پاورپوینت کامل معصیت را خنده می اید ز استغفار م ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل معصیت را خنده می اید ز استغفار م ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معصیت را خنده می اید ز استغفار م ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل معصیت را خنده می اید ز استغفار م ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
۶۲
گاهی فراموش می کنیم. گاهی اصلاً به یاد نمی آوریم که فراموش کنیم. گاهی خودمان را به بی تفاوتی می زنیم و از کنار این همه تفاوت می گذریم. گاهی حتی حوصله اش نیست که دستمالی نمناک برداریم و برای این همه «خود» که خاک گرفته اند، دستی بالا کنیم. منتظر می نشینیم که باران بیاید و گرد و غبار برود. گاهی که باران نمی اید، غمگین می شویم و بر بخت بد خود نفرین می کنیم و اصلا یادمان می اید که دستمالی نمناک در گوشه ای از این خانه خاک می خورد.
همیشه فکر می کنیم که تمام فرصت های جهان از آن ماست. برای همین است که تمام پنجره ها را می بندیم تا بهار آن طرف شیشه ها حبس شود.
راه می رویم در تاریکی و چیزی از چراغ به یاد نمی آوریم، همینطور بی چتر و چراغ راه می رویم. یکدیگر را می ازاریم، بی آن که بدانیم. برای همین است که بی تفاوت از کنار هم می گذریم.
یاد آن چشم های بی گناه دل های ما را به آتش می کشد، اما گاهی گم می کنیم آن چشم ها را در قاب عکسی که خاک آلود است. دستمال نمناک، فرصت بزرگ ماست، فرصتی که در جایی از این خانه ی خاک آلود جا مانده است.
نمای اول
«گناه، گناه است. این کار شما فرق چندانی با دزدی ندارد.» حق داشت. فرق چندانی با دزدی نداشت. کمی شبیه زورگیری بود. در روز روشن می خواست جیبش را بزند. راننده ی تاکسی اما کاری به نرخ مصوب و به این حرف ها که مسیر هر روز من است و مگر مملکت قانون ندارد و شکایت می کنم نداشت. به داماد معتادش فکر می کرد که دختر و نوه هایش را به امان خدا رها کرده است، به قسط عقب افتاده ی خانه ی ۴۰ متری و هزینه های کمرشکن مراسم چهلم مادرش و بدبختی هایی که از در و دیوار برایش می باریدند فکر می کرد. با خودش می گفت: «در این زمانه که کسی به کسی رحم نمی کند، باید همرنگ جماعت شد، وگرنه کلاه آدم پس معرکه می ماند. صبح تا شب دست خلایق توی جیب همدیگر است. اگر ما ۱۰۰ تومان اضافه بگیریم، آسمان به زمین نمی اید. دل کی به حال من سوخته که من دلم به حال کسی بسوزد؟! روزی ۱۰ هزار تومان خرج زلم زیمبوی خودشان می کنند. هزار تومان می دهند که بروند سینما یک فیلم بی سر و ته تماشا کنند، اما زورشان می اید ۱۰۰ تومان کرایه بدهند. من هم آدمم. دلم نمی اید زن و بچه ام حسرت به دل بمانند. مگر ۱۰۰ تومان ارزش این همه جنگ اعصاب را دارد؟»
۱۰۰ تومان ارزش نداشت اما راننده همین پول بی ارزش را از جیب مسافر سرقت کرده بود. آن شب آسمان به زمین نیامد اما راننده ی تاکسی خوابش نبرد. آخرین جمله ی پیرمد ازاش می داد: «۱۰۰ تومان را حلالت نمی کنم.» یاد حرف مرحوم مادرش افتاد. همیشه می گفت: «اگر نان حرام به این خانه بیاوری، برکت از در خانه بیرون می رود.» آن شب هر کاری که کرد، خوابش نبرد. معامله ی ابلهانه ای کرده بود. نمی توانست دنیا را با آن ۱۰۰ تومانی بخرد، اما آخرتش را مفت فروخته بود.
نمای دوم
هر بار که اسم زالو را می شنید، حالش بد می شد. می گفت چندش آور است. در تمام عمرش زالو ندیده بود اما شک نداشت که این موجود، کریه ترین موجود عالم است.
«التماست می کنم، منصور خان! در حق ما برادری کن. این ماه دستم تنگ است. عروسی دخترم …» چیزی نمی شنید انگار. روی کاغذ چند خطی نوشت و داد دست مرد که تقریباً از هوش رفته بود.
پدرش همیشه می گفت که پول، پول می آورد. پدرش خیلی پول داشت اما آن ها مثل پولدارها زندگی نمی کردند. از بوی شلغم پخته بدش می آمد اما هر روز مجبور بود تحملش کند، درست مثل کلمه ی زالو که هر روز به گوشش می خورد.
اهل محل به آن ها احترام نمی گذاشتند. پول پدرش هر روز پول می آورد و آن ها هر روز پولدارتر می شدند اما حسرت احترام، یک روز پدرش را از پا درآورد. چیز زیادی از آن روز یادش نمی آمد. فقط استکان های چای و ظرف های خرما یادش بود که مرتب پر و خالی می شدند.
شکلات یک میلیون تومانی را اولین بار در دخل پدرش دیده بود، همان شکلاتی که پدر با رضا و رغبت یک میلیون تومان فروخته بود و بعد از یک دقیقه خریده بود یک تومان! سال های سال بود که شکلات های یک میلیون تومانی خرید و فروش می کرد. اهل محل می گفتند که پولش را کرایه می دهد. ساده دل ها فکر می کردند تاجر شکلات است. یک صبح جمعه که به قفل حجره نزول، فوت می کرد تا کاسبی اش پررونق تر باشد، پیرزنی با چشم های خیس، نگاهش را دزدید.
نمای سوم
از دست هایش خون می چکید. جنازه ای کمی آن طرف تر افتاده بود، اما قسم می خورد که بی گناه است: «من کسی را نکشته ام.» از دوردست ها صدای خنده می آمد. با بیچارگی به آسمان نگاه می کرد. باور نمی کرد دستش به خون کسی آلوده شده باشد.
همه چیز از یک میهمانی ساده شروع شد. نشسته بودند دور هم و از سال های رفته حرف می زدند و این که هیچ چیز در دنیا شیرین تر از این نیست که در جمع رفقای قدیمی باشی و خوش بگذرانی. راست است که حرف حرف می آورد. آن شب ان قدر حرف تو حرف شد تا نوبت به قاسم رسید. قاسم تنها هم دوره ای قدیمی بود که در میهمانی آن شب نبود. نبودن قاسم، بازار غیبت را داغ کرده بود. اول از همه انگ بی معرفتی به پیشانی اش خورد و بعد حرف افتاد ه از همسرش می ترسد. دیگری معتقد بود که این روزها لولهنگش خیلی آب برمی دارد و جواب سلام کسی را نمی دهد. قاتل قصه ی ما پرید توی حرف رفق
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 