پاورپوینت کامل ماجرای عزاداری در کمپ ۷ عاشورای ۶۷ ۴۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ماجرای عزاداری در کمپ ۷ عاشورای ۶۷ ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماجرای عزاداری در کمپ ۷ عاشورای ۶۷ ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ماجرای عزاداری در کمپ ۷ عاشورای ۶۷ ۴۹ اسلاید در PowerPoint :
۲۰
تیر ماه سال ۶۷ بود. صبح وقتی که با صدای شلیک گلوله، بیدار شدیم تصور کردیم آنچه سال ها آن را انتظار کشیده بودیم، در آغوشمان خواهد کشید. سالهای اسارت با خیال پرواز سپری شد، امّا خبری از بال و پر نبود و این شلیک های پیاپی، برای ابراز شادی بود، نه قَتل عام عمومی؛ ابراز شادی از پایان جنگ!
ماه محرم هم کم کم داشت فرا می رسید وبرنامه ی عزاداری ها باید آماده می شد. ابتدا تصمیم بر این شد که بطور غیر علنی عزاداری شود تا موجب تحریک عراقی ها نگردد؛ گرچه احتمال آزادی قریب الوقوع می رفت؛ امّا تقدیر، برنامه ای دیگر را برای ما رقم زده بود.
مدّاح، در بین اسرا می خواند و همگی با بدهنهای برهنه بر سرو سینه می زدند؛ تا زمانی که سربازان به پنجره ها نزدیک می شدند؛ در آن وقت، دیگر مدّاح در بین اسرا گم می شد و همگی با هم این نوا را زمزمه می کردند:
قال رسول اللّه نور عینی
حسین منی انا من حسینی
حسین جان! کربلا!
و بدین ترتیب، مدّاح از دید آنها پنهان می ماند! و اگر هم تنبیهی بود، برای همه رقم می خورد. شب های اول بدین طریق گذشت تا شب درد و خون، شب عاشورا؛ آرامشی بی سابقه اردوگاه را فرا گرفته بود؛ آرامشی مانند آرامش قبل از توفان. امّا طولی نگذشت که سایه ی سنگین توفان به ساحل رسید. آنها با چهره هایی از غضب افروخته، همه ی اسرا را برای آمار خارج کردند واز هر آسایشگاهی – برحسب سوابق گذشته – ۵ یا ۶نفر را جدا نمودند. ۴۰ نفری انتخاب شده بودند؛ در میان میدان اردوگاه، با بدن های برهنه… تا فرشتگان، بدن های نحیف مردان خدا را بهتر مشاهده کنند. پس از چندی مأموران اردوگاه با کابْل و چوب بر سر آنها آوار شدند؛ صدای زمزمه ها و آه ها درهم پیچیده شده بود.
غم و غربت دست در گردن هم آویخته وهمه ی وجود بچه ها را احاطه کرده بود. ما نیز در انتهای آسایشگاه در حال سجده، حال خوبی داشتیم و شمیم حضور ملائک، فضای ما را نیز معطر کرده بود؛ حالتی میان فرحت و غربت، زجر و لذت…
صحن حیاط از خون بچه ها رنگین شده بود. دیگر مجالی برای سکوت نبود؛ یاد مولایمان افتادیم و حسابی گریستیم. نیمه شب از صدای فریاد درد آلود بچه ها بیدار شدیم. می دانستیم قصه هنوز تمام نشده. فردا که برای شستن لباسهای خونی و خاک آلود بچه ها رفتیم، متوجه نشانه های سوختگی بر روی زخم ها شدیم که بر اثر آتش سیگار بوجود آمده بود. آنجا بود که یکی از رفقای آسمانی مان، خواب دیشبش را تعریف کرد و همه را غرق در هوای دوست نمود.
او در خواب دیده بود که اردوگاه ۷ در هاله ای از سکوت و ماتم فرو رفته و گرد و خاک غریبی سراسر اردوگاه را پوشانده است و بچه ها، بی حرکت در گوشه ای خزیده اند. ناگهان در اردوگاه باز می شود و دو خانم پوشیه دار و دو مرد نورانی، وارد حیاط می شوند. سه نفر از آنها فقط نگاه می کردند و یکی از خانم ها شروع می کند به پاک کردن گرد و غبار و بعد هم یکراست می رود به سراغ زخمی ها و با دست الهی اش شروع می کند به مرهم نهادن بر زخم ها…
به هر حال به علت شکستگی و جراحت شدید، بچه ها آزاد شدند و به جمع بقیّه ی دوستان برگشتند. امّا نتیجه ی این خون ها کجا به بار می نشست؟!
این سؤالی بود که دو ماه ذهن ما را مشغول ساخته بود؛ تا اینکه خبر جدیدی در اردوگاه پیچید: خبر زیارت عتبات عالیات برای همه ی اسرا به دستور شخص صدام! تردیدها با مشاهده ی آقای ابوترابی (ره) بر صفحه ی تلویزیون، کم رنگ شد و سُرور جای آنرا در دل ها گرفت. امّا اتفاقی افتاد که همه را حیرت زده کرد، تصمیم برای تمرّد از دستور صدام از طرف بچه ها…! از آن عجیب تر، تمکین عمومی بچه ها بود، از این تصمیم بزرگان… بچه ها آرزوی سالهای سالشان را فراموش کرده بودند وبا زیارت عتبات، تحت اشراف و عنایت صدام(!) مخالفت می نمودند.
این مخالفت برای عراقی ها بسیار گران تمام شده بود؛ تا اینکه کار به جای بالاتر کشید و پای یکی از ژانرال های صدام به نام قدوّری به اردوگاه باز شد. قدّوری، که مردی جلاد وبدسرشت بود، شخصا ما را تهدید کرد که اگر با پای خودمان نرویم، بوسیله ی نیروهای ویژه، ما را به زیارت خواهد برد! که در همین اثنا یکی از بچه ها از جا بلند شد و با لحنی آمرانه گفت: «آقای قدّوری! اگر می خواهی ما را به زور به زیارت ببری، پس به نیروهایت بگو تیربارهایشان را در نجف و کربلا آماده کنند، که آنجا را حمام خون خواهیم کرد!» قدّوری که تا به حال با چنین تَحکمّی روبرو نشده بود، جا خورد ومصلحت دید لحنش را تغییر دهد؛ آنوقت با خنده گفت: نه بابا! شوخی کردم! کی خواسته شما را به زور کربلا ببرد؟! ما دیدیم شما خیلی علاقه مند زیارت هستید، خواستیم لطفی کرده باشیم!!
بعد هم با عصبانیت، اردوگاه را ترک کرد.
دیگر ما منتظر عکس العمل شدید آنها بودیم و این که چه تصمیمی برای تنبیه ما خواهند گرفت؟ از طریق یکی از جاسوس هایشان تا حدودی از نظرات آنها با خبر شده بودیم؛ مثل: ضرب و شتم عمومی، تبعید به بیابانهای سوزان و بی آب و علف، یا ایجاد زندان عمومی… امّا آنچه دوست برایمان رقم زده بود، تنبیهی بود که از هزار تشویق برای ما دلپذیرتر بود. اگر چه آنها این را نمی دانستند… آنها تصمیم گرفته بودند ۲۰۰ نفر از فعالان اردوگاه را به کمپ ۶ و ۱۳ تبعید کنند. امّا وضعیت این دو کمپ با هم متفاوت بود. این دو کمپ دارای ۷ هزار اسیر ایرانی بود؛ اسیرانی که در اواخر جنگ اسیر شده بودند. گرچه تعداد قابل توجهی از آنها از نیروهای خوب و بسیجی بودند، امّا تعداد اراذل و اوباش و انسانهای ضعیف وسُست عنصر هم در میانشان کم نبود؛ تا جائی که اکثرا به عنوان تقیه حتّی نماز نمی خواندند! تبلیغات دشمن در آنجا غوغا می کرد! پای سازمان منافقین هم به آن اردوگاه باز شده بود و وعده ی آزادی، خیلی ها را مدهوش خود کرده بود و در جریان این مدهوشی، تعداد بسیاری از آنها اعلام آمادگی کرده بودند تا وارد سازمان شوند… خلاصه اینکه چهره ی اردوگاه، هیچ شباهتی به اردوگاه های اسرای سلحشور ما در طول جنگ نداشت. تعدادی خائن و خودفروخته هم، که از میدان جنگ حرکت خود را آغاز کرده بودند، در آنجا به فعالیت های خود، مصرّانه ادامه می دادند. امّا دویست نفری که به خیال خام دشمن برای شکنجه ی دائمی و روحی به آنجا تبعید شده بودند، انسانهایی آزاده و تربیت شده بودند که دست و روی را در خون های ظهر عاشورا شسته بودند تا «سجّاد»وار به فعالیت بپردازند…
روز موعد فرا رسید. انتقال از کمپ ۷ به کمپ ۶ و ۱۳ آغاز شد و طبیعتا با مقدمه ی خودش، که خالی شدن عقده های نو و کهنه ی دشمن با زدن ضربات کابْل و چوب بود!
از نظر مکانی، کمپ های ۶ و ۱۳ از بزرگترین اردوگاههای نظامی ارتش عراق و درنزدیکی شهر الرّمادی بود. در هنگام ورود، به اسرای ساکن در اردوگاه، دستور داده شده بود اسرای در حال ورود – یعنی ما – را از پشت پنجره تماشا کنند؛ تا – به حساب خودشان – اسرا خواری و خفّت ما را ببینند! امّا رفتار وحشیانه ی آنها با تعدادی اسیر نحیف، می توانست چنان نتیجه ای را در برداشته باشد؟! ساعت ها در حالت سجده، ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا آن که خورشید هم رویش را از آنها کنار کشید…
آنها یکی از بچه ها را وادار کردند که به امام توهین کند؛ امّا او بر عکس آنچه سزاوار صدام بود، نثار او نمود و فریاد مرگ بر صدّامش، فضای محوطه را پر کرد! این حرکت باعث شد که فرمانده، با زیر دستانش به مشاجره بپردازد که دیگر ما را مجبور به توهین به امام نکنند؛ زیرا می دانست نتیجه ی این کار چیزی جز ناسزا گفتن به صدام نخواهد بود!
هر دو – سه نفر را وارد یک
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 