست که می ماند!
فاطمه نصراصفهانی – اصفهان
تولّدی دوباره
قلب ها در تکاپوی هستی، در لابه لای زمان، برای که می تپد؟ دست های نیاز به سمت کدامین دریای رحمت و عشق گشوده می شود؟ آه!… از چه سخن می گویم؟ می دانم که روزنه زمان در تپش هیاهوی زیستن است. می دانم که در انتهای جاده، کسی ما را می خواند.
پروردگارا! حسّ بی کسی در تمام وجودم همچون تار و پود، تنیده گشته. قلبم از تنهایی در فشار روزنه زمان، مانده است. من در کلبه پوشالی ذهنم، در برهوت قلبم و با دست های خشک و بی روحم کدامین همدم را می جویم؟ گام های تنها و بی کسم در کدامین جبهه عشق قرار خواهند گرفت؟ چه می جویم؟ به کدامین سرسبز زمان، ره می سپارم؟ و در کدامین نقطه تمتّع، حس زیبای صمیمیت را در قلب خویش حس می کنم؟
همیشه در غزل نگاهم و در قصیده بلند قلبم کسی را جستجو می کردم؛ کسی که مرا به ملکوت بخواند و چشم هایم را به رمز طبیعت بگشاید و مرا با تمام راه های عروج آسمانی آشنا کند.
آه! می دانم… می دانم که دست هایم به سمت خدایی گشوده می شود که لحظه ای دل های مضطرب و پریشان و تنها را از لطف و رحمت دایمی خویش، دور نگذاشته.
دست های عجز و نیاز و خواهش به سمت او کشیده می شود؛ به سمت خدای متعالی و پاک و مقدسّی که حمد و ثنایش پُر برکت و سرشار از رحمت است؛ خدایی که لباس کبریایی و عظمت و قدرت بر تن کرده، بی آن که دیده شود. چهره ملتمس من، او را می جوید…
یک روز در فضای آرام قلبم با او خلوت کردم… دست هایم را با تمام قطرات غزلی اش در مهتابْ شستشو دادم. چشم هایم را بستم و گام های پُر تکاپویم را به جاده ای رهنمون کردم که انتهای آن، به سمتی ختم می شد که رویش عشق و حقیقت بود.قلبم را سرشار از احساس نسبت به او کردم.کنار سجّاده ای از عشق، نشستم و چهره ام غزلْ غزل، ستایش و سپاس او بود. قلبم بارها تپید و از تپش ایستاد. حس کردم دارم رها می شوم در تمام هستی؛ در جاده ای از نور؛ در وسعت بی واژه رحمت پروردگارم، و این انس و الفت خدایی بود که دلم را عجیبْ شیفته خود کرده. ژرفای جرعه جرعه غزلم مرا به انتهای وابستگی و ارادت نسبت به پروردگارم می رسانْد.
آن قدر به او عشق ورزیدم که حس کردم زندگی با عشق به او ، یعنی تولّدی دوباره ؛ یعنی رویشی جدید با طرحی خدایی و نقشی جاودانه تا ابدیت، تا انتهای انتها…
حس می کردم سجّاده ام به من لبخند می زند، و من به خدا ایمان آوردم؛ خدایی که دست های نیاز مرا سرشار ازرحمت و لطف نمود؛ خدایی که مونس قلب پاره پاره معشوقان خویش است.
… و من با سجّاده ای از نور و وضویی از مهتاب و تپشی خوش آهنگ، با نوای قرآنی «ن وَالقَلَمِ وَ ما یَسْطُرونَ ما اَنْتَ بِنِعْمَهِ رَبِّکَ بِمَجْنُون»،(۱) با او انس و الفت گرفتم.
تنها راه رسیدن به خدا، ستایش کردن و اطاعت اوست، همان گونه که امام محمّد باقر(ع) فرموده است: «بهترین وسیله تقرّب بندگان به خداوند – عزّوجلّ – اطاعت خدا و اطاعت رسول و اطاعت صاحبان امر است».
انس با خدا، یعنی اطاعت و بندگی خدا را کردن؛ یعنی رهایی از تمام تن؛ یعنی پرواز؛ یعنی عروج به ژرفای ذکر خدا…؛ یعنی دل را به خیال دوستْ سپردن و از پیِ آن در جاده های سرشار از سرسبزی و نشاط، روانه گشتن. پس برخیز!… باید تمام میقات را فریاد کنیم و تمام حسّ زندگی را در عشق و ایمان به خدا خلاصه کنیم.
برای دوستی با پروردگار خویش، باید رها شد در تمام معنویّت. باید از خود رها شد و به خویشتنِ خویش رسید. به فرموده حضرت امام صادق(ع) که: «چون مؤمن از دنیا کناره گرفت، رفعت پیدا کند و شیرینی محبّت خدا را دریابد» و یا فرمایش دیگر ایشان که «زمانی که دلْ صفا پیدا کند، زمین برایش تنگ می شود، تا آن جا که پرواز کند».
پس پروردگارا! بشنو. بشنو حرف های ما را. بدان که ما به سمت تو می آییم و جویای حقیقت هستیم.
سَمِعَ اللَّهُ لِمَنْ حَمِدَهْ.
پروردگارا! بشنو سخن کسی که تو را ستایش می کند.
آن گاه که انسانْ وابسته خدا باشد و به خدا عشق بورزد، این حسّ ناخودآگاه، در وجود او به حقیقت می پیوندد که باید رفت و عروج کرد به سمت نور و افق های لاجوردی… باید از کالبد جسم و مادّیات رها شد، خویش را از بند اسارت تن رها کرد و به سمت حقیقتْ حرکت کرد و والاتر و متعالی تر از آن به سمت خدا…
باید خویش را آواره راه کرد و لمس کرد عشق به خدا را، همانند کودکی که از میان هجوم خواسته های شیرین خویش، با تمام بی حضوری، حضور خویش را در انبوهی از خدا جویی در برابر ضریحی از عشق می نمایاند و این، نشانه انس با خداست.
و حال، هر روز که می گذرد، حس می کنی که به سمت افق حرکت می کنی، به سمت حقیقت… و آن حسّ رویش زمان و آن حسّ اخلاص در برابر او به حقیقت پیوسته؛ حقیقتی راستین؛ حقیقتی ماندنی تا لایتناها، تا ابدِ ابدیّت…
مریم عزیزی – قم
نیلوفر عشق
می توان در تمام غروب های سرخ آفتاب، در انتظار یک طلوع باشکوه در افق های آبی بود.
می توان در یک روز غم انگیز پاییزی در لابه لای خِش خِش برگ های پژمرده، در سکوت سرد آسمانِ کبود، از قلب دلْ تنگ یک کلاغ پیر، قصّه کوچ را شاخه شاخه شنید و رجعت سبزِ هزاران هزار پرنده مهاجر را آرزو کرد.
می توان در تمام روزهای پُر غبارِ چشم به راه، قطره قطره طراوتِ باران بود.
می توان در اوج تاریک شب، در برگْ برگ سپید یک یاس پژمرده، در نگاه غریب یک مسافر، به یک طلوع دوباره، به یک شکفتن دوباره، و به دیداری دوباره، امیدی همیشگی داشت.
اگر آسمان آبیِ دل را خیس اشک عشق کنیم، می توان در پسِ تمام روزهای مِه گرفته اندوه، در شامگاه دلگیر غربت ، در انتهای جاده سرد غم، در پاکی اشک چشمانی بی قرار، در آهنگ غریبانه تنهایی، هماره حضور یک همیشه مهربان و یک عشق جاوید را حس کرد.
اگر بی ریا و با صداقتْ باور کنیم که کسی هست؛ کسی که حرف های ناگفته دل را می شنود و اشک های زلال نیاز را می بیند؛ کسی که آشنای یاس های غریب و پناهِ پونه های تنهاست؛ کسی که هر بار که سجده می کنیم، با یاد امید بخش او هم بالِ مرغان عاشق، تا آستانه حضور سبز او پرواز می کنیم.
کسی هست با یک دنیا رحمت، در گل برگ های غنچه ای که می شکفد؛ در صدای غم آلود یاکریمی که می خواند؛ در نفس های خوش بوی یک گل سرخ؛ در قیام سبز یک سرو؛ در اوّلین پرواز یک پرنده؛ در کنار یک شبْ بو در سکوت سنگین شب.
کسی هست که باید از ژرفای دل، با یک دریا سادگی به او، به کرامت او، به سخاوت او، و به حضور او ایمان آوردیم تا هماره در خیسیِ ساحل چشم ها، در اعماق قلب های دریایی و پاک، در ترنّم دعای بغض های شکسته، و در تمام سجده های با خلوص، او را حس کنیم.
باید چشمه دل ها را به یاد جاوید او زلال کنیم، و چشم ها را به یاد زیباترین زیبایی ها، آبی. آن گاه در خلوت بی تاب دل، فقط با او، و با عشق او، و با حس غریب حضور او تنها شویم:
همو که خدای تمام اشک های پُر صداقت است.
خدای مهربانی ها.
خدای زیبایی ها.
خدای شکوفه شکوفه نیاز.
خدای قطره قطره دعا.
خدای تمام دل هایی که تا همیشه در شب های تاریک زندگی، به یاد او هم سفر پرنده بی قرار دل، ستاره ستاره، تا اوج حضور یگانه نیلوفر عشق ، پَر می کشند.
باشد که تا همیشه زندگی، این عشق را در لحظه لحظه هستی خویش حس کنیم. آمین!iv class=”d”> راحله سهیلی – رودسر
حرم محبّت یار
خدایا! مدّت هاست که خویش را چون غباری میان آرزوها گم کرده ام و با هزاران فرسنگ فاصله از خورشید، مسافر کوچه های فریب گشته ام. مدّت هاست که زمینی گشته ام و دور از تمامِ آسمانی های پاک. در خلوت انس که هر کس دل پُر نیاز خویش را به سجّاده بارانی گره زده است،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 