پاورپوینت کامل به حرمت آن دست ها ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل به حرمت آن دست ها ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به حرمت آن دست ها ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل به حرمت آن دست ها ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
۳۶
گزارشی از فیلم سینمایی «رنگ خدا»*
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه …(۱)
رنگ خدا، داستان زندگی پسر بچّه ای نابیناست که با چشم دل می بیند، و پدری که چشم دارد، ولی نمی بیند! داستان کشف و شهود، و از تاریکی به نور رسیدن است. فیلم، دلْ آگاهی کودکی را به تصویر می کشد که در آرزوی این است که روزی دستش به خدا برسد و داستان غم آلود زندگی و بی کسی خود را برای او بازگوید و از بی وفایی روزگار و نامرادی های زمانه، شکوِه کند.(۲)
محمّد، دانش آموز نابینای ده ساله ای است که در یکی از مجتمع های ویژه نابینایان در تهران، درس می خواند. با فرا رسیدن فصل تابستان، مجتمع تعطیل می شود و پدر و مادر بچّه ها برای بردن کودکان خود می آیند؛ ولی پدر محمّد، با تأخیر از راه می رسد و از مسئولان مدرسه می خواهد که محمد، همان جا بماند؛ چرا که مادر محمّد فوت کرده و او کسی را برای نگهداری از او ندارد؛ امّا چون امکان پذیر نیست، به ناچار، محمّد را با خود به روستایشان که در شمال کشور واقع است، می برد.
پدر محمّد که قصد ازدواج مجدّد دارد، با وجود مخالفت های مادربزرگ، محمّد را از او و دو خواهر
کوچکش جدا می کند و محمّد را نزد نجّار نابینایی می برد تا هم از دست او خلاص شود، و هم محمّد، کار بیاموزد. مادربزرگ، در فراق محمّد، بیمار می شود و می میرد. خانواده همسر آینده پدر محمّد هم درگذشت او را بد یُمن می شمارند و با ازدواج آنها مخالفت می کنند. پدر، با ناراحتی تصمیم می گیرد که محمّد را به خانه برگردانَد تا به گونه ای دیگر از دست او رهایی یابد. به هنگام گذشتن آنها از روی پلی باریک، پل می شکند و محمّد و اسبی که او بر آن سوار است، به داخل آب های خروشان رودخانه می افتند. پدر، با اندکی تأمّل، خود را به امواج آب می سپارد تا محمّد را نجات دهد؛ امّا امواج، او را نیز با خود می برند و بی هوش به ساحل دریا می اندازند.
وقتی او برمی خیزد، با پیکر خشکیده و بی جان محمّد روبه رو می شود. او را در آغوش می گیرد و نعره ای جانگداز سرمی دهد. با تابش نوری بر دستان محمّد، انگشتان دستش به حرکت درمی آیند.
فیلم، با نمایی تاریک و طنین صداهایی وهم آلود، شروع می شود که در بیننده، ناخواسته نوعی حسّ همذات پنداری با شخصیت اصلی آن ایجاد می کند و از سوی دیگر، میل آشنایی با فضای فیلم و شخصیت های آن را در بیننده برمی انگیزد که عبارت اند از : محمّد، پدرش، مادربزرگش، و دو خواهر کوچک او.
شخصیت های فیلمِ به شدّت عرفانی و طبیعت گرایانه مجیدی، به نوعی هر کدام نماینده گروهی از انسان ها هستند. چهره غمبار و در هم فرورفته پدر، و بغضی که در چهره او موج می زند، از سختی و مرارت کار بسیارْ حکایت دارد، و هم نارضایتی او را از اوضاع و احوال موجود، بیان می کند. سردرگمی او و کفرگویی های او، حاکی از ضمیر ناآرام و ذهن مشوّش اوست. او نمی داند از کجا آمده است و برای چه آمده است.
مادربزرگ محمّد، عزیز، دیگر شخصیت فیلم است که درونی آرام دارد و «دائم الذکر» است، با دلی دریایی و مملوّ از صفا و صمیمیت. بین عزیز و محمّد، رابطه بسیار شدید عاطفی برقرار است، به طوری که در آغاز فیلم که به نوعی عواطف بچه های مجتمع در قالب نوارهای صوتی شان بیان می شود، این صدای مادربزرگ محمّد است که به او توان دوری از خانه را می بخشد.
دیدار اوّلیه محمّد با مادربزرگ، بدون ارتباط گسترده کلامی و با لمس دستان پرُچین و چروک و پاک کردن اشک چشمان عزیز، انجام می گیرد. محمّد به گونه ای این تماس عاشقانه را برقرار می کند که گویی مناسکی را به قصد قربت به جإ؛ می آورد. او نسبت به یک جوانه و خوشه گندم نیز همین برخورد متبرّک را دارد.
عزیز، به بیانی دیگر، معلّم و راهنمای محمّد هم هست. اوست که به محمّد می آموزد چگونه ببیند و شوق تماشا را در او قوّت می بخشد. او دست های محمّد را می گیرد و روی خوشه های گندم می کشد. وقتی عزیز، محمّد را به محلّ کشت پیاز و سیر و سیب زمینی می برد، محمّد با شوق می گوید: «می خواهم ببینم». با راهنمایی عزیز، دست های او بوته پیاز و سیب زمینی را لمس می کند، و می بیند! نگاه محمّد، به همین سادگی و از پسِ همین عیانی، پیامی از جزء جزء هستی دریافت می کند. دستان او حجاب ظاهر را کنار می زند و روی شن و سنگ و گُل و درخت و …«سبحان اللَّه» می خواند.
عزیز، محمّد را به امامزاده می برد، زیر لب صلوات می فرستد، شمعی روشن می کند و با چشمانی پُر از اشک، در حالی که به امامزاده چشم دوخته، به راز و نیاز می پردازد.
عزیز، نقطه مقابل پدر محمّد است و لذا به زندگی و اتّفاقات آن، طوری دیگر نگاه می کند. لذا هیچ گاه برای محمّد دل نمی سوزاند و خطاب به پدر محمّد می گوید: «من نگران او نیستم. نگران توام».
و امّا شخصیت اصلی فیلم، یعنی محمّد، سالکی است که در طریق شهود، منزل می سپارد و گاه چنین به نظر می رسد نقصی که خدا در وجود او نهاده، عاملی شده تا او رهِ صدساله را یک شبه بپیماید. نوجوان نابینای فیلم رنگ خدا در کوششی بی وقفه و شورانگیز برای برقراری ارتباط
با جهان اطراف، در واقع به جستجوی هویت انسانی گمشده خویش و تثبیت حضور خود در جهان هستی است. با درک همین واقعیت است که نیروی ذخیره و بی مصرف مانده بینایی را خرج تقویت احساس های دیگری چون لامسه و شنوایی می کند. حسّ شنود و درک صدا در او چنان نیرومند است که نغمه پرندگان و زمزمه رود و نجوای نرم نسیم را نیز بهره مند از مفاهیمی ویژه می یابد. شاید همین روح بلند محمّد و نور خیره کننده آن است که پدرش را وا می دارد تا از او فاصله بگیرد و می خواهد هر طور شده از او دور شود، وگرنه در ظاهر، محمّد، علی رغم نابینایی اش هیچ زحمت فوق العاده ای برای پدر ندارد و از عهده کارهای خود برمی آید. و علاوه بر این، به دیگران هم کمک می کند. او در اوایل فیلم، جوجه گنجشکی را که از لانه بیرون افتاده است، به لانه برمی گرداند و در درس نیز می بینیم که از هم سنّ و سالانش در روستای خودشان بهتر است.
محمّد، چهره هستی را نمی بیند، امّا حقیقت آن را درک می کند و پیام طبیعت را می فهمد و بدان پاسخ می دهد. او همواره در جستجوست. او با کنکاش در دنیای اطراف می خواهد به مبدأ آنها برسد. لذا آن جایی که در مغازه نجّاری، خود را غریب و تنها می بیند، گویی که از تلاش و جستجوی خویش به تنگ آمده است، طاقتش به سر می آید و هر چه در خود نگه داشته، بیرون می ریزد و به استاد نجّار می گوید: «می دونی چیه؟ هیچکی منو دوست نداره. من می دونم، چون نمی بینم، همه از دست من می خوان فرار کنن. اگه چشم داشتم، اون وقت می رفتم مدرسه ای که تو روستاست. همه بچه های روستا اون جا درس می خونن، غیر از من که باید برم مدرسه نابیناها که اونورِ دنیاست. معلّممون میگه: خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره، چون نمی بینید؛ ولی من گفتم: خانم! اگه ما رو دوست داشت، چرا ما رو نابینا کرد تا اونو نبینیم. بعد گفت: خدا دیدنی نیست، ولی همه جا هست. می تونید اونو حس کنید. گفت شما با دست هاتون می بینید. حالا من همه جا رو می گردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره. اون وقت بهش می گم. هر چی تو دلم هست، بهش می گ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 