پاورپوینت کامل داستان;نامه های حلّه ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان;نامه های حلّه ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان;نامه های حلّه ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان;نامه های حلّه ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

۵۳

بگو عطا، تو که در زمین دیگری، تو بگو. بگو این چه باری است روی دوشم که کمرم را خم
کرده؟ چه می دانستم ماندنم در شهرمان، این طور من را می گذارد توی تنگنا! می بینی
مرا؟ اگر می بینی، کمکم کن و بگو. بگو به من، بگو، چرا دستم می لرزید وقت شستن زخم
گلویش؟ چرا دستم می لرزید وقت چکاندن آب به دهانش؟ تو که در سرزمین دیگری، حتماً
خبر داری از راز نامکشوف آن اتاق نیمه روشن که هر لحظه، با گلوله یا خمپاره ای
می لرزید و گرد و خاک… .

… مطمئنّم یادت هست، جیغ زدم: نرو، نرو عطا! با اینها حریف تانک ها نمی شوی. ولی
تو، دو شیشه کُکتل ملوتوف توی دست هایت را به سینه ات فشردی و دویدی طرفی که صدای
دور و محو گلوله ها می آمد. نبودی ببینی با چه زحمتی ننه حورا و آقاجان را راضی
کردم، سوار وانت ید الله بشوند و بروند ماهشهر. نمی رفتند. می گفتند: تو هم بیا
برویم لیلی. عطا بعداً می اید. نمی شود بمانی؛ خوبیت ندارد دختر بماند… .

ولی ماندم. سرنوشت بود گمانم تا بمانم و تنظیف بگذارم روی زخم گلو و پای دشمنم. چه
می دانستم مرز دشمنی و ترحّم، این قدر هم پوشانی دارند. دچار این موقعیت شدی عطا؟
کاش می دانستم سر این دوراهی ها، راه درست کدام است؟ ولی… .

دو ساعت بعد از رفتن وانت ید الله، چیزی سوت کشید که داغ به دلم گذاشت. سوت کشید و
بعد، زمین و زمان لرزید. شبیه زلزله، بلند شدم و تند برگشتم. خانه مان دیگر نبود؛
شده بود تپّه ای از خاک و تیرچه. گمانم سرنوشت، این بود که بیایم توی کوچه، منتظر
تو و نروم زیر آوار؛ زنده بمانم تا مددکار افسری زخمی باشم.

… از آن ساعت ها، صدای سوت خمپاره، یادم مانده؛ صدای ویراژ هواپیما و لرزش زمین.
می ترسیدم صدای قِژقِژ خشک شنی تانک های عراقی را بشنوم و بعد لوله هایشان از سرِ
کوچه پیدا شود که می پیچند و… امّا نه… صدای انفجار و شلّیک، هنوز دور بود؛
امّا می ترسیدم، می ترسیدم عطا! هوا کم کم تاریک می شد. دویدم. در کوچه پس کوچه ها
می دویدم؛ هراسان و راه گم کرده. گاه صدای انفجار می پیچید و گاه صدای ضجّه و
فریاد. چه قدر تفاوت کرده بود شهر، آن هم در یک بعد از ظهر، همه اش مخروبه و… .

می دویدم، هراسان از ظلمت و سکوت خون آلودی که تا آن وقت ندیده بودم. یک دفعه،
انگار صدایت را در ذهنم شنیدم که مرا می خواند؛ به روشنایی ای می خواند که در
دوردست، محو، تشخیص می دادم. دویدم طرفش، بیمارستان طالقانی.

وقتی رسیدم، بُهتم زد. از در شیشه ای بیمارستان، نور محوی می تابید به پلّه های
جلوی در، و روی پلّه های مرمر، رگه های خون می درخشید. رفتم تو. نوجوانی که لباس
سربازی تنش بود، جلویم را گرفت. در آن نیمه روشنی راهرو بیمارستان، لحظه ای فکر
کردم تویی عطا؛ ولی صدایش متفاوت بود، لرزان و هشدار دهنده.

ـ خانم، شما نباید این جا باشید.

ـ دنبال عطا هستم؛ برادرم… .

ـ متوجّهم، ولی… .

ـ من پرستارم آقا… پرستار همین بیمارستان.

و کنارش زدم و دویدم تو. نگذاشتم مانعم شود از پیدا کردن تو. چه قدر فرق کرده بود
بیمارستان. چند جا دیوارها ترک برداشته بودند و قاب عکس های بر دیوارها، افتاده
بودند. تخت ها همه پُر بودند از زخمی؛ کف راهروها هم. از روی زخمی ها می گذشتم و
فقط روی صورتشان چند ثانیه درنگ می کردم، شاید تو را پیدا کنم؛ ولی چه قدر مجروح…
ساعت ها و ساعت ها طول می کشید تا تو را پیدا کنم عطا… .

نگویی اشتباه کردم که ماندم. شاید چیزی بالاتر از سرنوشت، نگهم داشت. وجدانم اجازه
نداد با آن همه مجروح و ناله بروم. نمی گذاشتند بمانم؛ ولی وقتی دویدم از رختکن
پرستارها، از کُمدم، روپوشم را برداشتم و پوشیدم، دیگر حرفی نزدند. شاید فهمیده
بودند. من می مانم چشم انتظار که تو مثل ایام قبل جنگ، غروب ها که شیفتم تمام
می شد، بیایی با هم برویم خانه.

ولی نیامدی. یک چشمم به مجروحان بود و یک چشمم به در. در شیشه ای که لنگه هایش با
موج انفجاری، تکّه تکّه شده بود، چهار چوبش پُر می شد از آدم. مجروح یا شهید بود که
می آوردند؛ ولی هیچ کدام، تو نبودی… تا… تا آن راز رسید. کمکم کن عطا، بگو…
شاید من مانده بودم تا درک کنم همپوشانی مرز دشمنی و ترحّم را… چارچوب در دوباره
پُر شد. دو تا بسیجی، دو سرِ یک پتو را گرفته بودند و می آوردند. یک مجروح یا شهید
دیگر. حدس زدم تو باشی. داد زدم: بیاوریدش این ج

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.