پاورپوینت کامل قتیل قاسم ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قتیل قاسم ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قتیل قاسم ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قتیل قاسم ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
۳۶
قاسم پا تند کرد. زنجیر تلق تلق صدا کرد. حاجی رحیم نشست کنار منبر و بسته های مُهر را باز کرد. قاسم ایستاد بالای سرش؛ «حاجی تو رو ارواح مادرت» حاج رحیم سر بلند کرد ابروهایش درهم رفته بود: «قاسم بَده بچه! همان که گفتم.» چیزی انگار مثل حباب بالا آمد و راه گلوی قاسم را بست. فشار انگشت ها دور دسته ی چوبی زنجیر بیشتر شد؛ «پس چرا اجازه می دهید حمید توی محمل قرآن بخوابد؟ او که هم سن من است. صدایش هم که خوب نیست.» حاجی مُهرها را ریخت داخل سبد و سر بلند کرد: «لا اله الا الله! مگر مسابقه است؟ زمزمه می کند دیگر کی می فهمید که صدایش چطور است» قاسم سر بلند کرد و این بار زل زد توی چشمهای حاجی؛ «خوب کی دیگر می فهمد من توی تابوتم؟» حاجی کاغذ بسته ها را توی دستش مچاله کرد: «چرا حرف حالیت نیست؟ این کار مردهاست. جوانهایی که بر و بازو دارند نه بچه های چهارده، پانزده ساله» و به طرف در رفت. حباب توی گلو دیگر جایی برای بزرگ تر شدن نداشت. چیزی به ذهن قاسم رسید و به زبانش آمد. دنبال حاج رحیم دوید. صدا بلند کرد: «حاج رحیم به جای قاسم لااقل بگذار به جای قاسم قتیل باشد. مگر او چند سالش بود؟» و تاب نیاورد اشک ها سرازیر شدند. حاج رحیم برگشت، ایستاد روبرویش دست گذاشت روی شانه هایش. سر خم کرد و به چشمهای قاسم نگاه کرد: «مرد هم گریه می کند؟» «اگر مرد بودم می گذاشتید… حاجی رحیم تو رو به سر بریده امام حسین بگذار من هم عاشورا قتیل باشم؛ به جای قاسم.» و اشک ها بیشتر از قبل هجوم آوردند روی گونه ها. دست های حاج رحیم سست شد و افتاد پایین. لب هایش تکان خورد: «لا اله الا الله…» تن آدم را می لرزانی بچه. این چه قسمی است که می خوری. خوب تو هم قتیل. به جای قاسم. خوب شد؟» قاسم نگاه کرد به صورت حاجی. ابروهایش در هم نبودند. به نظرش آمد چقدر چشمهای قهوه ای حاجی خوشرنگ است. «راست می گویی حاجی؟ من هم باشم؟ قتیل؟»
لبخندی گوشه ی لب حاجی پیدا شد: «مثل پدر خدابیامرزت یک دنده ای.»
قاسم دست حاجی را گرفت توی دست هایش: «قربانت بروم حاجی. اجرت با امام حسین. روح مادرت شاد.» و صورت حاجی را بوسید. دوید طرف در. شنید: «مواظب پله ها باش!»
قاسم یکسره می دوید. پیچ و خم ها انگار پشت سر هم تکرار می شدند. راه انتها نداشت. «حتماً ننه ایجان خیلی خوشحال می شود. لیلا هم. وای اگر حمید بفهمد… منفجر می شود.»
نفهمید چطور به خانه رسید. کنار پله ها ایستاد. نفس نفس می زد. تشنه بود و زبانش توی دهان نمی گردید. از لای درز تخته های در، دالان پیدا کرد و ناپیدا بود. در را باز کرد. دالان نیمه تاریک بود. دست برد به دیوار. کلید را پیدا کرد. دالان روشن شد. «لیلا… های لیلا؟ کجایی؟ بیا اینجا» لیلا از آشپزخانه آمد بیرون. چاقو در دستش بود و چشم ها پر اشک: «سلام داداش!» و روسری را عقب کشید. قاسم آمد نزدیک تر «می دانی امروز من هم…» نگاهش افتاد به زلف های لیلا که از روسری بیرون آمده بود. «خوب امروز تو هم چی؟» ابروهای قاسم درهم افتاد: «حنا زده ای؟» دندان های لیلا پیدا شد: «آره ندیدی دیشب سرم را بسته بودم!» قاسم دندان سائید: «خجالت نمی کشی. مگر عروسی است که حنا بسته ای؟ مگر محرّم نیست؟» لیلا روسری را کشید جلو: «حنا که محرّم و صفر ندارد» قاسم چشم گرداند. چوب تالشی را از گوشه ی دالان برداشت. لیلا عقب رفت. «ندارد، ها؟! نشانت می دهم دارد یا ندارد. می خواهی آبروی مرا ببری؟ بگویند برادرش توی دسته زنجیر می زند، قتیل است، آنوقت خواهرش…» و هجوم برد طرف لیلا. لیلا جیغ کشید و پا گذاشت به دو.
صدای نوحه می آمد. قاسم گوشه ی مسجد ایستاده بود. حمید قرآن به دست زمزمه می کرد. لباس بلند سبز پوشیده بود. وقتی شنیده بود، گفته بود مبارک است و دیگر هیچ! قاسم زمزمه کرد: «حسود! خودت را خوب نشان دادی.»
مردها تابوتها را می آوردند داخل مسجد. امیر علی خان از آبدارخانه آمد بیرون. دائم سبیلش را مرتب می کرد. لباس قرمز و سبیلهای تاب داده و هیکل چهارشانه. کلاه خود دستش بود. پرهای قرمزش خم و راست می شدند. قاسم زمزمه کرد: «انگاری خود شمر است.»
«آهای قاسم بیا کمک» حاجی رحیم بود. قاسم دوید طرف یکی از مردها که یک سر تابوت را گرفته بود. تابوت را بلند کرد. سنگین نبود. فکر کرد: «حتماً زن ها و بچه ها روی پشت بام ها نشسته اند، با چادرها و چارقدهای سیاه. از مسجد تا مغازه ی مشهدی منصور، دسته های زنجیر زنی و سینه زنی به صف، روبروی هم ایستاده اند و حتماً مشهدی منصور است که نوحه می خواند. «آهای پسر کجایی؟ سر تابوت را ول کن دیگر!» مرد به قاسم زل زده بود. حاجی رحیم آمد طرفشان. آستین های پیراهن بالا بود. «بروید توی تابوت ها. زود. دیر می شود. می خواهند حرکت کنند طرف امام زاده». و قاسم را کشید طرف یکی از تابوت ها. حاجی رحیم نگاه کرد به چشم های او و دوباره هول افتاد توی دل قاسم، انگار پاهایش نمی آمدند. «خراب کاری نکنی! جُم نخوری! یک وقت بگویی پایم می خارد، دستم می خارد…»
ـ «چشم حاجی!» حاجی به تابوت اشاره کرد: «این از همه اش کوچکتر بود. کَفَش کاه و یونجه ریخته ام اذیت نشوی، بخواب» قاسم دراز کشید روی کاه و یونجه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 