پاورپوینت کامل انسان مسلمان و سرچشمه های روشنایی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل انسان مسلمان و سرچشمه های روشنایی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل انسان مسلمان و سرچشمه های روشنایی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل انسان مسلمان و سرچشمه های روشنایی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
۳
در لمحه ای باران وحی از باریدن بر سینه محمد(ص) باز ایستاد که انسان به بامِ بلندِ کمال فرا رفته بود. چشمه های عقل, می جوشیدند و سینه ها لبالب از زلال آنها بود.
عصر نزول و جوشش چشمه های عقل
چشمه های خرد و دانایی, در جای جای زمین, هامونها, کوهسارها, واحه ها و شهرها, آن به آن, چشم می گشودند و فردای زیبا و سرشار از خرمی و شادابی و دلاویزی را نوید می دادند.
درهای رحمتِ آسمان گشوده شده بود و خرد ناب, آغشته به عبیر و عنبر و مُشک, دَمادَم در حُبابهای بلورین فرو می بارید و هر جانی به گنجایی خود از آنها لبالب می شد و با آن غنچه های آسمانی, خود را می آرایید و زیبا و چشم نواز, چشم و چراغ جمع می شد, می درخشید و می درخشاند و به هر کوی و برزنی نور می افشاند. آسمان اقیانوس باژگونه ای را می مانست که آبشارگون می بارید و به زمین, سرتاسر, پست و بلند, حیات می دمید. نهرها جاری بودند از فیض سلسبیل و جویبارها می شکافتند سینه زمین و در این غوغا و هنگامه, بده بستان آسمان و زمین, حیات بخشی و حیات پذیری, پردیسها جان گرفتند و چکاوکها نغمه سرایی آغازیدند و رَوح و رحمت, راح و راحت به جانها تراوید و عقل, زیباترین آفریده خدا, گل سر سبد آفرینش, چون مَی سر به مُهر, مُهر آن از مُشک و آمیزه اش از تسنیم, به صاحبدلان نوشانده شد, نوشانوش
در این سَرا بُستان, انسان در عقل و کمال, به چنان اوجی رسید که شایستگی یافت, خود, پیام وحی را بر ستیغ زندگی اش بشکوفاند و بر روح و جان اش بَردَماند و از رخشانی و پرتوافشانی آن بهره بَرد و رخت از ظلمات به نور کشد. خردش چشم گشوده بود, زیباییها, اوجها و شکوه ها را می دید, درنگ می ورزید, به تماشا می ایستاد, لذت می برد, اوج می گرفت و خود را با زیباییها, اوجها و شکوه ها هماهنگ می کرد و روح و روان خود را زیبا می ساخت, اوج می داد و به قلّه های بزرگی و مجد, هیمنه و هیبت بالا می برد.
در پرتو چراغ خرد, راه می پیمود, هامونها را درمی نوردید, شبهای دیجور و هراس انگیز را به صبح می آورد, طلسمِ ظلمتها را می شکست, دیو جهل را به بند می کشید و تارهای به هم تنیده جاهلی را از هم می درید, تن و جان خود را وامی رهاند و مرغ اندیشه اش را در فضای باز و آزاد به پرواز درمی آورد.
در سُرادق خرد, از هر تاریکی و ظِلامی در امان بود که لشکر جهل را به سراپرده خرد راه نبود.
این جبهه استوار و مقدس, با نوری که داشت با هاله ای که از نور پدید می آورد و افقهای جدیدی به روی انسان می گشود و به او کمک می کرد در فضای پاک و پاکیزه از خرافه ها, تارهای عنکبوتی جهل و کوتاه اندیشی و کژ فکری, به فکر و اندیشه اش تعالی بخشد, ژرفای وحی را بفهمد, آیه های رحمانی را از شیطانی باز شناسد, نقب و نقبهایی به روشنایی بزند و در دریای نور شناور شود و کم کم به بارگاه وحی, بار یابد.
وقتی شیطان جهل از عرصه خاک دامن برچیند, لشکر جهل تار و مار گردد و خیمه و خرگاه اش فرو ریزد, هیبت و هیمنه اش درهم شکند, عقل خیمه می افروزد و لشکر عقل میدان دار می شود و برای سپیده گشایی قد می افرازد.
در این هنگامه, هم صحیفه دل به روی او صفحه گشود و هم صحیفه آسمانی. چشم دلش باز شد و به تماشای شهابهایی ایستاد که از آسمان, می باریدند و چراغ خردها را می فروزاندند, ظلام دلها را می شکستند و شایستگان و اولوا الالباب را به وادی سعادت و سلامت, ره می نمودند.
از این نور باران, خیمه افرازی عقل و از هم پاشیدگی جهل, میدان داری و اریکه نشینی صاحبان خرد, غرق در لذت می شد و از خود بی خود می گردید و در سُکری عمیق فرو می رفت و در این حالت, چیزهایی را می دید که پیش از آن نمی دید و صداها و آواهایی را می شنید که پیش از آن نمی شنید و جان اش چیزهایی را می نیوشید که پیش از آن, نمی نیوشید و احساس می کرد به دنیای شگفتی گام گذارده که نمی خواهد و نمی تواند از آن دل بکند و به دنیایی گام گذارد که پیش از آن, در آن بود و بی چراغ عقل, بسان خوابگردها می پویید و می کاوید و از این سوی به آن سوی می رفت و می نشست و برمی خاست و روز را به شب می رساند و در فرجام کار, بی نتیجه, ملول و خسته, در کنج انزوا, سر به زانو فرو می برد, نه خود را می شناخت نه پدیده ها طبیعت را و نه می دانست از کجا آمده, بهر چه کار آمده و به کجا باز خواهد گشت.
از این چشم انداز بس زیبا و با شکوه, آسمان را به رنگ دیگر می دید, آبی تر از هر آبی, روشن تر از هر روشنی, باآغوشی باز, مهری افزون, دستانی بخشنده, در دستی خورشید, در دستی ماه و سینه ای پر از ستاره و لبخندی پر از شکوفه. و زمین را بسان مادری می دید, کودکان در آغوش, دامن گاهواره, پستانهای پرشیر و آبشارگون و لبانی شکوفه باران خنده. و جویباران را زلال تر از همیشه می دید که به ناز می خرامیدند و دل دشتها را می شکافتند و گل و گیاه را می شکوفاندند و با نغمه های دل انگیز خود, هر چکاوک, پوپک و بلبل نغمه سرایی را مست و مدهوش در آسمان لاجوردین, بال به پرواز می گشودند.
در زیر این سقف بلند, با بالهای خرد از این سوی به آن سوی به پرواز درمی آمد. گه در این کوهسار و گه در آن کوهسار, گه در این چشمه سار و گه در آن چشمه سار, گه در این مَرغزار و گه در آن مرغزار به نغمه سرایی می پرداخت و شاد شاد از دامن پر مهر زمین دانه می چید و به شکرانه این سُکر ابدی و کنده شدن از خاک دامن گیر, تا بی انتهی پرواز می کرد, تا آن جا که خورشید بود, قبله گاه هر عاشق بی قرار, افقِ آغوش گشوده, قلّه قاف, آشیان سیمرغ بلند آشیان, آن جا که گرد ملال نیست, هرچه هست نسیم بهشت است و شمیم زلف یار. تا آن جا که سینه می گداخت و بال و پر می سوخت, وادی بی قراران, جان شیفتگان, صاحب دلان, کوثر آشامان, باده به دستان, ساقیان سیمین ساق, به چنان اوجی از خرد دست یافته بود که دنیا را, با همه فراخی و فراخناکی, برای اوج گیری و پرواز تنگ می دید و سرسختانه و تلاش گرانه در پی آن بود که به ژرفاها, رازها و کنه مسائل و پدیده ها دست یابد.
در این بامداد که آفتاب دانش تابیدن آغازید و خورشید دانش از مشرق اسلام برآمد و جهان را در پرتو خود گرفت و از تاریکی و سیاهی به در آورد و دوران تاریک و پر ادبار جاهلیت به سر آمد و امت اسلامی در پرتو عقل, دانش و صحیفه رحمانی, که دَمادَم عقل و دانش می پراکند و پیروان خود را بر صراط عقل و دانش راه می برد, اریکه نشین شد و خورشید جهان افروز.
به چنان رشدی رسیده بود که عقل را سرچشمه همه زیباییها و شناختها می دانست. جامِ بلورینی که از هر سنگی باید به دور مانَد و از هر گزندی در امان, تا به رواق زندگی صفا بخشد. از این روی, سرسختانه و با جان و دل و با تمام وجود به تکاپو برخاست تا جامِ عقل خود را از سنگهای گناه و آسیبهایی که مدام غبار می انگیختند و زلال عقل را کدر می ساختند و راه را بر جولان, دامن گستری و پرتوافشانی آن می بستند, به دور بدارد.
عقل, سرچشمه همه زیباییها, خوبیها, شکوه ها, نیک رفتاریها و نیک آیینیهاست. انسانی که از گوهر عقل برخوردار است در شب نمی ماند, راه به سپیده می گشاید, نقبی به روشنایی می زند, و دشواریها را مهار می کند, دیو و دَد را به بند می کشد, به آستان زیباییها, خوبیها و شکوه ها بار می یابد و در یک انقلاب بزرگ, که همانا شکوفانی عقل باشد, سخن خدا را از غیر سخن خدا, باز می شناسد و شمیم دلاویز وحی به مشام اش خوش می آید.
انسان خردمند, گوهری که در اختیار دارد و از نور و روشنایی آن برخوردار است, چون از همان دریایی است که وحی از آن سرچشمه گرفته, شتابان خود را به وحی می پیونداند و با آرامشی ویژه و شگفت, پیام وحی را با عقل خود سازگار می یابد و کمر به پیروی از آن می بندد و آفتاب آن را به جان خود می تاباند و به نغمه های آن گوش فرا می دهد و کشتی زندگی اش را در این دریا شناور می سازد.
با عقل خدا پرستیده می شود, کشتی روح از امواج سهمگین و تباه کننده شرک رهایی می یابد و ظِلام موجهای دوگانه پرستی را درهم می شکند و در ساحل توحید آرام می گیرد.
بدون بالِ عقل نمی توان در آسمان زیبای آیه های قرآنی پرواز کرد و زیباییها, شکوه ها و شگفتیها و چشم اندازهای روح انگیز آن را دید و اوج گرفت.
بال عقل, گر بشکند, یا در گل و لای هواها و هوسها فرو رود و یا در تور خرافه ها, سحر و جادوها, کژاندیشیها, کینه ها و تعصبهای کور گرفتار آید, از پرواز در آسمان رخشنده و زلال آیه های حیات بخش قرآنی باز می ماند.
در این آسمان کسانی می توانند اوج بگیرند که در مرداب گناه فرو نرفته باشند و گناه بر عقل آنان عقال نزده باشد, عقل عقال زده شده کی تواند آسمانها را درنوردد و با چشم عقل و جان آیه های شگفت انگیز خداوند را ببیند.
انسان عصر نزول در هاله ای از عقل
انسان عصر نزول قرآن, خود در عقل معجزه شد که توانست معجزه قرآن را بفهمد, درک کند و به زیبایی و بس شکوه مندانه آن را دریابد. در هاله ای از عقل قرار گرفت که توانست به آستان قرآن بار یابد.
چنان در دریای نور فرو رفت که هیچ ظلمتی را برنمی تابید. از ظلمتها که گرداگرد او را فرا گرفته بودند, می گریخت و لایه های تو در توی تاریکیها و ظلامها را می شکافت, تا دستگیره ای بیابد و به صبح آویزد.
به هیچ روی, نمی خواست از قلّه بلند و سر به آسمان سوده ای که با دشواری و رنج توان فرسا, به آن صعود کرده بود, فرود آید. از این روی, گام در جای لغزنده نمی گذاشت, از هر سخن و جایی که گمان لغزش می رفت می پرهیخت, از هر نَفَس و دَمی که دود ظلمت از آن برمی خاست, دوری می گزید, از هر اندیشه ظلمت آفرین روی برمی تافت و از هر صدای شیطانی, گوش فرو می بست. چشم به گلشن آرا داشت و گوش به نغمه های شورانگیز, حرکت آفرین, ظلمت شکنِ سفیر حق که هماهنگ و هماوا با طبیعت و سرشت او می سرود.
خوب درمی یافت و با تمام وجود احساس می کرد که هرگاه با آهنگِ عقلِ کل, گام بر زمین می زد و صخره ها را درمی نوردید و چشم از او برنمی داشت, راه های دشوار گذر و صخره های هول انگیز را آسان تر, بدون هیچ لغزشی و بدون این که شیب دره ای او را به کام خود بکشد, به سوی قلّه عقل ره می پیمود و اگر آنی با این آهنگ شورانگیز, هماوا نمی شد, حرکتها و گامها و به چپ و راست چرخیدنهایش, ناموزون می شد و در گردنه های نفس گیر گرفتار می شد و زانو می زد.
پاسداری شکوه مندانه از عقل
انسان مسلمان عصر نزول, برای رسیدن به کمال, آرام و قرار نداشت. با ظلمتها و با آن چه که با عقل ناسازگاری داشت و راه را بر شکوفایی و پرواز عقل می بست, به مبارزه برمی خاست. شبان و روزان, هر آن و هرگاه, با دیو نفس درمی افتاد, با دیو سرکشی که وقتی مهار می گسیخت, عقل را از تک و تاب می انداخت, روزگارش را سیاه می کرد و از اریکه به زیر می آوردش و عقل را ذلیلانه پیش پای هوس به خاک می مالید.
از ظلمتها وحشت داشت. در پی دنیایی بود که ظلمتها خیمه نیفراخته باشند, کینه ها نخروشند, جهلها نتازند, نامردمیها حکم نرانند, موج گناه بر ساحلِ سینه ها نکوبد, شرک میدان داری نکند و تار و پود زندگیها را از هم برندرد.
چون چنین بود و به این پایه از کمال رسید و برای حیات بخشی به عقل خود از هیچ تلاشی دریغ نورزید و هر رنج و دردی را به جان خرید, چشمه خورشید به روی او چشم گشود و نوری سخت رخشان, به جان او بدرخشید وراه را برای او روشن گردانید, دَرِ سلامت و سعادت را به روی او گشود.
علی(ع) در سخنی بلند و آسمانی از این سالکان که برای زنده گردانیدن عقل, نفس را می میراندند, چنین یاد می فرماید:
(قد أحیی عقله و امات نفسه, حتی دَقَّ جلیلُهُ ولطف غلیظه و بَرَقَ له لا مع کثیرُ البرق فَأبان له الطریق وسلک به السبیل وتدافَعَته الابواب الی باب السلامه ودار الاقامه وثبتت رجلاه بطمأنینه بدنه فی قرار الامن والراحه بما استعمل قلبه وارضی ربَّه.)۱
همانا خرد خود را زنده گرداند و نفس خویش را میراند. چندان که ـ اندام ـ درشت او نزار شد و ستبری اش زار. نوری سخت رخشان برای او بدرخشید, و راه را برای وی روشن گردانید و او را در راه راست راند و از دَری به دَری بُرد, تا به درِ سلامت کشاند و خانه اقامت و دو پای او در قرارگاه ایمنی و آسایش استوار گردید, به آرامشی که در بدن اش پدیدار گردید, بدانچه دل خود را در آن به کار بُرد و پروردگار خویش را راضی گرداند.
نور, آن به آن بر جان و روح او می درخشید و راه چشمه خورشید را بر او می نمایاند. هر آن ,نور باران می شد. تندرها دمادم آفاق را بر او روشن می کردند و درهای سلامت را به روی او می گشودند و به پردیس جان, آن جا که جان در آسایش و ایمنی است و ظلمت و تباهی, هوا و هوسها را در آن راهی نیست, راه اش می نمودند.
محمد(ص) آیینه روح و درخشاننده عقل
انسان خردمندِ پرتو گرفته از وحی, همه گاه, نگران بود و دغدغه داشت که مباد این نور رخشان از درخشیدن بر روح و جان اش باز ایستد و در ظلمت بماند و راه به جایی نبرد و درهای سعادت و سلامت به روی او بسته شوند و به عصر هراس انگیز جاهلیت برگردد. چون می دید آن گاه که در کنار چشمه خورشید است و از برکه زلال نبوی جام می گیرد و به کام تشنه خود فرو می ریزد و به احیای عقل خود می پردازد و میراندن نفس خویش, این نور سخت رخشان بر جان او می درخشد, اوج می گیرد, دنیا در نزدش کم ارزش جلوه گر می شود, امّا کمی که از سُرادق نور و سرابُستان محمدی دور می شود, آن نور را در جان خویش احساس نمی کند و می بیند روحی که چنان اوج گرفته بود و در دنیای شگفت انگیز معنی به گلگشت می پرداخت, از عرش به سرعت فرود می آید و به فرش نزدیک می گردد, به خاکدان, به جایی که دنیا عَلَم افراخته و غبار می انگیزد و ظلمت می پراکند. شتابان نزد رسول خدا برمی گشت و درد خود را باز می گفت و از غباری که راه را بر او تیره و تار می سازد, بینایی اش را از او می گیرد, دردهایی که درد حق را از یادش می برد, بوهایی که شمیم بهشتی را از مشام اش می زداید.
نگران بود که مباد به نفاق گرفتار آمده باشد, بیماری درمان ناپذیر, دورکننده از چشمه خورشید, چشمه سار وحی, بیماری که عقل را می تاراند و جهل را بر اریکه می نشاند, چشم را از دیدن, گوش را از شنیدن و قلب را از احساس کردن باز می دارد و راه های دانش را فرو می بندد و راه های جهل را برای تازیدن سپاه جهل می گشاید. تاریکی زاست, ظلمت بر ظلمت می افزاید.
راه نفاق, یعنی راه جهل, راهی که نور وحی را از دل می تاراند, دروازه های شب را به روی انسان می گشاید و دروازه های روز را به روی او می بندد, تا بدان جا که از روشنایی می گریزد و به تاریکی پناه می برد.
انسان پروریده مکتب وحی, جرعه نوش کوثر زلال محمدی(ص), آرامش یافته به ذکر خدا, چون می دید از یک سوی نسیم بوستان نبوی و شمیم گلستان محمدی جان اش را صفا می دهد و از دیگر سوی, ظلمت بر او می توفد, نگران می شد و آلَ را نشانه نفاق می پنداشت و سراسیمه خود را به کانون نور می رساند و از تیرهای تیرگی که قلب اش را آماج خود می ساختند, شکوه می کرد.
امام محمد باقر(ع) از این دگرگونی که در حالتهای دل یاران پیامبر(ص) پدید می آمد و آنان به پیامبر پناه می بردند چنین گزارش می دهد:
(…امّا ان اصحاب محمدٍ, صلی الله علیه وآله وسلم, قالوا: یا رسولَ الله نخافُ علینا النفاق. قال: فقال: ولِمَ تخافون ذلک؟
قالوا: اذا کنّا عندک فذکرتَنا و رَغَّبتنا, وَجِلنا ونسینا الدنیا وزهدنا حتّی کأنّا نعاین الآخره والجنّه والنّار و نحنُ عندک فاذا خَرَجنا من عندک ودخلنا هذه البیوت وشممنا الاولاد ورأینا العِیال والاهلَ یکادُ أن نُحَوَّل عن الحال التی کنّا علیها عندک وحتی کأنّا لم نکن علی شیءٍ أفَتخافُ علینا ان یکونَ ذلک نفاقاً؟
فقال لهم رسول الله, صلی الله علیه وآله وسلم, کلاّ انَّ هذه خُطوات الشیطان فیرَغَّبکم فی الدنیا, والله لو تدومون علی الحاله التی وصَفتم أنفسکم بها لصافحتکم الملائکه ومشیتُم علی الماء ولولا أنّکم تذنبون فتستغفرون الله لخلق الله خلقاً حتی یذنبوا, ثم یستغفروا الله فیغفر الله لهم. ان المؤمن مفتِّن توّاب. أما سمعت قول الله عزّوجلّ:
ان اللّه یحبّ التّوابین ویحب المتطهِّرین
و قال:
استغفروا ربّکم ثمَّ توبوا الیه.)۲
…یاران محمد(ص) گفتند: یا رسول الله! ما از نفاق بر خود ترس داریم
پیغمبر فرمود: چرا از آن ترس دارید؟
گفتند: تا در نزد شما هستیم و شما به ما پند و اندرز می دهید و یاد خدا را یادآور می شوید و شوق و آرزوی ما را به آخرت می انگیزید, از خدا می ترسیم و دنیا را فراموش می کنیم و در آن بی رغبت می شویم, تا آن جا که گویا آخرت را به چشم خود می نگریم و هم بهشت و دوزخ را و چون از نزد شما بیرون می رویم و در این خانه های خود درمی آییم و بوی فرزندان می شنویم و نان خوران و خانواده را می نگریم, نزدیک است از آن جای که در نزد شما داشتیم, برگردیم و تا آن جا که گویا هیچ عقیده و ایمانی نداریم. آیا شما از این که این دگرگونی حال, نفاق باشد, بر ما ترس دارید؟
رسول خدا در پاسخ آنان فرمود: هرگز, این بد دلیها نیرنگهای شیطان است که به وسیله آنها شماها را به دوستی و علاقه به دنیا برمی انگیزاند.
به خدا سوگند, اگر شما بر همان حالی که برای خود شرح دادید, پیوسته می ماندید, فرشته ها با شما دست می دادند و به روی آب راه می رفتید.
اگر نبود که شما گناه می کنید و از خدا آمرزش می خواهید, خداوند آفریده هایی را می آفرید, تا گناه کنند و آمرزش خواهند و خدا آنان را بیامرزد و به راستی مؤمن فتنه پذیر و بسیار توبه است. آیا نشنیدی گفتار خداوند بزرگ و شکوه مند را [بقره,۲۲۲]:
راستی خدا دوست دارد بسیار توبه کنندگان را و دوست دارد پاکیزه شوندگان را. و فرموده است [هود,۳]: از پروردگار خویش آمرزش خواهید و به او بازگشت کنید.
این دغدغه, نگرانی و یورشِ آن به آن سیاهیها به کانونِ عقل, شعور, ایمان و ایقانِ انسان مسلمان, سبب گردید به پا خیزد و در روح و روان خود رستاخیز دیگر پدید آورد و آن این که تا جان در بدن دارد و نفس در سینه و توان در زانو, بر گرد چشمه خورشید بگردد و آنی از این مدار بیرون نرود و سینه اش را سرشار از نوری کند که از جام جم و آیینه گیتی نمای سفیر حق می تراود. محمد(ص) آیینه اش بود, آیینه تمام نما, جام جهان بین. سینه خود را با چهره زلال آن والاتبار, که همه گاه می درخشید و می درخشاند, رخشان می کرد.
از نگاه زلال محمد(ص) درمی یافت چهره روح اش غبار گرفته و بدین سان نمی تواند در پرتو عقل اش به آستان وحی بار یابد و از آیه های رحمانی بهره برد و برای حال و آینده توشه برگیرد.
عقل در جانی شعله می افروزد که غبار نگرفته باشد, پاک و پاکیزه باشد و فرمانبر هیچ نیروی ناسازگار با عقل نباشد و آماده برای فرود و فرمانروایی, مشعل افرازی و میان داری میدان داری عقل. روح, تا غبار از تن نزداید و ساحَت آن را پاک و پاکیزه نسازد و با کوثر زلال وحی خود را شست وشو ندهد, نمی تواند عقل را در خود بشکوفاند, عقلی که زبان وحی را بفهمد و بتواند همراه آن شود و با عقل کل پیوند بخورد و با کمک هم زمینه را برای شکوفایی انسان آماده سازند.
پیامبر, از حال روح یاران می پرسید, اگر سلامت بود, خوشحال می شد, دعا می کرد و خدای را سپاس می گفت که با این روحهای شاداب و سالم سر و کار دارد و اگر پس از بررسی و نگاه دقیق, درمی یافت, آفت گرفته و بیمار است, طبیبانه به درمان برمی خاست و اگر دارو کارساز نبود, داغ می نهاد, بر دلهایی که از دیدن حقیقت ناتوان بودند. این ویژگی را, امام علی(ع) این چنین می نمایاند:
(طبیب دوار بطبه قد احکم مراهمه واحمی مراسمه یضع ذلک حیث الحاجه الیه من قلوب عمی و آذان صمّ وألسنه بکم متّبع بدوائه مواضع الغفله ومواطن الحیره)۳
طبیبی که بر سر بیماران گردان است و مرهم او بیماری را بهترین درمان ـ و آن جا که دارو سودی ندهد ـ داغ او سوزان. آن را به هنگام حاجت بر دلهایی نهد که از ـ دیدن حقیقت ـ نابیناست و گوشهایی که ناشنواست و زبانهایی که ناگویاست. با داروی خود دلهایی را جوید که در غفلت است یا از هجوم شبهت ـ در حیرت.
چشم دل اگر حقیقت را نبیند و گوش جان, صدای حقیقت را نشنود و زبان, حقیقت را باز نگوید, عقل نمی تواند در چنین میدانی رایت خود را برافرازد و درهای دانش را به روی انسان بگشاید. پیامبر, شبان و روزان تلاش می ورزید, یاران اش به این بلا گرفتار نیایند و در این گرداب فرو نروند. تا می دید جام بلورین روحی ترک برداشته, بر آن مرهم می گذارد و اگر این درمان کارساز نبود, به درمان سخت تر و شدیدتری روی می آورد, بر آن داغ می نهاد.
پیامبر(ص) براساس رسالتی که داشت و مهر فروزانی که به خلق خدا, آرام و قرار نداشت, با داروی خود, مهربانانه در پی دلهایی بود که در برهوت غفلت بودند و از هجوم شبهه های خانمان سوز و ویران گر در حیرت.
پیامبر(ص) دشواری راه را می دانست, از گردنه های دشوار گذر و نَفَس گیر, دّره های هول انگیز, بیابانهای بی پایان, دیوها و ددهای کمین کرده در راه و… با خبر بود, از این روی, از این سوی به آن سوی می دوید, تا با چراغ دانش خود, جانها را بیفروزد, عقلها را شعله ور سازد, تا انسان در دور جدید, که تا قیامت ادامه داشت, در پرتو دانش, و خرد و آفتاب وحی, ره پوید و درهای بهشت را به روی خود بگشاید و از شمیم و نسیم آن, همه آن, بهره برد. با این حال به روایت مولی الموحدین, علی بن ابی طالب, شماری از این کانون نور بهره نبردند و در تاریکی ماندند و تباه شدند و در ساختن دنیای جدید, نتوانستند نقش آفرین گردند که به جمع اشتران و گوسفندان پیوستند و سرگرم چرا ماندند و یا چون خرسنگهای سخت, بی رویاندن گیاه و چشمه ای از دل خود, ناسودمند, رها ماندند:
(لم یستضیئوا بأضواء الحکمه ولم یقدحوا بزناد العلوم الثّاقبه. فهم فی ذلک کالانعام السائمه والصخور القاسیه.)۴
کسانی که از چراغ دانش بهره ای نیندوختند و آتشزنه علم را برای روشنی جان نیفروختند, پس آنان چون اشتر و گوسفندند که سرگرم چرا مانَد, یا خرسنگهای سخت که گیاهی نرویاند.
محمد(ص) عقل کل عصاره همه زیباییها
محمد(ص) آخرین فرستاده خدا بود, کامل تر, زلال تر, دلاویزتر, رخشان تر, روشن اندیش تر از همه فرستاده های خدا, که عصاره همه زیباییها, خوبیها و رخشانیها بود. جهان, کامل تر از او در عقل و دانش و در تمام زیباییها و شایستگیها, نه به خود دیده بود و نه می دید.
آمده بود تا جهان را روشن کند, چلچراغ به سقف شب بیاویزد, آفتاب عقل و دانش را بر جانها بتاباند. به عصر تاریک جاهلی پایان دهد و سپیده دانایی را بگشاید و صبح روشن دانش را برَدماند.
چشمه عقل بود و آبشار بلند دانایی. عقل از دامنه او سرچشمه می گرفت و به جامهای تشنه فرو می ریخت. بی این چشمه و بی این آبشار, هیچ عقلی شکوفان نمی شد و هیچ چشمه ای نمی جوشید و هیچ بستانی نمی شکفت. دنیا در همان برهوت جاهلی می ماند, خشک خشک, سوزان و دهشناک.
محمد(ص) با طلوع خود آفتاب عقل را بر عالم و آدم تاباند و در مسیر زندگی بشر دگرگونی پدید آورد. از مردمانی که بر مرکب جهل سوار بودند و جاهلانه می تاختند, مردمانی ساخت رام عقل که جز بر آبشخور عقل فرود نمی آمدند و جز به راهنمایی عقل گام از گام برنمی داشتند.
این انقلابی بود شگفت و معجزه ای بزرگ. آفتاب عقل پیامبر به هر کجا که می تابید, شگفتی می آفرید و از گروه فرو رفته در جهل و درمانده در برهوت نادانی, صاحب دلانی می ساخت موجب رشک فرشتگان که نگاه شان ظِلام شب را می شکست و دید و بینش شان پرده های جهل را می برید و به هرسو که رخت می کشیدند و در هر انجمنی که فرود می آمدند, شمیم عقل شان بهاری بی خزان می آفرید و شکوفه زاری جاویدان.
به عقل او بود که عقلها شکوفان شدند, از دلِ خاک سر بیرون آوردند و به افلاک رسیدند و در صدف جان خود گوهر دانش را پروریدند و به سینه خود آویختند و به این گوهرِ به سینه آویخته, شهره جهان شدند و چشم و چراغ عالمیان.
به رحیق عقل او بود که عقلها مستِ لبِ لعل ِیار شدند و از خود بی خود و در پی نور حقیقت دوان, تا این که به خورشید پیوستند و رحل در آن چشمه افکندند و سرمدی شدند.
عقل کل بود, نماد همه عقلها و زیباییها, آیینه تمام نمای بهترین و شکوه مندترین آفریده خداوند. آفریده زیبا, دلربا, شورانگیز و فروزنده خداوند, در جان آن عزیز دمادَم شعله می کشید و او را برمی انگیخت, می شوراند و به حرکت در می آورد, تا با اخگری از آن, دیگر عقلها را بگیراند, شعله ور سازد و وادیها, واحه ها و سرزمینهای تاریکی گرفته را با شعله های عقل, که یکی پس از دیگری افروخته می شوند, نور باران کند و زمین را از ظلام جهل برهاند.
قلم, اخگری از عقل محمد
نخستین اخگر زیبا, پر جلال و پرشکوه که از این گوی نور به زمین فرود آمد و به جهان روشنایی بخشید و دور جدید از حیات بشر را آغاز کرد (قلم) بود, اخگر همیشه نورافشان, همیشه تابان و گسترش دهنده آگاهی و دانایی و سریان دهنده دانش از سینه ای به سینه ای دیگر و نگهبان دقیق پیامهای وحی و روشنگریهای پیام آور وحی. پیامبر با عمود قلم, سُرادق دانایی و دانش خود را افراخت و پیام وحی را در رواق رواق دنیا آویخت. و این انقلاب, که با محور و مدار بودن (قلم) پدید آمد, سبب گردید, همه چیز ورق بخورد, نگاه ها و بینشها, آدابها و سنتها, رویه ها و روشها, اخلاقها و خویها, آیینها و سنتها.
محمد(ص) با اشراق قلم, ذهنها, فکرها, مغزها و دلها را رخشاند و در مشرق دیدگان شکفت. شکفتنی که سرآغاز رویش اندیشه ها, بینشها و خردهای ناب شد.
با مشرقی که با اشراق قلم پدید آمد, نام محمد جاودانه شد. پیام, روش, بینش, خرد و تعالی فکر او چنان درخشید و جاذبه آفرید که هیچ چشمی را یارای آن نبود در چشم انداز خود, چیز دیگری را به تماشا بایستد. همه تن ها, چشم شدند و به تماشای جمال دلارای محمد ایستادند, والاگوهری که بر بام دنیا فرا رفته بود و از (قلم) سخن می گفت و سوگند خدا را به قلم و آن چه با آن نبشته می شد, برای انسانِ خسته و ملول و درمانده از بی دانشیها, ناآگاهیها, قصه گوییها, افسانه سراییها, ساحری گریها, فخرفروشی به شعرهای تُهی از درونمایه های صفا دهنده و شاداب کننده عقل, شست وشو دهنده و زنگار زداینده دل, اوج دهنده و گستراننده بینش, فرو می خواند, با آهنگ و موسیقار روح انگیز, بی مانند به قصه و شعر و هر سخنی که بشر تا آن روز شنیده و دیده بود:
(ن. والقلم ومایسطرون. ما انت بنعمه ربک بمجنون. وان لک لاجراً غیر ممنون. وانّک لعلی خلق عظیم. فَسَتُبصرُ ویبصرون. بأیکمُ المَفتون)۵
نون. سوگند به قلم و آن چه نویسند.
تو از نواخت خداوند دیوانه نِئی.
برای تو هرآینه پاداشی است, نابریده.
تو بر خوبی والا ای.
زودا بینی و بینند,
که کدامین تان دیوانه است.
قلم, از دریای خِرَد سرچشمه می گیرد و در ساحل دریای خِرَد می شکوفد, بی شک. خدا قلم را معجزه خرد ناب, ناپیداکرانه, ژرف و مواج محمد قرار داد, تا هر آن کس که از بی خردی و نادانی, گل سرسبد عقل را, مجنون می انگاشت, از دیدنِ این معجزه بزرگ, شکفتن, بالیدن و دامن گستراندن آن شرمنده شود و به بیغوله خود خزد.
قلم, پا به پای محمد در عرصه روشنگری و نبرد با سیاهیها
قلم, در هنگامه ای قیام کرد و پا به پای محمد, به نبرد با تاریکیها پرداخت و قلم بر جهلها درکشید و عطر عقل, دانش, بینش و پیام روح افزای او را, بر سینه ها و کران تا به کران زمین افشاند و هاله ای از نور دانش و خرد در پیرامون آن والا تبار پدید آورد که مردمان دور و نزدیک جهان, بویژه عربان, از شکوه و جلال آن بی خبر بودند و ناآگاه از نهضت و رستاخیزی که می توانست آن به آن بیافریند و انسان را از شوربختی, شوم روزگاری برهاند و روشنایی که در فکر و اندیشه و مغزش پدید آورد.
در روزگاری (قلم) شورانگیخت و نغمه سرایید و از عقل نبی پرده برداشت و دنیای پر شکوه و جلال عقل را نمایاند که دیاری نمی دانست قلم چنین شکوه مندانه می تواند اوج آفریند و انسان را به جاده روشنایی رهنمون گردد و طَبَق طَبَق سعادت را برای او به ارمغان آورد و شادمانه بر کوی و صحرا, دشت و هامون, نوای حق سراید و مرغ سحر گردد, صبح را ندا دهد و خفتگان را برخیزاند.
در روزگاری (قلم) نردبانی شد افراشته به سوی بام خورشید, که انسان راهی به روشنایی نداشت, همه راه ها و روزنه ها بسته بود, سیاهی و تباهی می بارید و تاریکی بر تاریکی می فزود.
قلم, بر بام زندگی مردمانی شکفت, شعله افروخت, امید آفرید, زندگی سرشار از شادابی و سرزندگی را نوید داد که در دریای ظلمت شناور بودند, ناامیدانه, بی کورسویی, روز را به شب و شب را به روز می رساندند.
قلم در میان مردمانی میان دار شد و عرصه را در دست گرفت, که آن را از دیرباز می شناختند, امّا این که چنین هنگامه آفریند, عشق را میدان دار کند و کینه را بتاراند, دیدگان را بینایی بخشد, دلها را روشنایی و بر رواق رواق زندگی شمع افروزد, هرگز!
قلم, جایگاهی نداشت, ابزاری بود در دست شماری اندک از مردمان, بسان دیگر ابزارها, اما این دست افزار, بسیار کم کاربرد, بی نقش در اوج و فرود زندگی, در راه بردن انسانها به سوی قلّه های مجد و شکوه, در نمایاندن زشتیها و زیباییها, در گذر دادن انسان از چشمه ساری به چشمه ساری دیگر و از مَرغْزاری به مَرغْزاری آن سوتر.
میدانی نبود که قلم میدان داری کند, اوجی نبود که بنمایاند, جلال و جمالی نبود که به آیینه داری اش قد افرازد, ستاره ای در آسمان نمی درخشید که نقش آن را بر صحیفه ای بنگارد و چشمه ای نمی جوشید که بر لب آن نشیند و نغمه بسراید. نه برگی بود و نه باری, نه شاخساری و نه سایه ساری.
قلم در غربت گرفتار آمده بود. در روزگار افول عقل و اندیشه و خاموش شدن چراغ ارزشها و والاییها, اوجها و زیباییها و میدان داری جهل و خرافه و جولان زشتیها و پستیها, چه جای قلم که به حرکت درآید و نقش آفریند؟
قلم بر لب برکه زلال اندیشه می روید, شادمانه رو به آسمان قد می کشد, رقصان و پای کوبان رو به خورشید بال می گشاید. اگر برکه ها بخشکند, جویبارها از حرکت باز ایستند, چشمه ساران نجوشند, ابرها در بهاران نبارند, قلم جان نمی گیرد, پر به پرواز نمی گشاید, جوهرِ جان بر دل کاغذ نمی افشاند.
کسی را با قلم اُنسی نبود, دستی با قلم آشنا نبود. چشمی در پای قلم اشکی نمی افشاند که عرب با اندیشه بیگانه بود. اندیشه ای نداشت که قلم لب بر لب آن بگذارد و جرعه جرعه نوشد و نوشاند. دستی نبود که قلم, دستِ آشنایی به سوی آن دراز کند, همه دستها بر قبضه شمشیر بود و لجام شتر, اسب و استر. صحرای خشک و سوزان که پیاپی باید از چراگاه و واحه ای به چراگاه و واحه ای دیگر می کوچید و دشمنان بی شمار, او را چنین پروریده بودند که همیشه دست به قبضه شمشیر داشته باشد و به لجام اسب و شتر.
قلم, و دور جدید حیات بشر
قلم, با طلوع محمد, طلوع کرد. طلوعی زیبا و رخشان. رخشید و رخشاند, زیباییها را گستراند, زشتیها را تاراند و به عقل, شعور و آگاهی مردمان, در سرزمین تفت زده و به دور از دانش جزیرهالعرب و به عقل و شعور مردمانِ همه سرزمینها اوج داد, شادابی بخشید و آب در خشکرودها و جویبارهای تشنه و چشمه های خوشیده جاری ساخت و دنیای شگفتی, آکنده از اندیشه و دانش, بنیان گذارد و شالوده تمدن و فرهنگ شد, ارمغانی نو, دستاوردی شکوه مند برای مردمان کهنه و از یاد رفته.
با این طلوع زیبا از مشرق جانها, چشمه های حیات را در فکر و ذهن و دل انسان گشود و با قلم, روح قدسی پاک و زلال خود را به واژگان دمید و واژگان خشک, بی روح, بی نیرو و قوه انگیزاننده و در دسترس و فرادید همگان, جان گرفتند, به حرکت درآمدند, شور انگیختند, در دلها و جانها اثر گذاردند, راه نمودند, به نغمه سرایی پرداختند, جان افزا شدند و شکوفاننده عقل.
با این طلوع و به حرکت درآوردن قلم و حیات بخشیدن به آن و بیرون آوردن این آفریده زیبا و خوش نغمه از انزوا و از تاریکی جهل, همگان را به تماشا باز ایستاند, تماشای آن چه آفریده و به بشر ارزانی داشته بود. و فهماند حرکت و برانگیختگی و دعوت او از جنس دیگر است, بینشها و دیدها را با رشحه های قلم, که از دریای وحی مایه می گیرد, دگرگون می کند و در مغزها و اندیشه ها انقلاب پدید می آورد.
خداوند با سوگند به قلم, به قلم احترام گذارد, پایگاه آن را بالا برد و فهماند که انسان از این پس, به وادی دیگری وارد خواهد شد و گام در عرصه دیگر خواهد نهاد, در سایه سار دانش آرام می گیرد و از چشمه سار قرآن به آسانی جام جان خویش را لبالب می سازد و چه دور از کانون وحی باشد و چه نزدیک, با رشحه های قلم می تواند کام خویش را همیشه از تراوشهای آن شاداب و تازه نگهدارد و راه روشنایی را از تاریکی, و سعادت را از شقاوت باز شناسد و آینده خود را براساس دانش و اندیشه بنیان بگذارد.
انسان در پرتو قلم, که خداوند به آن جان و روح تازه بخشید و آن را مدار و محور دانش قرار داد و پیام و سخن خود را با آن نگاشت, از شب به سپیده رخت کشید و از ظلمات رهید.
خداوند, پیام و سخن خود را که با قلم نبشته شده بود, جلوی دیدگان محمد قرار داد و فرمود: بخوان و از سینه آن بزرگوار هم با قلم به سینه کاغذ, حریر, چرم, لوح, استخوان, صحیفه و صفحه های نازک و سپید سنگ و… جاری گردید و در میان مردمان پراکنده شد, دست به دست گردید و در درون هرکس که از آن صحیفه ها و لوحهای نگارین, در دست داشت, کنجکاوانه و مشتاقانه به خلوت خود خزید, تا بخواند و دریابد روشنایی آفرید و مشعلی از دانش افروخت.
آن که از این صحیفه ها به خلوتگاه خود برد و به درنگ در واژه واژه, جمله جمله و آیه آیه آن پرداخت و قلب و مغزش را در برابر نسیم و شمیم آیه ها و پیامهای آن قرار داد,یک باره احساس کرد به سرعت از ظلمات دور می شود و به سُرادق نور نزدیک می گردد. احساس سبکی می کرد,برکنده شدن از خاک, پستیهای دنیا, بی علاقگی به دنیا و رها شدن از علقه ها و پیوستن به دریای نور, راه سلامت:
(…قد جائکم من اللّه نور وکتاب مبین یهدی به الله من اتّبع رضوانه سبل السلام ویخرجهم من الظلمات الی النور ویهدیهم الی صراط مستقیم.)۶
… از خداوند پرتوی و نامه ای روشنگر به سوی تان آمده است.
که خدای به آن, هر که را که در پی خشنودی اوست, به راه های رستگاری رهنمون شود و از تاریکیها, هم به خواست خود, برون به روشنی شان بَرد. و راهی راست را به آنان نماید.
بشر امروز حیات علمی و فکری و زندگی در روشنایی را وامدارِ قلم وحی نگار است و رسم کننده عقل نبی, جویباری که جام سینه های تشنه و تفت زده و گرفتار در تفت بادها را لبالب ساخت و بر لب برکه سینه ها گل و گیاه رویاند و رایت حیات افراشت.
از آن روزی که درهای بهشت قلم به روی بشر گشوده شد و آبشار اکرمیت خدا به سوی زمین سرازیر گردید و آن به آن, از گوشه و کنار و جای جای زمین, پردیسها رویید, بشر, با هر گرایش و دینی, احساس کرد و دریافت که ازبیابانهای هول انگیز رهایی یافته و سرزمین گردبادها و بادهای سموم را پشت سر گذاشته و شبها و کرانه های دیجور را به پایان برده و به سرزمین پردیسان و روشنان وارد شده است. سرزمینی که نسیم وحی مدام در آن می وزد و چشمه ساران قرآن همه گاه در آن می جوشد و عطر محمد(ص) همه جا, هر کوی و برزن, هر کومه و کوشک آن را آگنده است.
قلم, عقل محمد را بر بوم جهان نگاریست, بس چشم نواز و با شکوه, و در بساره و رواق آن آویخت, تا همگان به تماشا بایستند و از آن الگو بگیرند و عقل خود را با آن آیینه تراز کنند و جامعه خود را عقلانی و بر آن شالوده شکوه مند بنیان نهند.
قلم, بر لب بِرکه اکرمیت, لطف و عنایت خدا رویید و به جانها و جهانها خرمی و شادابی بخشید و به انسان, گل سر سبدِ پردیس آفرینش, آن را آموزاند, آن چه را نمی دانست آموزاند. چشمه نوش را به روی او گشود. از خاک برکند و به عرشش رساند و رهِ کوی جان و جهانش نمود.
(إقرأ وربّک الاکرم. الذی عَلَّم بالقلم. عَلّم الانسان ما لم یعلم.)۷
بخوان که پروردگار بزرگوارترین است. آن که با خامه آموخت آدمی را آن چه ندانست آموخت.
شهید مطهری در تفسیر این آیات شریفه می نویسد:
(می فرماید: اِقرأ و ربّک الاکرم. بخوان و پروردگار تو کریم ترین است. نمی فرماید و ربّک الکریم. این جا وقتی می خواهد لطف و عنایت پروردگار را بر بشر ذکر کند, به صورت اکرمیت ذکر می کند که افعل التفضیل است.
(الذی علّم بالقلم) آن پروردگار اکرمی که این نعمت را به بشر داد که قلم به دست گرفتن را به بشر آموخت; یعنی بشر است و قلم به دست گرفتن.)
آن گاه در باره نقش نوشتن و قلم در تمدن معنوی و صنعتی بشر می افزاید:
(تمام ذخایر معنوی و فنّی; یعنی تمدن معنوی و تمدن صنعتی که بشر دارد, محصول تدریجی قرنها و هزارها سال تاریخ است که دوره دوره به دست بشر رسیده و منتقل شده, تا به این حد رسیده است.
اگر آثار هر دوره ای به وسیله تعلیم و تعلّم (علّم الانسان ما لم یعلم) به وسیله نوشتن از نسلی به نسل دیگر منتقل نمی شد, اگر نوشتن نمی بود و فقط تعلیم و تعلّم می بود, از این آثاری که امروز هست, یک صد هزارم هم, باقی نبود. مگر می شود آثاری را که هست, از بَر بیایند به نسل دیگر بیاموزند و نسل دیگر همه اینها را حفظ کند. غنای دنیای امروز, یکی به کتابخانه هایی است که وجود دارد (یعنی پشتوانه مدرسه ها که نسلی به نسل دیگر می آموزد, کتابخانه هاست. اگر کتابخانه ای نباشد, مدرسه ای نمی تواند باشد.)
و دیگر به آثار صنعتی است که باقی مانده است.
پس این است که انسان آن چه را دارد ـ حال اگر صد در صد نگوییم, قطعاً صدی نودِ آن چه را که دارد ـ در اثر نوشتن دارد و الاّ حفظ کردنها که نمی توانند یک شیء را آن چنان که هست نگه دارند.)۸
قلم, معجزه روشنِ عقل محمد(ص) بود. نمایاند او قله خرد است, قله ای که خورشید همیشه از آن برمی دمد. ستیغ نور و روشنایی و شعله افروزی خرد. جایی که خداوند شایسته دید نبشته خود را در آن بشکوفاند, نبشته ای لبالب از خرد و راهنمای کاروانهایی که خردمندانه رو به سوی ابدیت, آهنگین و خوش آوا, آرام و زمزمه کنان در حرکت اند.
قلم, پرده از جمال عقل نبی برداشت و آن را جلوه گر ساخت و در برابر همگان و در هر کوی و برزن به نمایش گذارد. پیر و برنا, مرد و زن را به شگفتی فرو برد. پاک فطرتان را در برابر این شکوه به کرنش واایستاند و زبان شان را به ستایش گشود و بدخواهان را ناگزیر کرد که از خجلت و شرمساری به تاریکیها و بیغوله بخزند.
قلم, درِ باغِ دلگشای عقل نبی را به روی مردمان گشود. اعجاز رویش, شگفتی آفرینش, نقشهای بس نگارین, شکوهی که به باورها نمی گنجید. در دل برهوت کران تا کران خشک و بی آب و گیاه, بی چشمه و بی جویبار این چنین بهشتی را چسان باید باور کرد, به آن ایمان آورد, بر آستان آن سر فرود آورد.
فرزند صحرا, پروریده دامن طبیعتِ خشک و خشن, روییده بر لب چشمه های خوشیده, چسان این همه شاداب, پر شاخ و برگ و سایه خنک, روح افزا, سینه ای چشمه سان, اندیشه ای این گونه فروزان! بس شگفت است این پدیده. محمد خود معجزه است. پدیداری این همه دگرگونی در یک انسان, که با هیچ نردبانی نتوان به فرازای او فراز رفت و با هیچ بالی نتوان در آسمان او به پرواز درآمد, بی گمان, معجزه است و این معجزه شگفت که در برهه ای از تاریخ بشر, رویداد و شگفتی آفرید, برای دیگر زمانها و سرزمینها و مردمان, با روایت سینه به سینه نمی مانْد و شکوه نمی آفرید و در روحها و روانها و عقلها دگرگونی پدید نمی آورد, از این روی, خداوند, به اکرمیت خود, در این سَرا بستان و در کنار برکه عقل زلال نبی, قلم را آفرید و آن را به بشر ارزانی داشت, تا نگارین نقشهایی را که از عقل نبی و زیباییهای خرد او بر سینه گیتی می آوزید, از هر گزندی در امان بماند و برای همیشه بشر از آن نعمت لایزال بهره ببرد و با الگوگیری از آن اسوه پاک, زندگی خود را به گونه عقلانی سامان دهد.
حال, چسان او تاریک عقل است که از روشنایی سخن می گوید, از قلم, خورشید پرتوافشان, رایت عقل, گیاه همیشه سبز لب جویبار عقل؟
قلم, ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 