پاورپوینت کامل وقتی لبخند می زنی ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وقتی لبخند می زنی ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وقتی لبخند می زنی ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وقتی لبخند می زنی ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

۲۰

از روز اوّل که رفتی شروع شد. شب تا به صبح، خواب به چشمم نیامده بود و چشم های پف
کرده ام، کاروان را تیره و تار، در آن نقطه که سپیده می زند، دنبال می کرد. هیچ وقت
ندیده بودند که من به بدرقه کاروان تجاری ام بروم. نیازی به حضورم نبود، همه چیز،
آن چنان که می خواستم می شد. خدم و حشمْ آن قدر داشتم که خواب ناز صبحگاهی را تباه
نکنم؛ ولی نمی دانم چرا غروب هم آن جا بودم؛ همان جا که کاروان جمع شده بود و راهش
را در بیابان شکافته بود. چند قدمی در راهش نرفتم؛ نه اسبی برده بودم و نه شتری، نه
غلامی همراهم بود و نه کنیزی، تنها رفته بودم. بین راه که از کوچه و بازار
می گذشتم، پچ پچ این و آن را می شنیدم که: «چرا تنها؟»، «پس کنیزش کجاست؟»، «چرا
بی مرکب؟»، «این ور که به بیابان می رود! نکند خواب گرد شده باشد؟».

آن قدر رفتم تا شب، روی کوه های مکّه بیتوته کرد و راه و بی راه، یکی شد. برگشتم.
توی خانه، زنانی از همسایه و فامیل منتظر بودند. از در پشتی، به اتاقم رفتم و به
کنیزم سپردم، که کسی مزاحمم نشود. خواب، بر پلک هایم می کوبید و نبضم در شریان های
مغزم می نواخت. آن چنان سنگین و پتکوار شقیقه هایم را می زد که در گوش هایم صدای
گُرمب گُرمبشان را می شنیدم. یک ساعت گذشت. دو ساعت رفت. ساعت سوم هم آمد. زمانْ گم
شد و من هنوز در بسترم پهلو به پهلو می شدم. قربانی دعوای خواب و بیداری شده بودم؛
خوابی که می آمد و بیداری ای که نمی رفت.

نمی دانم کِی بود، که دیدم سقف اتاقم شکافته شد. طاق آسمان در هم ریخت. ستاره ها
چشمک زدند، پت پت کردند و خاموش شدند. ماه، سوسویی ناامیدانه کرد و مُرد و خورشید
نیم روز مکّه، از عرش به سقف آسمان آویخته شد. چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد. قامت کعبه
را طواف کرد و به کلبه من نشست. برقش چشمانم را چنان نواخت که افسون زده بر بستر
نشستم. سپیده، دمیده بود و خنکای صبح، بر گونه های ملتهبم انگشت می کشید. دست و
پایم کرخت شده بودند و تنم مثل بید می لرزید. نفهمیدم کِی شال و کلاه کردم و چه طور
خودم را به خانه ورقه بن نوفل رساندم.

خوابم را که گفتم، پیش پایم ایستاد. سکوتش با اشک شکست و بشارتم داد که با بشری از
تبار وحی، ازدواج خواهم کرد که آفتاب وجودش، بر بام تمامی آسمان های جهان، رنگ
خواهد زد.

روز دوم، غروب بود و من سر راه کاروان. هنوز روزهای زیادی مانده بود که کاروان
برگردد؛ امّا نمی دانم چگونه بود که احساس می کردم این بار، آمدنش با همیشه فرق
دارد. شاید تحفه ای سفارش داده بودم که انتظارش را می کشیدم؛ شاید با آمدنش آفتاب
طلوع می کرد، حتی در غروب.

و باز، بر سر راه کاروانت بودم و این، سومین غروب بود که احساسم را یافتم. دل تنگ
بودم. احساسم در به دری بود. بی تابی بود. چیزی، جایی از دلم در دهلیزی از قلبم
بیتوته کرده بود؛ امّا نمی توانستم بیانش کنم. به زبانم می آمد امّا به کلماتْ جاری
نمی شد. انگار یک کبوتر، بر دهانه آن دهلیز، لانه کرده و تخم گذاشته باشد؛ تا کِی
جوجه هایش سر از تخم بزنند و از رازم مُهر بگشایند.

غروب چهارمین بود. غبار ته مانده آسمانْ به سرخی می زد. دلم عین شفق خون بود. راه
روزهای پیش را از سر گرفته بودم؛ با رازی که در دل داشتم و بر خودم نیز پنهان بود.
سری که بر زبان نمی آمد و در این راه می جستمش. قلبم سنگین می زد و کبوتر، به
انتظار، روی تخم هایش نشسته بود. از کنار شِعب اوّل می گذشتم که کسی سایه وار، از
خلوت نخل های پشت سرم بیرون خزید. سکوتِ مردانه نخلستان، نزدیک شدن گام هایش را در
نگاه ذهنم ترسیم کرد. وِیلان در ترس ایستادن و گریختن بودم که سلام پیری آشنا، جیغ
را در گلویم فرو نشاند. برگشتم. چهره تکیده اش در قاب موها و محاسن سفید و بلندش –
که به نرمه نسیمی در رقص بودند – ، لبخند زد. دیده بودمش جایی؛ در مجلسی که در
خانه ام بر پا بود و این پیر هم آن جا حضور داشت. مجلس در رسمیت بود که ناگهان پیر،
دست پاچه بیرون دوید. دست تو را که از کوچه می گذشتی گرفت و به مجلس آورد. حرف هایی
زد از نشانه هایی که در بدن تو بود و از مردی که از تبار بشر بود و از نسل وحی از
عطش آفتاب بود و از بوی باران. مجلس، همه به پیر، از گوشه چشم، نگریستند و به تو،
نگاه کردند باچشمانی وغ زده و برخاستند وقتی شنیدند که پیر یهودی، به وصلتِ من و تو
اشاره دارد. پچ پچ کردند و به خانه هاشان رفتند.

من لبخند زدم. پیر رفته بود. نخلستان، شانه هایش را به تنفس کویر سپرده بود. صدای
گنگی از دور می آمد. شب آمده بود. ماه تمام بود و من باید برمی گشتم. کبوتری از
دهلیز قلبم با جوجه هایش می پرید و من عاشق بودم.

حالا آن روزها گذشته است. همه آن روزها که هر غروب می آمدم، بر تخته سنگی بر سر راه
کاروان می نشستم و چهره ات را بر بوم قلبم، قلم می زدم؛ نجات چشمانت را، صلابت
نگاهت را، زلالی دست هایت و قدم هایی که تردید را نمی شناخت و سینه ات که پهنای
دشتستان عرب بود. بی آن که جایی را خط بزنم یا قلم بگیرم، هر چه خوبی بود و قشنگی،
می کشیدم و بر قامتت راست می آمد. گاه از خودم می پرسیدم: نکند در ذهنم ساخته باشمش
و افسانه ای باشد در خیالم؟! و امروز، افسانه من، سوار من، در حجره ام نشسته ام که
بیایی؛ گفته ام که پرده های ابریشم را نو کنند، مخدّ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.