پاورپوینت کامل داستان;آن صدا ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان;آن صدا ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان;آن صدا ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان;آن صدا ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

۵۴

آن صدا، صدای لعنتی، اوّلین بار که آن را شنید، یک روز صبح بود. صبح یکی از
عادی ترین روزها، هنوز خواب بود. توی خواب، لبخند شیرینی به لب داشت و هیچ کس
نمی توانست حدس بزند که این لبخند، در یک لحظه می تواند تبدیل به فریادی دلخراش
شود. از جا پرید؛ خواب آلود، به اطرافش نگاهی انداخت و بلند فریاد کشید؛ فریادی که
تمام اهل خانه را به سمت او کشاند. خودش انگار هنوز توی خواب بود. خیال می کرد که
خواب دیده.

ـ چی شده؟ چی شده دخترم؟ خواب بد دیدی؟

دختر، گیج و منگ، نگاهی به چهره دلواپس مادرش انداخت. حالت چهره اش عوض شد. ترس و
نگرانی، توی چشم هاش دوید. دست هایش شروع به لرزیدن کردند. لب های خشکش را به آرامی
روی هم تکان داد و به سختی، چند کلمه ای زیر لب گفت: «یکی… یکی منو صدا می زنه».

از آن روز به بعد، ساعت ها و روزهای زندگی دختر، به یکباره تغییر کردند. صدا همیشه
بود. همیشه و همه جا، گنگ بود و نامفهوم. انگار که از دوردست می آمد و در گوش او
طنین می انداخت و به غیر از خودش هیچ کس آن را نمی شنید. انگار کسی از او کمک
می خواست. توی جمع، وقتی همه مشغول صحبت بودند، او حرف همه را قطع می کرد و با
نگرانی می پرسید: کسی منو صدا زد؟

اوایل نیمه های شب، با صدای فریادی که از عمق وجودش برمی خاست، تمام اهل خانه پیشش
می آمدند؛ دست های لرزانش را می گرفتند و سعی می کردند آرامَش کنند. خواهرش با پشت
دست، عرق های روی صورتش را پاک می کرد و پدرش موهای آشفته اش را نوازش می کرد.
مادر، ذِکر می گفت و به دختر فوت می کرد. همه می گفتند چیز مهمّی نیست، حتماً
خیالاتی شده ای. بعد از مدّتی، اهل خانه، به صدای فریاد شبانه اش عادت کردند. انگار
که از اوّل با چنین چیزی مواجه بودند.

مثل خیلی از دخترها عاشق رنگ صورتی بود. بزرگ ترین آرزوی زندگی اش این بود که یک
قلم موی بزرگ بردارد و به تمام زندگی اش رنگ صورتی بزند. در مقایسه با آرزوهای سایر
هم سالانش، این آرزو را هم وجه تمایز بسیار بزرگی نیافت. صدا و باز هم صدا توی گوشش
زنگ می زد. موقعی که صدا بود، به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. درِ گوش هایش را محکم
می گرفت و او هم دلش می خواست فریاد بزند؛ امّا نمی توانست؛ صدایش در گلو خفه می شد
و این، او را بیشتر می ترساند.

با تثبیت صدا و به دنبال آن، حرف های هذیان گونه دختر، همه برای کمک به او به تکاپو
افتادند. دختر، عین ماتم زده ها نزدیک گوشی تلفن می نشست و مادر عصبی و خجالت زده،
از این و آن، سراغ یک دکتر روان پزشک مجرّب را می گرفت و با آب و تاب، از وسواسی
خیالی صحبت می کرد که در مدّت کوتاهی بر سر دختر، نازل شده بود.

دختر، بی تاب بود و روز به روز، نا آرام تر می شد. رنگ روزها و شب هایش یکی شده
بود. با شنیدن هر صدای کوچکی، حتّی صداهایی که مربوط به فعالیت های روزمره دیگر
اعضای خانواده بود، از جا می پرید و به سمت درِ خانه می دوید. در را با پریشانی باز
می کرد و با نگاهش تا ته کوچه را می کاوید. مادر، حرص می خورد و او را به داخل خانه
می کشاند. وای اگر کسی او را در این وضعیت می دید! چه حرف و حدیث هایی در انتظارش
بود! دختر، با ناامیدی، بازو در بازوی مادر، در حالی که سخت در فکر بود، برمی گشت؛
غمگین تر از قبل و صدایی که هنوز هم در گوشش طنین می انداخت و او را می طلبید.

مثل برّه ای مطیع، تنها برای راحت شدن از شرّ آن صدا، تن به هر چیزی می داد؛
جوشانده های تلخ، قرص های آرام بخش و دکترهای مختلفی که بعد از پرسیدن سؤالاتی که
حالا دیگر همه را از حفظ بود، همگی یک نسخه را تجویز می کردند: خانم، شما چیزی تان
نیست! خوب استراحت کنید، به زودی خوب می شوید!

سعی می کرد که حرف های دکتر را باور کند. باور کند که چیزی نیست، صدایی نیست؛ ولی
وقتی که می خواست این تصوّر شیرین را در دنیای واقعی امتحان کند، صدا، آن صدای تلخ
را قوی تر از قبل می شنید و در این زمان، بیشتر در خود فرو می رفت.

@@@

صبح بود؛ صبح یکی از عادی ترین روزها. از خواب پرید. در رخت خواب، خشکش زده بود. به
صدا فکر می کرد و فکری که در زمان خواب و بیداری به ذهنش هجوم آورده بود. چرا زودتر
به این فکر نرسیده بود؟ چرا منتظر بود که صدا سراغ او بیاید؟ چرا او دنبال صدا
نرفته بود؟

راه افتاد. نمی دانست گمشده اش را کجا می تواند پیدا کند. از خانه بیرون زد.
اشعه های کم رنگ اوّلین ساعات روز، صورتش را نوازش کردند. نسیم بازیگوشی از کنارش
رد شد و یاکریمی با دیدن قدم های محکمی که روی زمین می نواخت، به آسمان پرواز کرد؛
امّا او به این چیزها توجّهی نداشت؛ تنها صدایی را می شنید که اکنون وجودش را تسخیر
کرده بود. تمنّایی که وجودش را به لرزه می انداخت. به هر طرف که می چرخید، به هر
سمت که نگاه می کرد… صدا بود و فقط صدا… به دور خودش می چرخید، خودش را تنها و
کوچک یافت. این بار، خود را به دست نسیم سمجی سپرد که از پشت سرش می وزید. چادری در
باد، کوچک و کوچک شد. خود را نمی دید. عظمت صدا، صدایی که مصرّانه، او را به یاری
می طلبید. جلو می رفت، نمی دانست به کجا؟ خود را به نیروی عظیمی سپرده بود که حضور
آن را همه جا احساس می کرد. تشنه بود؛ تشنه رسیدن. تمام رنجی که در این مدّت کشیده
بود، جلوی چشمانش بود و برای رسیدن و یافتن، حریص تر می شد.

@@@

به درِ رو به رویش ضربه ای ملایم نواخت. از آن طرف در، صدا آمد که: بفرمایید!

داخل رفت. جلوی میز رو به روی در ایستاد و چشم هایش را به خانمی که پشت میز نشسته
بود، دوخت. خانم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.