پاورپوینت کامل دست هایت نه، چشم هایت! (داستان) ۸۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دست هایت نه، چشم هایت! (داستان) ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دست هایت نه، چشم هایت! (داستان) ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دست هایت نه، چشم هایت! (داستان) ۸۷ اسلاید در PowerPoint :

۱۸

صدای خش و خش قلم را می شنود و کلمات، تند و تند و دستپاچه، بر قلم می سُرَند:

این لحظات عمر ماست که می گذرد. این خود ماییم که می گذریم؛ به سختی، به تلخی، به
درد و به امیدی که در دل، پنهان کرده ایم و لبخندی که به چهره آویخته ایم؛ چون
پرده ای بر در بیغوله ای.

هردم که زیسته ایم، سهمی از وجودمان را جایی جا گذاشته ایم. هر روز، بخشی از ما
می میرد، سلول هامان، خاطراتمان، لحظاتمان و افسوس که بخش مرده خود نیستیم تا
بفهمیم چه بر سرمان می اید! ایا به حیاتی دیگر می رویم؟ یا معدوم می شویم؟ تنها
زمانی که تمامِ ما بمیرد، همه ما جان سپرَد؛ آن وقت خواهیم دانست چه بر سرمان آمده
است، چه با خود کرده ایم یا چه بر ما رفته است.

خوب که فکر می کنم، زندگی ام سراسر قربانی بوده است؛ وقتی به شعر رسیده ام، نانم غم
بوده است، وقتی که علم را یافتم، شک، دامن گیرم شده است و اینک در پایان بیست و چند
سالگی ام نشسته ام و می اندیشم به خودم؛ به سال هایی که زود آمده اند و انگار کس
دیگری زیسته باشد شان، به کوله باری از درس ها و کتاب ها، دانسته ها و ندانسته ها؛
انبوهی پول در آورده و مشتی پول خرج کرده؛ گاله گشادی از حرف های زده و مرداب
متعفّنی از عقده هی ناگشوده و می اندیشم به بیست و چند سالگی دوم زندگی ام که اگر
باشد، غیر از این نخواهد بود… .

تلفن زنگ می زند. چشم های گردش از پشت لنز های عینک، روی گوشی، میخ می شوند. بر
می دارد.

ـ سلام عزیزم!

یک لحظه مکث می کند. نگاهش می دَوَد روی سینه لخت دیوار که نقاشی «مهتاب» را در
آغوش گرفته است.

ـ اِ… مثل این که اشتباه گرفتین؟!

صدا می رقصد: نه عزیز دلم… شاهد جون … مگه شاهد نیستی؟

ـ من شاهد علوی ام… اشتباه گرفتی خواهر!

و عینکش را می گذارد روی پایه چراغ مطالعه.

صدا طنّازی می کند: آقای شاهد علوی نویسنده و روزنامه نگار، من می پرستمت!

این دفعه، بُراق می شود. نگاهش می دَوَد روی برگه های پراکنده که در سکوت میز،
خیره، وراندازش می کنند.

ـ حتماً اشتباهی شده، خط روی خطی، چیزی، بهتره شمارتون رو دوباره چک کنید.

ـ نه عزیزم، نه! فدات خط رو خط چیه، اشتباه کدومه! تو ما رو نمی شناسی، مخلصت خوب
می شناسدت!

ـ خواهر من! یعنی چی، عزیزمْ عزیزم راه انداختی؟ مگه من چه کاره شمام که …؟

صدایش می لرزد.

ـ لا اله الّا الله… اوّل مطمئن شین درست گرفتین، بعد قربون صدقه برین… .

در اتاق، باز می شود و زنش با سینی چای می اید تو. گوشی را می گذارد. چشمِ مهتاب
می چرخد سمت گوشی: «چیزی شده؟ داد نمی زدی هیچ وقت؟».

با همان صدای بلند: «مزاحم بود» و صدا فروکش می کند.

عجب دنیایی شده، اصلاً شئونات رو رعایت نمی کنن.

ـ مزاحم که شئونات حالیش نیست؛ مزاحم، مزاحمه.

ـ دستت درد نکنه! چرا زحمت کشیدی، خودم می ریختم! چرا نخوابیدی؟

ـ دارم می رم بخوابم، آشپزخونه کار داشت.

ـ داری می ری، بی زحمت چراغ رو هم خاموش کن!

مهتاب، چراغ رو خاموش می کند و می رود. شاهد، چند دقیقه تو تاریکی می نشیند و چایش
را تلخ هورت می کشد. عینکش را کور مال کور مالْ پیدا می کند و قبل از آن که به چشمش
بزند، چراغ را روشن می کند. عینک را به چشمش می گذارد. قلمش می رود روی کاغذ و
می ماند. دوباره بالا می اید و پایین می رود. نوک قلم، سرگردانِ نوشتن می شود.
سرانجام، خط می کشد زیر متنی که نوشته و ادامه می دهد: «از خیر جشنواره و جایزه
می گذرم. نمی توانم چیزی برای دفاع مقدس بنویسم. برای چه نسلی؟ نوشتن، دو چشم منتظر
می خواهد. نسل سوم ما، چشم به راه چیزی نیست. مثلاً بنویسم که حاجی تشنه بود و آب
را به سید داد. اولین چیزی که با این جمله به ذهن خواننده می اید، این مضحکه است:
حاجی بدو، سیدت رو کشتن. از جنگ، تصویرهای کلیشه ای در ذهن هاست که برای نسل
دومی ها هم…».

جررینگ تلفن، مو بر تنش راست می کند. تند بر می دارد «بله؟».

صدای نرم و موقّری از گوشی می اید: سلام، بازم مزاحم شدم!

می بیند که ساعت دوازده و نیم است.

ـ شما؟

ـ من؟ به همین زودی یادت رفت؟ چند لحظه پیش، تماس گرفتم. ببخشید پام رو از گلیمم
درازتر کردم! می خواستم ببینم چه طور برخورد می کنی.

ـ یعنی چی؟

ـ یعنی تو نمی خوای با من حرف بزنی؟

ـ در موردِ؟ … در مورد کتاب اخیرم منظورتونه؟… از کدوم نشریه اید؟ این جوری که
نمی شه… .

ـ نه همین جوری. از جایی ام نیستم. ببین منظورم اینه که نمی خوای با من دوست بشی؟

نگاهش می رود روی نقّاشی مهتاب؛ قلمی ایستاده، که سایه اش درختی پر برگ و بار است و
گوشه اش امضای مهتاب در تاریکی، محو و گم به چشم می اید.

صدا ادامه می دهد:

ـ الو … الو؟

ـ بله؟

ـ چرا چیزی نمی گی؟ خوابت برد؟

ـ نمی فهمم چی می خواید؟

ـ می تونم فردا ببینمتون… آقای شاهد؟

نگاهش از پنجره می پرد بیرون، آن سوی بام ها و کوچه ها چراغی سر چهار راه ایستاده و
چشمک می زند.

صدا با همان لحن می اید: «فردا غروب چه طوره… جلو سینما تربیت…؟».

ماشینی را می بیند که از چهار راه رد می شود. صدا باز همان لحن را دارد: «ببخشید!
من دیگه نمی تونم صحبت کنم. فردا یادت نره، کفش قرمز می پوشم با یه روسری سفید…
الو الو قطع که نکردی؟» و بی آن که منتظر شود: «اسمم مهساست».

@

به ریش توپی اش دست می کشد و نوک ناخنش را در فِرِ بغلِ چانه اش گم می کند. زیر
زیرکی و از گوشه عینک ته استکانی اش کفش ها را می پاید، بعضی شان تمام قرمز اند،
بعضی شان پوزه های قرمز دارند و بیشترِ قرمزها نوارهای باریکی است که روی سطح تمام
سفید یا سیاه آنها. کفش ها گاهی چند لحظه می ایستند، گاهی کُند می کنند و به هم
نزدیک می شوند و گاهی تند از کنار هم می گریزند. فقط یک کفش با کفی قرمز، گوشه
پله ها توی عقب نشینی درِ سینما کنار پوستر ها و عکس ها ایستاده است. سه، چهار بار،
چشمش هرز می دَوَد تا ثابت می ماند و تنگ می شود؛ باز هم تنگ تر. توی گرگ و میش
غروب و شکست نورِ سر درِ سینما توی عینکش، روسری دختر را می بیند که رنگ روشنی
دارد.

پس و پیش می رود. جایش را عوض می کند. عقب و جلو می شود و سرانجام، جلوی پوسترها و
عکس های سیاه و سفید فیلم روی پرده می ایستد. یک بسیجی را می بیند که نماز می خواند
و دیگری که سرش را به شیشه هواپیما تکیه داده و شهید شده است. نگاهش از عکس ها
می چرخد و در نگاه زن می افتد. زن، به ساعتش نگاه می کند که بندش قرمز است و به
ماشین ها که لاک پشتی، طول خیابان را می خزند. کسی بوق می زند. شاهد می بیند که زن،
دست تکان می دهد و می رود زیر لب زمزمه می کند: « هه… مهسا».

هوا تاریک شده است. عرض خیابان را می گذرد. حالا می تواند سر درِ سینما را راحت
بخواند: «آژانس شیشه ای». ماشینی جلویش ترمز می زند. دختر پشت فرمان، روسری اش سفید
است. گردن می کشد که کفش هایش را ببیند. صدای مهتاب می گوید: «به چی ماتت برده؛ بپر
بالا ترافیک شد».

می نشیند. مهتاب می گوید:

«خیلی اسیر شدی نه؟ باید می بخشی دیگه… بابا ماشین رو برده بود کارواش…».

ـ تو این جا چی کار می کنی مهتاب؟

ـ حالت خوبه؟ قرار داشتیم دیگه.

ـ سر به سرم می ذاری؟

ـ عجیبه با تو؟

ـ این کفش ها رو تازه خریدی؟

ـ سفید مد شده؟

ـ آفتاب از کدوم ور در اومده تو مارو دیدی؟ حالا چرا سفید؟

ـ کفش هات رو می گم.

ـ قرمزه که

ـ دوباره سیگار کشیدی فشارت افتاد. بس که سر کلاس، بچه ها رو از کاراکترهای سیاه و
سفید می ترسونی. امروز خوب زدی تو پوز دختره، کیف کردم، حقّش بود. دختره پُررو،
ورداشته اسم تو رو گذاشته رو شخصیت داستانش. بس که تو خوردنی هستی… خوشم اومد بهش
رو ندادی!

شاهد، چیزی نمی گوید. مهتاب، میدان را دور می زند و کج می کند به طرف بلوار امین.
روی پل، نگاه می کند به خانه ها و به ریلی که از میانشان می گذرد و به مصلّی که
پلاکارد بزرگی را بر پیشانی دارد: «هل من ناصرٍ ینصرنی» و در پس زمینه اش عکس امام
خمینی است که می گرید.

شاهد، مغازه ها را می بیند و چراغ ها را و آدم هایی که در صف کمک های مردمی برای
جبهه از پشت شیشه دودی ماشین، به کُپی کهنه و خاک مرده ای می مانند.

نرم بر می گردد به طرف مهتاب. در لنز عینکش و در انعکاس و شکست نور های غریب مهتاب
در سال ها پیش، توقّف کرده است. به ریش تُنکش دست می کشد و در گوشه سبیل، با چند
تارِ تازه رسته بازی می کند.

ـ من داستانش رو نقد کردم. تو یا دیگری، فرقی نداره، همه هنرجویند. ربطی به اسم من
هم نداشت… فکر می کنم شاهد می تونه اسم هر مردی باشه؛ ولی خب اون فرد نمی تونه
سفید باشه، اون طوری که اون ساخته. با منطق داستان، جور در نمی یاد.

هیجان مهتاب می خوابد.

ـ همه هنرجوییم، درسته؟ کیانوش راست می گه تو درک نمی کنی.

ـ چی رو؟

ـ عشق رو. آواز دُهلی!

مهتاب می پیچد سمت سالاریه. شاهد، گردن می کشد طرف بقّالی: «می شه وایسی یه نخ
سیگار بگیرم؟».

مهتاب توجه نمی کند. پیرمردی با سینی اسفند و منقلی کوچک و ظرفی تخم مرغ، ایستاده
است سرپیچ و برای دختر و پسری جوان، تخم مرغ می شکند.

مهتاب می گوید: «نمی خوای بگی کیانوش دروغ گفته؟ نمی خوای از خودت دفاع کنی؟…
قبول می کنی آواز دُهلی؟».

ـ کیانوش عاشق توست.

ـ طبیعیه وقتی تو به من علاقه نشون بدی، هر چیزی بگه.

هر دو ساکت می شوند. چادر دیگری جلوی پارک سالاریه کمک جمع می کند. شاهد، پی حرفش
را می گیرد: «مقصر تویی که…».

مهتاب حرفش را می برد: «آره خب، مقصر منِ خرم که عاشق دُهل شدم».

ـ مّنُ… مّنُ… مّ… نُ… .

ـ آره تو… یه احمق بی شعوری که فقط بلدی داستان سر هم کنی. آخه چه طور می تونی
اون عاشقانه ها رو بنویسی… وقتی… .

هِقُ هِقِ گلویش می شکند و ماشین کنار خیابان، رِپُ رِپ می کند و می ایستد.

شاهد می گوید: «حق با توئه! من نباید توی رابطه با تو، کلاً شاگردام، از حیطه کلاس
و داستان، خارج بشم که این مشکلات پیش بیاد».

ـ می فهمی چی می گی؟ چرا خودت رو به خریت می زنی! آسمون، ریسمون به هم می بافی که
چی؟ از چی می خوای فرار کنی؟

ـ من فقط می خوام کسی ازم نرنجه.

ـ تو همه حرفات رنجه! من دوسِت دارم! دست هام رو نگاه!

شاهد نگاه نمی کند.

مهتاب ادامه می دهد: «تو رو می خوام، می فهمی؟ چه طور می تونی این رابطه رو، شاگرد
و استادی کنی؟».

سکوت می شود. نگاه شاهد، آرام و با حوصله از سطح خیابان می لغزد روی نَمِ گونه های
مهتاب. انگشتانش شیارهای اشک را پارو می زند.

ـ کس دیگری رو زیر سر داری شاهد؟

شاهد، می بیند که لبانش می لرزد و چشم هایش می جوشد و دست هایش عین بچه گنجشکی لُخت
می لزد و پرپر می زند طرف شاهد. شاهد، پی می کشد و می گوید: «حرفِ اینها نیست…».

شاهد مکثش طولانی می شود و لبانش مبهم می جنبد: «مهتاب».

هر دو ساکت می شوند. مهتاب، چند لحظه، بی حرکت سر جایش فرو می رود و سرش را تکیه
می دهد به صندلی و پلک هایش بسته می شود و آرام، اسم خودش را زمزمه می کند.

شاهد، سکوت را می شکند: «اسم نوشتم برا جبهه».

@

می نویسد: «سیاهه ای از داستان»، دو نقطه می گذارد و مکث می کند. دوباره می نویسد:
«داستان، حکایت یک داستان نویس است که بین جبهه و زندگی و در گیر و دار عقل و عشق،
رفتن و ماندن و زندگی و مرگ، وامانده است».

دوباره مکث می کند و باز می نویسد: «او در آخر داستان، اسیر می شود و به شهادت
می رسد». قلم، چند لحظه می ایستد. نگاه شاهد به دیوار می دَوَد و به کاغذ بر
می گردد: «مقاطع مختلف زندگی او؛ عشق هایش، ازدواجش، و فراز و فرودهای اندیشه و
احساسش، همه در زمان حال روایت می شود و روایت او پی درپی و چند باره، به دست
شخصیت هایی که زندگی اش را شکل داده اند نقل می شود. در واقع، داستان را همه کسانی
که بر عاطفه و اندیشه او تأثیری داشته اند، یک بار باز می نویسند. حتی زندگی اش
درتصوّر آنها پس از شهادتش نیز جریان می یابد و او را به عنوان شاهدی زنده، بر
جامعه ما به تصویر می کشد. در جای جای داستان، صحنه هایی می بینیم که به بعد از جنگ
تعلق دارند.

داستان، در حالی روایت می شود که قهرمان داستان، با همرزمانش در حلقه محاصره
افتاده اند و نه دشمن از آنها باخبر است و نه خودی ها. آب و آذوقه ای ندارند و
لحظات، با خاطراتشان سپری می شود. در این بین، سردار علی ماهانی است که حکایتش با
دیگران فرق دارد و خلوتش را با قرآن پر می کند».

قلم می ایستد. پرانتزی باز می کند و دوباره تند می شود: «در این قسمت می توانم از
زندگی نامه شهید علی ماهانی هم استفاده کنم. فقط باید دقت کنم تا از منطق داستانی،
خارج نشوم…».

پرانتز را نبسته، که تلفن زنگ می زند.

ـ سلام آقای علوی.

ـ صدای مهساست. شاهد، یک لحظه روی عقربه های دوازده و نیم می ماند.

ـ سلام

ـ واقعاً بابت امروز، عذر می خوام! من زودتر اومدم سر قرار که شما معطّل نشید، از
شانس بد، رامین سبز شد، مجبور شدم بگم دارم میرم سینما. اونم پیله کرد من میام.

ـ رامین؟

ـ دوستم رو میگم. اگه می پیچوندمش، می فهمید با یکی قرار دارم، ردّمون رو می زد.

ـ می پیچوندیش؟!

ـ آره خب. خودش صد تا رفیق داره، به ما که می رسه، غیرتی می شه، بخصوص نسبت به شما.

چشم های شاهد گشاد می شود:

ـ من؟

ـ آره خب. می دونی، تو و شخصیت هات عین اسطوره می مونین برام.

ـ اشتباه می کنی خانوم. من گیج شدم پاک. چیز خاصی تا حالا ننوشتم.

ـ «دست هایت نه، چشم هایت»، همون که شخصیت اصلیش به اسم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.