پاورپوینت کامل گیاهان مقدس (۲) ۳۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گیاهان مقدس (۲) ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گیاهان مقدس (۲) ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گیاهان مقدس (۲) ۳۷ اسلاید در PowerPoint :

۲۵

این جا پر است از سنگ قبرهای عمودی بسیار قدیمی. یک قبرستان جنگلی، بر وزن یک پارکِ جنگلی! یک امامزاده هم دارد. در یک کلبه کوچک.

تابی به تسبیحم می دهم و گردش روزانه ام را لای سنگ قبرها آغاز می کنم. سرزمین ارواح. زیبا و سحرآمیز. درخت ها همه بزرگ و قدیمی هستند. چون کسی جرأت نمی کند که حتی شاخه ای از این گیاهان مقدس را بکند. شاید هم از زمین حاصلخیز اینجا باشد. حاصل خیز از بقایای انسانی!

یک نفر هم هست که همیشه دم دمای غروب می آید آن آخرهای قبرستان، روی قبری می نشیند. مردم شب های جمعه اش را به زور می آیند، اما او هر روز می آید. یک زائر همیشگی. ظاهرا یک پیرمرد است. پالتوی سیاهی روی دوشش می اندازد و روی آن قبر چمباتمه می زند. ولی امروز، صبح آمده.

دور تا دور امامزاده، توده ی بزرگی از مه، لای درخت ها گیر کرده است. حتی اگر همه ی مه ها از روستا کوچ کنند و هوا کاملا آفتابی شود، باز هم این توده ی مه را می توانی ببینی. مه همیشگی. اما این توده ی رقیق، باعث نمی شود که من زائر همیشگی این گور ناشناس را نشناسم. حتی از پشت. هنوز چند متری با او فاصله دارم. این هیکل گنده از آن کسی نیست جز داوود کلک. عجیب بود که همان اول نشناختمش. ان البقر تشابه علینا! توی تنهایی خودش نشسته، شانه هایش می لرزد. زانوهایش را بغل کرده و برای خودش چیزی می خواند. انگار عزای عالم را در دل او گرفته اند.

بهتر است برگردم. کنجکاوی در کار این بشر می تواند شدیدا خطرناک باشد. همین جوری اش هم آن قدر فضایل از جنابش سراغ داریم که لا تعدّ و لا تحصی. ولی… شاید هم واقعا بهتر بود که برمی گشتم و…

سلامٌ علیکم.

جوابی نیامد. گریه اش قطع شد. اما سرش را برنمی گرداند ببیند کیست.

واسه چی گریه می کنی، جوون…؟

جوابی نمی آمد. زل زده به سنگ قبر. چنان در دنیای درونی خود غرق است که گویی در سلولی انفرادی زندگی می کند. دوباره می پرسم. اشک هایش را با آستین پالتواش پاک کرد و گفت: واسه خاطر اینیِ که اینجا خوابیده؛ دوست دخترم…! مرده…! و دوباره سرش را می کند لای زانوها، پاهایش را بغل می کند و… گریه.

چرا دوستی می گیری که بمیره…؟!

گریه اش قطع شد. دوباره گفت: چی چی…؟ و برگشت که ببیند کیست. من بودم!

چشم هایش حسابی پف کرده . لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم. عبایم را جمع کردم و انتهای سنگ آن قبر نشستم. روی پنجه های پاها. نوک انگشتان دستم را گذاشتم روی سنگ و بنا کردم به فاتحه خواندن. داوود از جایش تکان نخورد. بِر و بِر نگاهم می کند. نگاهی بی تفاوت. به هر چه نگاه می کند، بی ارزش می شود.

و لاالضا…ل…لین. صدق الله العلی العظیم. خدا بیامرزه…

و ادامه می دهم: روزی شِبلی بر کسی بگذشت که می گریست. علتش را جویا شد و پاسخ شنید: دوستی داشتم که بمرد. شبلی گفت: ای نادان! چرا دوستی گیری که بمیرد؟!

بعد برمی خیزم و می روم. به سوی امامزاده. داوود تکان نخورده. گریه هم نمی کند. و من به یک چیز می اندیشم به اسمی که روی سنگ قبر بود: زینت.

لشکر مه با یک حمله همه جا را در اختیار گرفته است. درِ چوبی زیارتگاه را باز می کنم. همین طور باز می گذارمش تا مه بیاید تو. آرام و بی صدا. یکی از لامپای مقبره ی سبزپوش امامزاده را روی زمین می گذارم. می نشیم به خواندن قرآن. روی پوستینی، پشت به امامزاده، رو به در. جریان مه همه جا را تاریک کرده. چشم هایم سیاهی می روند. نگاهم را از صفحه ی قرن برمی دارم. همه جا ساکت است. توی قاب در پر از مه است. و هیکل گنده ی سیاهپوشی که از توی مه ظاهر می شود. مثل غول چراغ. وارد امامزاده شد. سلامی کردم که علیکش را نداد. طبق معمول. چهار گوشه ی امامزاده را بوسید. بعد، رو به رویم ایستاد و گفت: این همه ریاکاری تا به کِی حاج آقا…؟!

دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: خُب…، شما هم این ریا رو انجام بدین! و لبخندی زدم.

قرآن را بستم و بلند شدم که بروم. ایستاده ام دم در. گفتم: بفرمایین. گفت: نه، خواهش می کنم. اما تا خواستم بروم، خودش زودتر پا توی چارچوب در گذاشت. عقب رفتم. او هم همین کار را کرد و گفت: بفرمایین حاج آقا…! گفتم: این کارت یعنی چی؟ و توی دلم ادامه دادم: به خیالت یه آخوندی رو تنها گیر آوردی و. .. هر شکری بخوای می خوری، ها…؟!

معنی اش اینه که ما واسه آدم های عوضی راه باز نمی کنیم آقا!

تا این را گفت، جَلدی یک قدم می روم عقب و می گویم: ولی ما می کنیم! خواهش می کنم بفرمایین! و خودم زودی می زنم بیرون.

چرا اون شب مأمور خبر نکردین؟ مگه توی منبرت نمی گی که مست کردن و عربده زدن شلاق داره، ها؟… شنیدم که ضامنم شدی. ولی این رو بدون که من همیشه داوود کلکم. .. داوود کلک! تا بیست تا پارچه آبادی، همه منو می شناسن. فهمیدی…؟

توجهی نمی کنم. راهم را می کشم و می روم. اما هنوز بویش توی دماغم هست: بوی درخت!

بالاتر از قبرستان، وارد باغی شدیم. با پرچین های چوبی. و خانه ای در وسط آن.

ننه…! آهای ننه، کجایی…؟ بیا که آوردمش!

رفت توی ایوان: بیا بالا آسیّد، کفشاتو همون جا بکن.

ببین آقا داوود، تا این جا هر چی گفتی قبول، اما حالا تا نگی اون تو چه خبره و منو واسه چی می خوای قدم از قدم برنمی دارم.

دسته قمه اش را لمس می کند و می گوید: تو قول داده بودی که به همه ی حرف هام گوش بدی، حالا می زنی زیر قولت…؟ مگه تو همونی نیستی که هر شب می ری بالای منبر می گی که خدا توی قرآنش نوشته دروغ گو کذّاب است؟! ها…؟

من فقط گفتم که فرار نمی کنم. حالاشم سر حرفم هستم.

ببین حاج آقا، به خدا که خبری نیست. خودت بیا بالا می فهمی.

ایستادم و بِر و بِر تماشایش کردم. بالاخره مجبور شد حقیقت را بگوید: روضه.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.