پاورپوینت کامل داستان نامه ای برای زهرا ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان نامه ای برای زهرا ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان نامه ای برای زهرا ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان نامه ای برای زهرا ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
۲۶
شب، خواب دیدم بابا آمده، با همان لباس و چفیه ای که تا روی چانه، دور گردنش پیچیده
بود. لبخند آخرین روز رفتنش را روی لب داشت؛ درست لبخند آن لحظه که از چارچوب در،
روی لبش بود و مادر را به گریه انداخت. وقتی از خواب پریدم، عرق کرده بودم و نفس
می زدم. از بیرون، صدای اذان می آمد. سرِ یخچال رفتم و آب خوردم. هنوز لبخندش جلوی
چشمم بود و بغل باز کرده بود تا مرا در آغوش بگیرد. نمی دانم چرا ترسیده بودم توی
بغلش بپرم. از آخرین باری که به خوابم آمده بود، چند سالی می گذشت؛ درست از زمانی
که در کنکور قبول شدم. حالا دوباره به سراغم آمده بود.
@@@
صبح، سر میز صبحانه به مامان گفتم: «دیشب، خواب بابا رو دیدم».
چیزی نگفت. برای من چایی ریخت و برای خودش لقمه ای گرفت. گفتم: «بعد از این همه
سال… برام جالبه!».
گفت: «چاییت رو بخور، سرد می شه».
گفتم: «تازه ریختی که… چیزی نمی خوای، ظهر برگشتنی بگیرم؟».
چیزی نگفت و من لقمه ام را با چایی، قورت دادم و بلند شدم. گفت: «باز که دنبالت
کردن!».
گفتم: «سیر شدم. اگه مینا اومد، بگو رفتم کتاب خونه».
مامان گفت: «چیزی نگفت؟».
پرسیدم: «کی؟».
گفت: «بابات».
تنم عرق سردی کرد. به سختی خندیدم: «باز شروع کردی مامان؟… توی این بیست سال، علم
دنیا چند برابر شده، اون وقت تو… گفتم که خواب بود».
لب هایش را به هم فشرد. می دانستم چه دردی می کشد. بیست سال بود که با این درد،
زندگی می کرد؛ درست از زمانی که هیچ خبری از بابا نشد. همه یا خودشان آمدند یا
جنازهشان؛ امّا مامان، بیست سال چشم به در ماند و آنها جلوی اسم بابا نوشتند:
«مفقود الأثر» و بعدها به گواه دوستانش: «شهید».
@@@
در کتاب خانه، کتابدار، ده دقیقه برای یک کتاب، معطّلم کرد و آخر سر گفت: «خانم!
توی قفسه نیست، برده اند».
با ناراحتی، بیرون آمدم. حوصله رفتن به دانشکده را نداشتم. این پایان نامه هم شده
گره سردرگمِ ذهنم… فکر کردم بابا هم خوب وقتی برای اومدن به خواب من پیدا کرده!
از پشت سر، کسی صدایم کرد: «خانم رضوانی، ببخشید!».
همان سریش همیشگی. برگشتم و گفتم: «من وقت ندارم آقای مرادی».
کتابی را طرف من گرفت. گفتم: «فکر کردم ممکنه پیداش نکنید، از کتاب خونه برای شما
گرفتم».
همان کتابی بود که دنبالش بودم. همین کارهایش کفرم را در می آورد. تشکّری کردم و
گفتم: «ولی از جای دیگه ای تهیه کردم. شما بهتره این همه خودتون رو به زحمت
نیندازید».
@@@
روز چندان خوبی نداشتم. دو کلاس خسته کننده و از دست دادن کتاب و خوابی که هنوز توی
ذهنم وول می خورد.
هنگام برگشت، از سوپر مارکت سرِ کوچه، مقداری خرت و پرت خریدم و وقتی توی کوچه
می پیچیدم، چشمم به تابلوی سر کوچه افتاد که اسم بابا روی آن بود. یکی از پشت سرم
پرسید: «ببخشید خانم!».
سر چرخاندم. پستچی بود، پرسید: «کوچه هشتم بنی هاشم! همین کوچه است؟».
گفتم: «قبلاً بود؛ ولی حالا شده کوچه شهید رضوانی».
تشکّری کرد و گاز موتور را گرفت. راه افتادم و چند قدم بعد، پستچی را جلوی در
خانه مان دیدم. قدم هایم تند شد. جلوی خانه که رسیدم، پستچی داشت دور می شد. مامان
در حالی که نامه ای در دستش بود، رفتن پستچی را نگاه می کرد. نرسیده پرسیدم: «حمید
نامه فرستاده؟».
حمید، گاهی که رمانتیک فکر می کرد، به جای زنگ زدن، نامه می فرستاد.
با خنده گفتم: «حتماً باز نوشته سربازی مثل جنگه و…»
صورت مادر، مثل گچ، سفید شده بود. احساس کردم دارد می افتد.
گفتم: «چی شده مامان؟ حالت خوب نیست؟».
تا آمدم دستش را بگیرم، روی زمین ولو شد. از ترس جیغ کشیدم: «یا خدا… مامان!
مامان جون، چی شده؟».
با سختی، بردمش داخل و سریع برایش آب قند آوردم. به سختی خورد. هنوز نامه را محکم
در دستش گرفته بود. نگاهش که توی نگاهم افتاد، چشم هایش می لرزید. نامه را گرفتم.
رنگ و رو رفته بود. با تعجّب گفتم: «این نامه رو دیگه کی فرستاده؟».
پشت نامه را نگاه کردم. به سختی خوانده می شد: «برسد به دست دخترم زهرا».
دستم لرزید و نامه از دستم افتاد: «بابا؟…».
مامان، دستم را در دستش فشرد و از گوشه چشم هایش اشک جاری شد. گفت: «وقتی می رفت،
گفت که براتون نامه می فرستم».
بغضش ترکید و ناله کرد: «نامه ات رسید علی رضا… بیست سال…».
باورم نمی شد. پشت پاکت، نام فرستنده را خواندم، بابا بود. تاریخ ارسال، هجدهم آبان
۱۳۶۵؛ درست دو روز قبل از آخرین عملیات بابا.
مامان گفت: «پستچی می گفت وقتی داشتن صندوق توزیع نامه ها رو عوض می کردن، به این
نامه برخوردن که سال ها در شکاف صندوق مونده بوده».
خواب دیشب، یادم آمد: «پس خواب دیشب…!».
مامان گفت: «برام بخونش».
سرِ پاکت را باز کردم. داخلش یک برگه بود. اوّل نامه به رنگ سبز، درشت نوشته شده
بود: «برای دختر نازم زهرا».
تنم یخ کرده بود. انگار ک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 