پاورپوینت کامل داستان ترجمه;کلک… ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان ترجمه;کلک… ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ترجمه;کلک… ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ترجمه;کلک… ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

۸۰

پدربزرگ که گاهی حافظه کوتاه مدّت مربوط به دوره خدمتش در زمان ریاست جمهوری
ایزنهاور را از دست می دهد، به اتاق کارش صدایم می زند تا یک بار دیگر، داستانی را
که تا به امروز، به هیچ کس دیگر نگفته، برایم بازگو کند. مادربزرگ، همان جا که
نشسته، از پشت میز آرایش زیبایش ـ با آن اینه بزرگ بیضی شکل و لامپ های کوچک رنگی
تزیین شده ای که من همیشه دوست دارم خاموش و روشنشان کنم ـ، سرش داد می کشد:
اوه… تو رو به خاطر خدا سیمور! فراموش کردی که ساعت هفت و نیم، با خانواده
دوسکین، تو پارک تووین اورچارد قرار داریم؟ حتماً می خواهی باز هم برگردی به گذشته
و جنوب اقیانوس آرام و…».

پدربزرگ در را محکم می بندد و مرا به طرف چهارپایه ای که کنار میزش است، می کشاند.
تا دو هفته دیگر، سیزده ساله می شوم: یه چیزهایی هست که باید بهت بگم پسرم؛
چیزهایی که هرگز تا حالا به کسی نگفتم… فکر می کنی آمادگی اش رو داشته باشی؟ اون
قدر بزرگ شدی که بفهمی…؟».

ـ بله قربان… .

ـ مطمئنّی؟

ـ بله، می فهمم قربان. باید بتونم درک کنم… .

پشت میز تحریر می نشیند و با نامه بازکن فلزّی طلایی رنگی که برق می زند و به شکل
شمشیر کوچک مینیاتوری است، درِ یک پاکت نامه را بُرش می دهد و باز می کند: پس دلت
می خواد بدونی…؟».

ـ خیلی زیاد.

ـ خوبه…، پس بلند شو بایست ملوان… .

اتاق کار پدربزرگ، با قالی سفید پُرزداری فرش شده و پاهای لختم مورمور می شوند و
همیشه انگشت هایم را لا به لای کُرک ها و موهای بلندش پیچ و تاب می دهدم.
کاکتوس های فراوانی هم داخل اتاق هستند که معمولاً پدربزرگ، تشویقم می کند تا نوک
تیغ هایشان را لمس کنم و نشان دهم که یک پسر بزرگ، چه قدر باید پُرطاقت و مقاوم
باشد. او در دوران جنگ جهانی دوم، کاپیتان یک کشتی توپ دار بود.

دیر وقت بود».

این طور شروع می کند. ادامه می دهد: یکی درِ کابینم رو زد. یک دفعه از جا پریدم.
آن روزها یونیفورم پوشیده می خوابیدم؛ همین طور با کفش هام…».

پدربزرگ، لبخندی می زند. وقتی می خندد، حالت چهره اش کاملاً گرد می شود؛ انگار که
برشی به یک توپ بسکتبال زده باشند. من هم با او لبخند می زنم. بلافاصله می گوید:
نخند پسر… فکر نکن چون دارم بهت می خندم، نمی تونم همین الآن جانت رو بگیرم. کِی
می خوای یه مرد بشی…؟».

مادربزرگ، از پشت در، اعتراض کنان می گوید: اوه… خدای من… سیمور… شاید گمون
می کنی این جا اردوگاهه که باهاش این طور حرف می زنی…».

پدربزرگ، همان طور که مستقیم به چشم های من نگاه می کند، به سمت مادربزرگ می غرّد:
ساکت باش معاون! اگه فقط یک کلمه دیگه از دهنت خارج بشه، می دم توی انباری کشتی،
زندانی ات کنند و تا روز قیامت هم نتونی دوسکین ها رو ملاقات کنی…».

مادربزرگ، جواب می دهد: اه… اصلاً من می رم قهوه درست کنم…» .

می گویم: دیر وقت بود…، یکی داشت در می زد….

پدربزرگ ادامه می دهد: دو بار در زد و همین که دستش رو برای بار سوم بالا برد، در
رو باز کردم. سرباز گفت: یک پیام از برج دیدبانی قربان. یک قایق قربان، سه مایلی
شمال. می تونه قایق دشمن باشه… ممکن هم هست نباشه. مشکل بشه گفت قربان… به اون
سرباز گفتم که احتمال دشمن بودنش هست. می دونی، بعضی از این پیغام رسان ها
نمی فهمند که چه موقعی باید یک نفسی بکشند تا آدم بتونه یه کمی فکر کنه. اونها خیال
می کنند اگر حرف نمی زنی، دلت می خواد بیشتر بشنوی، در صورتی که به هیچ عنوان حقیقت
نداره. این رو خوب به خاطر بسپار. بعد رفتم به اتاق کنترل و گفتم: صبر می کنید، تا
موقعی که من قایق را ببینم. همه باید صبر کنید. اژدرافکن ها هم آماده باشند.

آره همین رو گفتم، شاید هم چیزی شبیه به این. جمله دقیقش رو فراموش کردم».

می پرسم: اژدرافکن…؟

پدربزرگ جواب می دهد: بله، اژدرافکن… . نمی تونستم واضح و دقیق، اون رو ببینم؛
ولی احتمال این که قایق دشمن نباشه، خیلی کم بود. می تونی بفهمی که من چه چیزی رو
هدایت می کردم…؟ نه نمی فهمی ملوان…».

می گویم: نه نمی فهمم، به هیچ وجه نمی فهمم!

جناب آدمیران، طبق یک ابلاغ رسمی، به ما هشدار داده بود که شدیداً مراقبت قایق های
کامیکاز باشیم. تو چیزی درباره قایق های انتحاری می دونی؟

ـ تقریباً،… اونها خودشان رو می زدن به یه گوشه ای از کشتی و بَنگ…

ـ ببینم، حواست با من هست یا نه؟ فکر نمی کنی چیزی که داریم درباره اش حر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.