پاورپوینت کامل ما و قیصر نقاش ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ما و قیصر نقاش ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ما و قیصر نقاش ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ما و قیصر نقاش ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
۵۶
بارزترین ویژگی شخصیتی قیصر امی پور ادب و متانت او بود. استاد امین پور بی شک یکی از تواناترین شاعران سه دهه ی اخیر کشور است.
من با مرحوم امین پور هم شهری و هم کلایس بودم. ایشان در ایام دبیرستان نقاشی کار می کرد و آن قدر زیبا، تصویرها را می کشید که اگر ادامه می داد، بی تردید یکی از بزرگ ترین نقاشان ایران می شد. یادم می اید زمانی که در دبیرستان ما در مسابقه ی شعر شرکت کرده بودیم، قیصر در مسابقه ی نقاشی شرکت کرده بود. همه ی ما دورش جمع شده بودیم و او داشت از روی یک تصویر، نقاشی می کشید و ما هم تشویقش می کردیم.
قیصر امین پور یکی از دانشجویان فعال پیرو خط امام در تسخیر لانه ی جاسوسی بود. یکی از موضوعاتی که همیشه درباره ی استاد امین پور برایم به صورت سئوال باقی مانده، این است که چرا ایشان بعد از تسخیر سفارت آمریکا دیگر در سیاست دخالت نکرد. بی شک استاد امین پور بعد از تسخیر سفارت آمریکا، به این نتیجه رسید که سیاست ارزش ورود و دخالت کردن ندارد.
علاقه ی ویژه ی سید حسن حسینی به قیصر امین پور کم نظیر بود. آقا سید حسن، به شدت قیصر را دوست داشت و اجازه نمی داد که کسی پیش او به قیصر حرف بزند. علاقه ی آقا سید حسن به قیصر در حد تعصب بود.
من و مرحوم سید حسن حسینی مدتی با هم قهر بودیم و فکر نمی کردیم که هیچ گاه این قهر به آشتی بینجامد اما قیصر مریض شد و من و آقا سید حسن که برای عیادت او رفته بودیم، پای تخت قیصر با هم آشتی کردیم.
شمعی که سوخت و تمام شد
ابوالفضل حق دوست
مرگ شاعر را نمی توان به حساب مرگ شعر گذاشت. برای همین تنها اتفاقی که بعد از مرگ شاعر در عالم می افتد، اضافه شدن مشتی خاک به خاک های کره ی زمین است. اما اگر روزی شعر نباشد، بدون شک آن روز، آخر دنیاست. در این روزها به هر کجا که سر می زنی، با احساسات غلو شده ی جماعتی مواجه می شوی که برای مرگ شاعر سوگوارند.
گاهی فکر می کنم ما آدم های غافلی هستیم، غافل از دنیای پیرامون مان و هستی مان. چشم هایمان را بسته ایم و در خوابی عمیق رویاهای خودمان را می بینیم. قیصر امین پور مثل شمع بود. شمعی که سوخت و تمام شد و ما ندیدیم که چگونه سوخت و تمام شد. شمع امین پور با انقلاب روشن شد و خیلی از ما خوشحال بودیم که شب مان تاریک نخواهد ماند و در همین خوشحالی خواب مان برد و ندیدیم ه این شب زنده دار روشن گر، چگونه وجودش را می سوزاند تا نور باشد.
وقتی چشمان مان را باز کردیم، صبح شده بود و آخرین شعله های این شمع سوزان را دیدیم و حسرت خوردیم که چرا شمع سوخت و تمام شد و هیچ پروانه ای را هم نسوزاند و هیچ فریادی هم نزد. یادم می اید در یکی از کلاس هایش که بحث بر سر جلال آل احمد بود، وقتی از او پرسیدم که چرا آدم های درست و حسابی مرگ شان زود از راه می رسد، گفت: آدم هایی مثل جلال ال احمد مثل شمعند، می سوزند و تمام می شوند. آل احمد هم همین طور بود. عمر این طور آدم ها زود سر می اید. چون تمام می شوند و باید بروند.» آل احمد را دوست داشت و تاکید می کرد که اندیشه ی این طور آدم ها هیچ وقت تمام نمی شود، با این که عمرشان زود تمام می شود. او هم یکی از این شمع ها بود که روشن شد، شب را روشن کرد و خاموش شد.
قیصر امین پور از درد حرف می زد. شعرهایش کم و بیش با واژه ی درد مانوس بودند، چون در این هشت سال آخر یعنی بعد از تصادفی که او، مرگ را به خود دید، با درد جسمانی زندگی کرد. او بعد از آن تصادف لعنتی که در جاده ی شمال اتفاق افتاد، تا چند قدمی مرگ رفت، اما آن روزها، روزنامه ها تیتر یک شان برای او ننوشتند. حالا که او رفته، همه شروع کردند به هیاهو که چه؟ که قیصر امین پور از دنیا رفته است.
در این میان خیلی راحت می توان فهمید که آه و دریغ برخی برای چیست. در این ماه های اخیر واقعاً خودش نبود. آدمی بود بدون کلیه، بدون طحال، با قلبی جراحی شده، خونی آلوده و کبدی خراب که تنها می توانست سایه ای نصفه نیمه باشد برای همسرش و دخترش، ایه.
امید بود که او را زنده نگه داشته بود. امیدی که هشت سال پیش بعد از آن تصادف چشم او را به مرگ باز کرد و حقایقی را که می خواست ببیند، دید.
او بیمار بود و درد می کشید، اما دوست نداشت حرفی از بیماری اش بزند. هر وقت که سر کلاس هایش حاضر می شدی، می توانستی زخم های پشت دستش را ببینی که می خاراند و تو وقتی می دیدی، انگار می خواستند تکه تکه ات کنند. تنها می توانستی حسرت بخوری که چنین مردی، به جای مبارزه با بدی های روزگار، دارد با بیماری مبارزه می کند که از پا درش نیاورد که آورد…
آخرین باری که دیدمش، از دستگاه های دیالیز می نالید که قلبش را آلوده کرده اند. می گفت: «ما در خانواده مان بیماری قلبی نداشتیم. این دستگاه های آلوده پدرم را درآورده.» با این حال یک روز در میان می رفت و در بیمارستان می خوابید و درد این دستگاه لعنتی را تحمل می کرد.
باید مرد باشی که این همه درد را تحمل کنی و باز بروی سر کلاس، با دانشجوها، سر و کله بزنی و حرف، توی کله شان کنی. دوشنبه ساعت ۱۱ کلاس آیین نگارش داشت. وقتی کلاس تمام شد و کشان کان خودش را از کلاس جدا کرد و راه راه پله های بلند دانشگاه را پیش گرفت، با خنده به یکی از دانشجوها گفت: «سینه ام سنگین شده. فکر کنم قلب راستم درد گرفت باشد.» خندید از پله ها پآیین رفت. آخرین پایان نامه ای را هم که باید داوری می کرد، در روز آخر، پایان نامه ی خلیل عمرانی بود. وقتی مراسم پایان نامه تمام شد، با تمام خستگی ها و دردها به هانه رفت و شب، ساعت ۱۲ بود که او از درد به خودش پیچید و سوار بر ماشین با همسر و دخترش راهی بیمارستان دی شدند. اما در میان راه روحش پرواز کرد و جسمش را برای ما گذاشت. دکترهای بیمارستان تا ساعت ۳ تلاش کردند اما او رفته بود. فکر می کنم او سال ها پیش چشمش را به روی ما بسته بود.
گفتی قیصر امین پور و …
سودابه امینی
گفتی قیصر امین پور و مرا بردی به سال هایی که تازه دفتر شعر جوان در پارک شهر تشکیل شده بود و ما می رفتیم برای این که شعرهایمان نقد شود و از سرچشمه هایی سیرای شویم که به دریای شهر سرازیر می شدند. دوست داشتیم شعر بخوانیم و شعر بنویسیم و شعر بگوییم و با شعر زندگی کنیم. آن جا قیصر را پیدا کردیم که خود، شعری بود شگفت و عزیز، درست مثل برادر بزرگ تر و نه درست مثل پدر، چون پیش تر از تقویم ها، بزرگ شده بود. قیصر، استوار، صادق، صالح و سالم بود. درست مثل شعرهایش به ما می گفت که چگونه شعر بگوییم.
گفتی قیصر امین پور و مرا بردی به روزهایی که در کتابخانه ی ۲۳ کانون پرورش فکری در میدان خراسان کار می کردم. کتاب های قیصر را برای نوجوانان عضو خوانده بودم. رفتم به دیدار قیصر تا دعوتش کنم به کانون. گفت: «اگر بچه ها باشند، می ایم.» آمد و بچه ها او را دیدند و با او گفت وگو کردند، درباره ی شعر و زندگی و شعری که عین زندگی است.
گفتی قیصر امین پور و مرا بردی به مجله ی سروش نوجوان، روزی که رفتمخ از او دعوت کنم تا برای دوره ی آموزش مربیان به کانون بیاید و از شاهنامه بگوید و او درس بزرگ تری به من داد و گفت: «کار من نیست.» گفتم: «کسی که دکترای ادبیات دارد می گوید شاهنامه گفتن کار من نیست؟» گفت: «باید یاد بگیریم که در تخصص مان حرف بزنیم، اگر شعر معاصر بود، می آمدم.» گفتم: «شعر معاصر را به مباحث آموزشی اضافه می کنم. مربیان کانون می خواهند از قیصر امین پور بیاموزند.» او آمد و از شعر معاصر گفت و چه شیوا و شیرین مباحث پیچیده و سخت را گفت و مربیان نوشتند و آموختند از قیصر امین پور که معلم باشند و بی دریغ بیاموزند.
گفتی قیصر امین پور و من به یاد آن روز افتادم، در دانشگاه تهران که مجموعه دستنویس شعرم را به او داده بودم تا بخواند و نظرش را بگوید و او نوشته بود برایم:
هرچه در این پرده نشانت دهند
گر نستانی به از آنت دهند
گفتی قیصر امین پور و مرا بردی به روزی که با پسرم، صدیف، نشستیم به خواندن شعرهای قیصر در کتاب کلاس پنجم ابتدایی و صدیف خواند: «ما همه اکبر لیلازادیم!» قیصر، عاشورا را چه خوب فهمیده بود
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 