پاورپوینت کامل خیمه ی نوجوان ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خیمه ی نوجوان ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیمه ی نوجوان ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خیمه ی نوجوان ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

۲۹

خبر اختصاصی خیمه ی نوجوان

شماره ی مخصوص خیمه ی نوجوان (همراه با خیمه ی کودک) ویژه ی ماه مبارک شعبان را حتماً بخوانید.

در ضمن منتظر دست نوشته های سبز شما هستیم.

عکسهای یادگاری

قرار ما از این به بعد، این خواهد بود که عکسهای یادگاری و هیأتی شما را در اینجا چاپ کنیم؛ البته همراه با یک توضیح کوتاه. منتظر عکس های ارسالی شما هستیم. پس چرا نشسته اید؟! یا علی!

این شماره:

سید فؤاد موسوی – محمّد سعید محمدی

موضوع: جشن تکلیف

علی(ع) از نگاه….

سیّده لیلا حسینی

خواستیم امیرالمؤمنین را از زبان دوستان بگوییم. گفتیم شاید بگویند…

خواستیم او را از زبان دشمنانش وصف کنیم، دیدیم بارها اعتراف کرده اند.

خواستیم علی(ع) را از نگاه دیگران بگوییم.

علی(ع) را نمی توان در این آینه های کوچک دید. شاید آینه ها را که کنار هم بگذاریم گوشه ای از بزرگی علی(ع) را بنمایاند.

۱- پیامبر اکرم(ص) فرموده است: «ای علی؛ جز خدا و من، کس دیگر تو را نشناخت».

۲- عایشه گوید: «پدرم، ابوبکر را دیدم که بسیار به چهره ی علی بن ابیطالب(ع) نگاه می کند. گفتم: «ای پدر! چرا تو زیاد به چهره ی علی نگاه می کنی؟» گفت: «دخترم! از رسول خدا شنیدم که می فرمود: نظر کردن به چهره ی علی عبادت است».

۳- عمر از رسول خدا روایت کرد که: «اگر مردم بر دوستی علی بن ابی طالب(ع) اتفاق و اجتماع می کردند، خدا آتش را خلق نمی کرد».

۴- معاویه ابن ابی سفیان با آن همه دشمنی آشکار با آن حضرت، بیان داشته: «علم و فقاهت با مرگ علی(ع) از میان رفت».

۵- دکتر علی شریعتی: «علی را نه تنها باید در چهره ی خودش و یارانش، بلکه در چهره ی دشمنانش نیز باید شناخت و شناخت دشمنان علی، ما را به شناخت علی کمک می کند؛ آن چنان که ظلمت، نور را می شناساند».

۶- جرج جرداق(۱) : «ای جهان! چه می شد اگر هر چه قدرت و قوه داری به کار می بردی و در هر زمان علیی با آن عقلش، با آن قلبش، با آن زبانش و با آن ذوالفقارش، به عالم می بخشیدی؟!»

۷- جبران خلیل جبران(۲): «عرب، حقیقت مقام و قدرش [علی(ع)] را نشناخت؛ تا آن که از همسایگان عرب مردمی از پارس به پا خاستند و فرق میان گوهر و سنگریزه را شناختند».

پی نوشت:

۱- نویسنده ی مسیحی لبنانی؛ مؤلف کتاب «امام علی(ع)، صدای عدالت انسانی».

۲- نویسنده و شاعر شهیر لبنانی.

بیرق نوجوان

صد حکایت!

نام کتاب: با تو می آیم

گردآورنده: عباس ندیمی

تصویرسازی: پژمان رحیمی زاده

ناشر: انتشارات آثار متین

قیمت: ۹۵۰تومان

«با تو می آیم» دومین کتاب از مجموعه ی «صد پند و حکایت» است که حکایت هایی است درباره ی امام علی(ع) و زندگی آن بنده ی کامل خداوند؛ از تولد، نوجوانی، در کنار پیامبر بودن، دوران سکوت، حکومت، شهادت و…

گر چه با صد حکایت، نمی توان ابرمردی چون علی(ع) را شناخت؛ ولی نمایی از آن الگوی جاودان را می توان تصور کرد. با مطالعه ی این کتاب، اشاره به چند نکته ضروری است:

۱- نثر ساده، روان و یکدست حکایات، ویژگی قابل توجه کتاب می باشد.

۲- گر چه زندگانی امیرالمؤمنین، سراسر آموزنده است؛ امّا تصور ما از اصطلاح «پند»، جملات خطابی و کلمات قصار می باشد که البته در این کتاب، چنین جملاتی نمی بینیم؛ پس نام گذای کتاب به «صد حکایت» شاید با مسمی تر از «صد پند و حکایت» باشد.

۳- حکایتها، با دو حکایت «مولود کعبه» و «ماجرای جالب نام گذاری علی(ع) آغاز و با سه حکایت «وصیت حضرت علی(ع)»، «علی(ع) از محل دفن خود خبر می دهد» و «قبری که ۱۳سال مخفی بود» پایان می پذیرد؛ یعنی با حکایت های تولد آن حضرت، شروع و با حکایت هایی درباره ی شهادت ایشان، تمام می شود؛ امّا دیگر حکایتها، هیچ ترتیب خاصی ندارند اگر چه نمی توان به سلیقه ی گردآورنده ایراد گفت، ولی نظم خاص حکایت می توانست استفاده از آن ها را راحت تر نماید و اثر را زیباتر جلوه دهد. در پایان، با توصیه به خواندن این کتاب و دست مریزاد به تهیه کنندگان این مجموعه، منتظر آثار بعد آن می نشینیم.

آخر سفره

می خواستیم اسم این بخش را بگذاریم «پذیرایی» امّا دیدیم بچه ها همیشه آخرین نفراتی هستند که سر سفر امام حسین(ع) و اهل بیت نوبتشان می رسد. پس اسمش را گذاشتیم «آخر سفره»

یک «یا علی» بگو، کار درست می شود

ننه صدایم می زند: «حسن، حسن، پا شو… لنگ ظهر شد…»

نمی توانم از جایم تکان بخورم. انگار وزنه های چند صد کیلویی بِهم آویزان کرده اند.

– تا ته کوچه صدایم را شنیدند، انگار خواب دیو رفته، حسن با توأم، پاشو!

پلکهایم باز نمی شوند. کاش می گذاشتند نیم ساعت دیگر بخوابم.

– حاج آقا! من که خسته شدم خودت می دانی و پسرت.

ننه خسته می شود. می رود. پدر می آید.

– حسن، پاشو بابا، حسن!

از این پهلو به آن پهلو می شوم: «نیم ساعت… فقط… خودم بلند می شوم».

– می دانی ساعت چند است؟… یالّا، بلند شو.

پدر می گوید، و دستم را می گیرد: «یک یا علی بگو».

انگار چیزی درونم جریان می یابد.

-… یا علی… بگو یا علی…

وزنه ها کم کم از بدنم جدا می شوند. نیرویم را جمع می کنم.

– یک «یا علی» بگو، بلند شدی ها!

«یا علی» می گویم و بلند می شوم. به پدر نگاه می کنم. لبخند رضایت روی لب هایش نشسته.

نمی دانم پایم به چه گیر کرد که افتادم زمین. با زانو خوردم زمین. زانویم تیر می کشد. درد از کاسه ی زانویم می کشد بالا. دو دستی زانویم را گرفته ام و لبهایم را می گزم. خون از شکاف روی زانویم بیرون زده. اشک توی چشم هایم جمع شده. بغض گلویم را می فشرد. بچه ها دورم جمع شده اند. داداشم می گوید: «می توانی ادامه دهی؟» جوابش را نمی دهم.

– پس بلند شو، برو بیرون زمین تا بروم از جایی دوایی، چیزی پیدا کنم.

باز جوابش را نمی دهم یعنی می ترسم جوابش را بدهم گریه ام بگیرد. همیشه آرزو می کردم من بزرگترش باشم ولی این بار آرزو می کنم کاش او ده سال بزرگتر از من بود تا لااقل می توانست بغلم کند و از زمین بیرون ببرد. دستم را می گیرد و می کشد تا بلند شوم. سعی می کنم. کمی از زمین جدا می شوم. درد می پیچد توی تنم. طاقت نمی آورم. دوباره ولو می شوم روی زمین، به داداش نگاه می کنم سرخ شده. از خجالت یا عصبانیت، نمی دانم! دوباره دستم را می گیرد. این بار سرش را نزدیک صورتم می آورد: «زشت است حسن، همه به ما نگاه می کنند» راست می گوید. همه دور ما جمع شده اند و زُل زده اند به ما.

بلندتر می گوید: یک «یا علی» بگو.

چیزی درونم سرریز می شود. انگار دارد درد را کنار می زند. با این که می دانم با هر فشاری درد زانویم بیشتر می شود. دست روی زانویم می گذارم. داداش «یا علی» می گوید و دست دیگرم را می کشد. «یا علی» می گویم و یکباره بلند می شوم.

به پدر می گویم: «پس قولت چه شد، بابای خوش قول؟»

سرش را زیر می اندازد. لبخند کم رنگی روی لبهایش نشسته می گوید: «این بابای خوش قول زیر بار زندگی مانده»

می گویم: یک «یا علی» بگو کار درست می شود.

سر بالا می گیرد. می خندد و می گوید: «ای پدر صلواتی، حرف خودم را تحویل خودم می دهی؟»

می گویم: «دروغ که نمی گویم»

دست هایش را بالا می برد: «باشد، تسلیم!»

دست هایش را پایین می آورد. روی زانو می گذارد و می گوید: «یا علی» و بلند می شود.

راقم گوید: «منبع و مأخذ این حکایت را نمی دانم. میزان عاریت گرفتن از واقعیت آن را هم نمی دانم امّا بسیار به منظور ما از این نوشته نزدیک می باشد».

گوید: «روزی روزگاری… (مُردیم از بس این جوری حرف زدیم) شاه… شاید عبّاس… به زیارت بارگاه امیرالمؤمنین مشرف شده بود. هنگام ورود کنار در حرم، کوری را دید که گدایی می کرد. جلو رفت و به کور گفت: «چند سال است که کور هستی و این جا گدایی می کنی؟»

کور گفت: بیست سال (چند سال بالا و پایینش درست یادم نیست «بچه هیأتی»)

شاه… گفت: «تو بیست سال (رجوع شود به پرانتز بالا) است این جا هستی و شفایت را از صاحب حرم نگرفتی؟! من به حرم مشرف می شوم و چند ساعت دیگر برمی گردم؛ اگر شفا نگرفته باشی گردنت را می زنم!» و وارد حرم شد. کور که می دانست پادشاه با

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.